و امروز هم
دمی گوجه فرنگی بار گذاشتم
که عزیز، رنجور بود و خسته.
بهانه ای کوچک، برای دلخوشی مکرر.
دمی گوجه فرنگی بار گذاشتم
که عزیز، رنجور بود و خسته.
بهانه ای کوچک، برای دلخوشی مکرر.
# زندگی
- ۲ نظر
- جمعه ۹ مهر ۱۳۸۹
همه ی دلخوشی این روزِ بی سرخوشی ام، انارِ کوچکِ پوست چروکیده ای بود که با عزیز نصف کردیم و خوردیم.
کمی سرخ بود؛ و بسیار ترش.
عزیز که خودکار را بر می دارد تا پای صلحنامه را امضا کند، چشمم خیره می ماند به گردش دستش و خطوط آشنایی که آن همه سال بارها و بارها پای رضایتنامه ها و کارنامه های مدرسه ام نقش بسته بود.
چقدر دلتنگ این امضا بودم و نمی دانستم.
به همسایه بالایی گفته بود:
«حاجیه خانم، به نوههاتون بگید اینجا سردار جنگله، جنگل که نیست! به کم مراعات ما رو بکنند»