پنجشنبهی آخر است.
شام را از جای دیگری فرستادهاند: ماکارونی درازی که بر خلاف معمول، اندکی هم تندی دارد؛ و تهدیگ سیبزمینی.
*
خانهای که همه اثاثیهاش روی هم تلنبار شده: انباری را تکاندهایم، آشپزخانه را، اتاقها و کمدها را؛ حتی حمام را.
*
دقیقه آخر که خداحافظی میکنم -از قضا- تلویزیون «هزاردستان» پخش میکند.
«غلامعمه» قمه را تا دسته در سینهی «مفتش شش انگشتی» فرو کرده -سی سال است همین کار را میکند- ، حسن خشتک آواز خراباتی میخواند، «خان مظفر» میخندد و «رضا خوشنویس» فریاد میزند.
چند زنم روز و شب بی تو به گلزار زار / کز تو به پایم خلید ای گل بی خار، خار
جور تو را میزند سبزه و اشجار جار / چیست تو را گرد من یار ستمکار، کار
*
این همه اسباب کشیدم. هیچکدام این همه درد نداشت.
فردا جمعهی آخر است.
# خانواده
# درد
# مسکن
# هزاردستان
- ۱ نظر
- پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸