پویش جینگولی راه انداختهاند توی تلگرام که عکس شناسهشان را عوض کنند به عکس شهیدان. خیلی هم زحمت کشیدهاند و عکس هر شهید را خیلی خوشگل گذاشتهاند توی یک قاب دایره. اصرار فراوان هم کردند به من که آن سیب قرمز را بردار و یکی از اینها بگذار؛ من هم روی دندهی لج که عمراً این سیب را با چیزی تاخت بزنم؛ اهل این کارها نیستم؛ از روز اول همهی شناسههایم یک سیب قرمز است و خلاص.
توی گروه دوستانهشان بازی بازی میکنند که نظرم را برگردانند: «#نه-به-عوض-نکردن-عکس-پروفایل» مثل وقتهایی که دوقلوها از سر و کلهام بالا میروند، هم خوشم آمده از کارشان و هم نمیخواهم کم بیاورم. میروم که نگاهی به عکسهای شهدا بیندازم بلکه خریدار شوم. همان میشود که نباید و مسعود در میان ازدحام رفقایش پیدایم میکند. توی گروهشان مینویسم:
«به احترام نظر دوستان به مدت ۲۴ ساعت تصویر پروفایلم را تغییر دادم.»
و مسعود را مینشانم جای آن سیب سرخ:
*
تازه سر شب است که عزیز زنگ میزند؛ حال و احوال و بیمقدمه این سؤال که: «این دوستت چرا شهید شده؟ مدافع حرم بوده؟» چند ثانیهای سکوت میکنم و با خودم کلنجار میروم که کدام دوستم شهید شده که عزیز زودتر از خودم فهمیده و اینطوری خبر میدهد؟ فکرم هزار راه میرود. آخرش یاد میگیرم که مادران بازمانده از عصر آنالوگ، در عصر پساتلگرام بر تصویر شناسهی فرزندانشان در رسانههای اجتماعی اعمال نظارت میکنند -چنانکه در گذشتههای دور بر کتابهای توی کتابخانهشان- و این لطیفهای بود که پیش از این از سر لجبازی روی آن سیب قرمز در نیافته بودم.
با خنده ماجرای مدرسه و شهدا و غیره را طوری تعریف میکنم که نگرانیاش بر طرف شود و خداحافظی که میکنم؛ چشمم روی ابزارک تقویم در صفحهی اصلی گوشی توقف میکند: «۵ اسفند ۱۳۹۶»
چرا این تاریخ اینقدر آشناست؟
*
... چهارم اسفندماه شصت با دو تا از دوستان جهاد دانشگاهی به خانه میآمد. سه تا از منافقین منتظرشان بودند. از چند روز قبل تلفنی تهدیدش کرده بودند. حتی یکبار در خیابان جلویش را ...
*
به هم ریختم. نصفه شبی آمدهام و همهی نوشتههایم برای او در این سالها را یکی یکی پیدا کردهام و گردگیری کردهام و برچسب #مسعود زدهام.
رفیق خوب این طوری است: ممکن است تو به یادش نباشی، اما او یادت میکند.
سی و ششمین سالگرد شهادتت مبارک برادر. از تو ممنونم.
# سیره پژوهی
# شهید
# مدرسه
# مسعود