صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۶۲ مطلب با موضوع «عزیز» ثبت شده است

سال آخر جنگ، زمستان سرد شصت و شش، عزیز دست پسرهای چهار پنج ساله اش را می گرفت و به حمام عمومی می برد.
گاز نبود. آبگرمکن برقی خانه بدون برق که کار نمی کرد و مخزن کوچکی هم داشت که برای حمام کردن بچه ها کفاف نمی داد. این بود که عزیز دست بچه ها را می گرفت و چهار تا خیابان پیاده می برد تا به تنها حمام عمومی محل برسند.
حمام نمره گران بود و کم مشتری. اما عزیز برای تمیزی بچه هایش خرج می کرد. همان اول چادرش را به کمر گره می زد و سکوی رختکن را با تشت آب می شست. پسرها دم در نمره منتظر می ماندند تا کار آبکشی رختکن تمام بشود. بعد بقچه اش را باز می کرد و سفره ی بزرگی روی سکو پهن می کرد. روی سفره ملافه ای می کشید و نوبت پسرها می رسید. چکمه و جورابشان را در می آورد و بلندشان می کرد و روی ملافه می نشاند. درِ حمام را می بست و یکی یکی از رختکن به دوشخانه می برد و می شستشان؛ خشک می کرد و لباس می پوشاند...
عزیز توی بقچه اش میوه هم داشت. سیب و خیار. حتی نمکدان هم می آورد. توی رختکن بخار گرفته به بچه ها سیب و خیار می داد و در این فاصله خودش دوش می گرفت.
لباسش را که می پوشید، آن قدر صبر می کرد تا حمام از بخار بیافتد. لای در را باز می گذاشت و شال گردن به بچه ها می بست. دستشان را می گرفت و کم کم بیرون می آورد که یکهو سرما نخورند. برای برگشت  هم تاکسی می گرفت...
*
این رویا تمامی ندارد.

# تهران

# قصه

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۹
  • :: عزیز
  • :: کودکی
و امروز هم
دمی گوجه فرنگی بار گذاشتم
که عزیز، رنجور بود و خسته.

بهانه ای کوچک، برای دلخوشی مکرر.

# زندگی

  • :: عزیز

همه ی دلخوشی این روزِ بی سرخوشی ام، انارِ کوچکِ پوست چروکیده ای بود که با عزیز نصف کردیم و خوردیم.
کمی سرخ بود؛ و بسیار ترش.

# زندگی

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۸ مهر ۱۳۸۹
  • :: عزیز
روزه نگرفتن عزیز هم تماشایی است.

# زندگی

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۹
  • :: عزیز
دعا بفرمایید.

# زندگی

  • :: عزیز
عزیز ناخوش است.
دعا بفرمایید.

# زندگی

  • :: عزیز
دقیقاً روبروی خونه‌ی ما دارن ساختمون می‌سازن. شبا یه پیرمرد افغانی توی چادر کوچیکش، کنار اسکلت فلزی نیمه کاره، بیدار میشینه و نگهبانی میده.

اون شب «عزیز» به حس و حال پیرمرده غبطه می خورد. می‌گفت: «یعنی میشه من جای اون باشم؟»

# قصه

  • :: عزیز

عزیز که خودکار را بر می دارد تا پای صلحنامه را امضا کند، چشمم خیره می ماند به گردش دستش و خطوط آشنایی که آن همه سال بارها و بارها پای رضایتنامه ها و کارنامه های مدرسه ام نقش بسته بود.

چقدر دلتنگ این امضا بودم و نمی دانستم.

# حج

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۹
  • :: عزیز
صبح زود از کربلا رسیدن تهران.
همون جا توی ترمینال -نمی‌دونم چه جوری- ردیف کرده که ماه آینده دوباره برن زیارت.

آدم چی بگه آخه؟!

# اهل بیت

  • ۵ نظر
  • يكشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: عزیز
عزیز از قم چند تا تسبیح رنگ و وارنگ گرفته که برای خادمه های حرم نجف ببرد.

# اهل بیت

  • ۱ نظر
  • جمعه ۱۰ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: عزیز
روی کاشیِ دیوارِ آشپزخانه، با ماژیک وایت برد، نوشته‌است:

«رحماللهامرأً عملعملاً فاتقنه»


# تربیت

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۱۰ فروردين ۱۳۸۹
  • :: عزیز
توی خیابون موتوریه زده بود به عزیز. اومده بود خونه، هی راه می‌رفت و می‌گفت:
«طفلکی جوون بود. اگه یه طوریش می‌شد چی؟»

# قصه

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۸
  • :: عزیز

به همسایه بالایی گفته بود:
«حاجیه خانم، به نوه‌هاتون بگید این‌جا سردار جنگله، جنگل که نیست! به کم مراعات ما رو بکنند»

# زندگی

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۸
  • :: عزیز
عزیز میگه:
«هیچ‌وقت از کارِ خودت خوشت نیاد»
حرف همینه و بس.

# تربیت

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۸
  • :: عزیز
  • :: نغز
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون