صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۶۱ مطلب با موضوع «عزیز» ثبت شده است

در این روزهایی که می گذرد بالاخره عزیز با راه حل سنتی و ابتکاری خود خواب شب را به بانو برگرداند.


همان طور که مشاهده می فرمایید، سازه ی تخت خواب معلق متحرک (ننوی سابق) در عین سادگی بسیار کاربردی است و از لحاظ معماری در تلفیق سبک سنتی ایرانی - اسلامی و مکتب شیکاگو در شاخصه‌های زیر پیشتاز است:
- طراحی بهینه: طراحی یک سازه برای استفاده همزمان دو نوزاد، استفاده از مصالح بومی منطقه و حذف هزینه تأمین مواد اولیه
- طراحی کاربردی: امکان تنظیم ارتفاع اولیه تخت، امکان حرکت همزمان تخت به جلو-عقب و چپ-راست و حرکت ترکیبی
- طراحی ایمن: اضافه کردن دو طناب محافظ به سازه برای اتصال بالش‌های محافظتی دو طرف، متصل کردن طناب‌های باربر با گره محکم به بالا و مهار کردن کف با سنجاق قفلی بزرگ به طناب
- طراحی زیبا و ارگونومیک: سازه‌ی اکسپوز، استفاده از پوشش چندلایه کف (چوب+ابرفشرده+پنبه) برای استحکام و راحتی تشک به همراه طناب‌های رنگی و ملحفه‌های زیبا و شاد مناسب سن نوزاد
- طراحی دوست دار محیط زیست: استفاده از منابع تجدیدپذیر انرژی (انرژی ماهیچه ای) در حرکت تخت، بدون پسماندهای صنعتی، بدون آلایندگی صوتی
- طراحی منعطف: قابل استفاده برای یک یا دو نوزاد، قابلیت افزودن توری پشه‌بند، قابلیت آویزان کردن انواع اسباب‌بازی بالای سر نوزاد، قابلیت الصاق طناب کنترل از راه دور

# سبک زندگی

  • :: عزیز
  • :: پدر مقدس

شب، در‌ آخرین لحظه‌ای که می‌خواهم در پارکینگ را ببندم و راه بیافتم سمت قم، چادر به سر، از پنجره سرش را بیرون می‌آورد و صدایم می‌کند:
- : «یاس نمی‌چینی ببری؟»
می داند که اهل گل‌چیدن نیستم. چرا می‌گوید پس؟
.
.
.
یاد پریشب می‌افتم.
*
مفاهمه‌ای در عالم معنا هست که فقط بین مادر و فرزند اتفاق می‌افتد: بدون حرف؛ در سکوت.

# توحید

  • ۱ نظر
  • جمعه ۶ ارديبهشت ۱۳۹۲
  • :: عزیز
نیمه شب
نیمه‌ی ماه
تاریکی
نور مهتاب
بوی عطر یاس
حیاطِ خانه‌ی عزیز
سکوت
مستی
سرمستی

# زندگی

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۲
  • :: عزیز

صبح زود رفته توی آشپزخانه به پخت و پز. یک پیمانه و نصفی برنج بدون نمک و روغن بار گذاشته.
می گویم: «چرا اینقدر کم؟ چرا بی نمک و روغن؟»
می فرماید: «برای شما نمی پزم که؛ برای گنجشک ها ست.»
*
غذای یک هفته ی پرنده ها را صبح جمعه می پزد و هر روز یک کاسه می ریزد پشت پنجره تا در سرمای زمستان صدای بال زدن و جیک جیکشان در خانه بپیچد.

# سبک زندگی

# قصه

  • :: عزیز
گاهی باید بگذاری شماتت کند؛ کنایه بگوید و طعنه بزند.
گاهی پیش می‌آید که همین‌طور بی خود و بی‌جهت مشکلات را به گردن تو بیندازد و تو باید که هیچ نگویی.
بی‌آن‌که مقصر باشی، گاهی باید سرت را پایین بیاندازی و شرمنده باشی.
مگر چند تا عزیز داری؟

# تربیت

  • :: عزیز
شستن موکت برای عزیز.

# سبک زندگی

  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۱
  • :: عزیز

عزیز از شربت‌های «بخر، بریز و هم‌بزن» خوشش نمی‌آید. معتقد است که اختراع «سن ایچ» خانم‌ها را تنبل کرده‌است.
خودش یک ساعت وقت می‌گذارد که چهار مشت «خاکشیر» را بشوید. هم‌زمان نیم کیلو «شکر» را در قابلمه با آب می‌پزد که «شهد» درست کند. آخر هم به شهدٍ توی قابلمه کمی «زعفران» و «گلاب» اضافه می‌کند که کامل باشد.
بعد با دقت دو تا ملاقه‌ی مناسب انتخاب می‌کند که با هر کدامشان در یک لیوان شهد و خاکشیر بریزد. ملاقه‌ها حکم پیمانه را دارند و کار توزیع مواد شربت در تعداد زیاد لیوان را آسان می‌کنند.
قبل از آمدن میهمان‌ها به تعداد پیش بینی شده در لیوان‌ها خاکشیر و شربت می‌ریزد و قاشق دسته بلند هم می‌گذارد توی لیوان که کار پذیرایی معطل نماند. کلمن آب یخ هم آماده است.
هر مهمانی که می‌آید کافی‌ست که یکی از لیوان‌ها را زیر شیر کلمن بگیری و پر از آب یخ بکنی؛ کمتر از پانزده ثانیه طول می‌کشد که شربت خاکشیر عزیز خوردنی می‌شود.

# رضوان

# طعام

# هیأت

# پنجشنبه‌ها

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۱
  • :: عزیز
گوشه‌ی پرده را کنار می‌زنم و قرصِ کاملِ ماه را توی آسمان به عزیز نشان می‌دهم.
لبخند می‌زند.

# قصه

  • :: عزیز
شمایی که هنوز سر سفره‌ی پدر و مادرتی؛
خونه خونه‌ی پدرته؛
غذا غذای مادرته؛
نمی‌دونی چی داری.
اگه می‌دونستی این‌قدر دست و پا نمی‌زدی که زودتر مستقل شی.
این که داری رو داشته باش.
قدرش رو بدون.
باهاش صفا کن.
یه وقتی میاد که دیگه نیست ها...
از ما گفتن بود.

# ازدواج

# سبک زندگی

  • :: عزیز

کوفته‌ها را در سه حلقه‌ی متحدالمرکز توی دیگ مسی چیده‌است؛ گِردِ گِرد. هر کدام توی یک دست به نحوی جا می‌شود که دست را مشت نمی‌توانی بکنی.
ترکیب شگفت‌انگیزی از برنج و سبزی‌های معطر و گوشت و گردو و زرشک و آلو. نه سفت شده و نه وا رفته. قطعات ریزِ سبزی و زرشک در آب غلیظی که کف دیگ جمع شده شناور است.

عروس‌ها برای تماشا جمع شده‌اند.

# خانواده

# سبک زندگی

  • :: عزیز
سحری، خورده و نخورده، بقچه‌ی سجاده‌ش رو میزنه زیر بغلش و میره توی باغ.
میگه: «میخوام زیر سقف آسمون نماز بخونم.»

# قصه

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۰
  • :: عزیز

سفره پهن کرده روی گل قالی؛ پرده کشیده در میان؛ خودش نشسته وسط؛ ما این‌طرف؛ خانم‌ها آن‌طرف.
می‌خندد.

# افطار

# تربیت

# سبک زندگی

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۰
  • :: عزیز
بعد از سی و شش ساعت دویدن و شستن و روفتن و مهمانداری، بالاخره رضایت داد که کلید محل برگزاری مجلس را تحویل صاحبش بدهیم.
ساعت ده شب چراغ ها را خاموش کرد و در را بست. منتظر بودم روی صندلی دوم بنشیند تا راه بیافتم. اما جلوی در چشمش افتاد به  بقایای گل های مریم و شب بو توی کیسه ی زباله. همانجا روی زمین نشست. وا رفتم. دست کرد توی کیسه زباله و با حوصله یکی یکی غنچه ها و برگ های سالم را درآورد و کنار گذاشت. زیر لب می گفت:
-: «گناه داره. این ها تازه ست. چرا اسراف میکنین؟ زبون بسته ها نفرین میکنن...»
گل ها را می گفت.

# قصه

# تربیت

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۹
  • :: عزیز

«هیچ وقت از کارِ خودت خوشت نیاد»
این توصیه ی راهبردی عزیز که بارها خدمت برادران گرامی عرض کرده ام حاوی اعلام خطری جدی است به آنانی که از کار خودشان خوششان می آید! یعنی وقتی به یک موفقیت نسبی می رسند خوشحال می شوند و این خوشحالی را تبدیل به نوستالژی می کنند و تا آخر عمر از این که یک بار موفق شده اند لذت می برند و «تلاش کردن» را به بهانه ی «سابقه ی موفقیت آمیز داشتن» رها می کنند.
غافل از آن که برخی خوشی های حاصل از موفقیت های ظاهری، زنگ هشداری برای ناکامی های آتی است.
آدم باهوش اندازه ی کار خودش را می داند و چون احتمال هر شکستی را در آینده می دهد، دل به موفقیت امروزش نمی بندد و دائماً تلاش می کند و تلاش می کند تا بهتر شود.
آدم باهوش، از خود ناراضی است.

# سبک زندگی

# تربیت

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۹
  • :: عزیز
  • :: نغز

عزیز میگه:
«این استکبار بدبخت جهانی هی میره دندونسازی، باز این احمدی ن‍ژاد میاد مشت محکم میزنه تو دهنش.»

# فرهنگ

  • :: عزیز

سال آخر جنگ، زمستان سرد شصت و شش، عزیز دست پسرهای چهار پنج ساله اش را می گرفت و به حمام عمومی می برد.
گاز نبود. آبگرمکن برقی خانه بدون برق که کار نمی کرد و مخزن کوچکی هم داشت که برای حمام کردن بچه ها کفاف نمی داد. این بود که عزیز دست بچه ها را می گرفت و چهار تا خیابان پیاده می برد تا به تنها حمام عمومی محل برسند.
حمام نمره گران بود و کم مشتری. اما عزیز برای تمیزی بچه هایش خرج می کرد. همان اول چادرش را به کمر گره می زد و سکوی رختکن را با تشت آب می شست. پسرها دم در نمره منتظر می ماندند تا کار آبکشی رختکن تمام بشود. بعد بقچه اش را باز می کرد و سفره ی بزرگی روی سکو پهن می کرد. روی سفره ملافه ای می کشید و نوبت پسرها می رسید. چکمه و جورابشان را در می آورد و بلندشان می کرد و روی ملافه می نشاند. درِ حمام را می بست و یکی یکی از رختکن به دوشخانه می برد و می شستشان؛ خشک می کرد و لباس می پوشاند...
عزیز توی بقچه اش میوه هم داشت. سیب و خیار. حتی نمکدان هم می آورد. توی رختکن بخار گرفته به بچه ها سیب و خیار می داد و در این فاصله خودش دوش می گرفت.
لباسش را که می پوشید، آن قدر صبر می کرد تا حمام از بخار بیافتد. لای در را باز می گذاشت و شال گردن به بچه ها می بست. دستشان را می گرفت و کم کم بیرون می آورد که یکهو سرما نخورند. برای برگشت  هم تاکسی می گرفت...
*
این رویا تمامی ندارد.

# تهران

# قصه

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۹
  • :: عزیز
  • :: کودکی
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون