- ۱ نظر
- پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۹
نصف وسایل خونه تو کارتنه. از اون جا مونده، از این جا رونده: لنگ در هوا. همه چی در حال تغییره.
موبایلا قطعه. تنهای تنها میرم بلوار کشاورز. دو سه ساعتی زیر آفتاب میشینم.
*
گوش کردیم. فکر کردیم. خندیدیم. گریه کردیم.
باد اومد، ابر اومد، بارون زد، آفتاب شد.
*
از ساندیس ماندیس خبری نیست. حتی یه آبسردکن هم پیدا نمیشه. دارم از تشنگی هلاک میشم.
لالوهای جمعیت فشرده، پیاده تا جلوی بیمارستان امام، دکتر قریب، میام. یه مغازه بازه. ملت صف واستادن واسه خرید آب.
امید خیلی خوبه. به امید یه جرعه آب توی صف می ایستم. دو تا شیشه ی کوچیک آب معدنی رو با هم تموم می کنم. سلام بر حسین.
پیاده تا توحید میرم. دیگه از این شهر خسته شدم.
29خرداد88
میگه: چرا اینا اینجوری شدن؟ چشونه؟
میگم: روانشناسا میگن وقتی مصیبتی به کسی وارد میشه (مثل فوت نزدیکان یا زلزله و تصادف و...) طرف اول دوره ی کوتاه مدت «انکار» بعد دوره ی میان مدت «خشم» و بعد دوره ی بلندمدت «افسردگی» رو طی میکنه. فعلاً هیچی نگو و تماشا کن. مصیبت خیلی سنگین بوده...
...اذعان میکنم که جنگی روانی انجام میدهم. اما این جنگ
روانی براساس واقعیت موجود و دادههای درست است.
ما جنگی روانی را که در آن دروغ و فریب باشد، انجام نمیدهیم. بلکه جنگ
روانی ما براساس دادهها و واقعیتها است و اسرائیلیها این امر را
میدانند...
مرتیکهی الاغ!
«خر دجّال» هزار تا یاوه و دروغ به اسم 2012 و آرماگدون و نوستراداموس و غیره تحویلمون بده، هراسافکنی و فرافکنی و ماجراجویی و فراربهجلو تلقی نمیشه، خیلی هم انساندوستانه و حقوق بشر و نازه؛
اونوقت دو تا پیرمرد مؤمن و خداترس که بگن گناهِ بد بد نکنین و از عذاب خدا بترسین که زلزله از سنتهای الهیه و به خدا توی قرآن اومده و ... میشن متحجر و عامل دست حکومت و منحرف کنندهی ذهنها از گناه اصلی (لابد طغلب گصطرده!!)
حیفِ آدم که به تو بگن!