صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۶۱ مطلب با موضوع «عزیز» ثبت شده است

و هفت ساله بودم؛
و تابستان گرمی بود؛
و مادر، پسرک بیمارش را کشان کشان در کوچه‌های خاکی و کوهستانی روستا، لابلای زنان سوگوار بالا می‌برد.
پشت‌بام‌ها پر از بچه‌ها و زن‌ها؛ و دود اسپند و کندر در هوا.
از مسجد «پایین محله» تا حسینیه‌ی «بالا محله» جماعت به دنبال آن اسبِ سفید، نوحه‌خوان و مویه‌کنان، و مادر ضجه‌زنان...
*
من شفا گرفته‌ی آبِ دهانِ اسبِ ذوالجناحِ تعزیه‌ی شامِ غریبانِ روستایم.

من زنده مانده‌ام که روایت کنم تو را...

# قصه

# هیأت

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۴
  • :: عزیز
  • :: کودکی

دو هفته پیش به بهانه‌ی بردن دو تا دبه‌ی رب گوجه فرنگی تا یوسف آباد و امشب به بهانه‌ی بردن یک قابلمه سوپ مرغ تا پرند فرستادم.

بهانه‌های کوچک برای کارهای بزرگ.

# خانواده

  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۹۴
  • :: عزیز

ساعت ده شب فرستاد دنبالم.
از یازده تا نیمه‌های شب، بستنی خوردیم و به حال من گریه کرد.
[...]
[...]
[...]

# زندگی

  • ۰ نظر
  • جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
  • :: عزیز

در دایره‌المعارف‌های عمومی این توضیحات را درباره‌ی انگل پیدا می‌کنی:

اَنگَل به گیاه یا حیوانی که بر روی یا داخل بدن موجود زنده دیگری زندگی نموده و از این زندگی فایده می‌برد و یا تغذیه می‌کند، گفته می‌شود.
زندگی انگلی عبارتست از یکی از اشکال هم‌زیستی فیزیولوژیکی بین دو حیوان از دو جنس مختلف که یکی از آنها (انگل) معمولاً کوچک‌تر و ضعیف‌تر بوده و در سطح یا داخل بدن جنس قوی‌تر (میزبان) زندگی و تغذیه می‌کند و در بدن او ایجاد اختلال می‌نماید. این هم‌زیستی ممکن است دایم یا موقت باشد.

به عزیز که صبح اعتراض می‌کند که «پسر! زبان روزه خودت را کجا می‌کشانی صبح تا شب؟ یک روز آمدی تهران، استراحت کن» نمی‌توانم بگویم. اما این‌جا می‌شود گفت که اگر این #پنج‌شنبه‌ها نباشد، در برایند زندگی‌ام فرقی با یک انگل ندارم.
روزهایی مثل این مجبورم می‌کند که بی‌اتکا به هیچ نهاد بالادستی (غیر از سازمان بوستان‌ها و فضای سبز شهرداری تهران که تازه همان هم موتور فواره‌اش داغ می‌کند ظهر تابستان) و بی‌همکاری هیچ موجود زنده‌ای (غیر از همین درختانی که مدام جای سایه‌شان عوض می‌شود) برای دیگران -احتمالاً- مفید باشم.
*
با تشکر از محمدحسن، آقا مهدی، محمدمهدی، حسین و پویا که یازده ساعت کار مفید امروزم را مدیون آن‌ها هستم.

# برادر

# دوست

# راغب

# سبک زندگی

# ققنوس

# پنجشنبه‌ها

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴
  • :: بداهه
  • :: عزیز

تنها «ما ییییی» باقی مانده را انداختیم توی یک ظرف پلاستیکی در دار و با زحمت آوردیم تهران که تعطیلات را بلکه زنده بماند.
توی خانه‌ی عزیز هم که به طریق اولی هفت سین و تنگ ماهی پیدا نمی‌شود. یک گلدان بزرگ گل خشک بالای کمد بود که عزیز آورد و گل‌هایش را -که چند سالی مانده بود- دور ریختیم و تمیز شستیم و تا نیمه آب کردیم. فروشنده گفته بود که آب را بگذارید که کلرش برود. گلدان نیمه پر را رها کرده بودیم که آبش آماده‌ی شنای «ما ییییی» شود که صدای گنگی برخاست: صدایی شبیه ترک خوردن و شکستن و فرو ریختن. گلدان نحیف گل خشک، طاقت وزن آب را نیاورده بود -شاید هم ترکی از قبل داشته- قبل از آن‌که کار از کار بگذرد با هر زحمتی بود گلدان ترک خورده را از اتاق به حمام بردیم و فرش‌ها و میز را نجات دادیم.
«ما یییی» هم در همان ظرف پلاستیکی تا صبح بیشتر دوام نیاورد.

صیاد بی روزی، در دجله نگیرد و ماهی بی اجل، بر خشک نمیرد.

عزیز می‌گفت که ماهی آمده بود که گل‌ها و گلدان مرا ببرد.

# قصه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۳
  • :: عزیز
  • :: پدر مقدس

عزیز خیلی جدی می‌گفت:
«کره‌ای‌ها بخاطر ما یه شهرک سینمایی ساخته‌اند. سی چهل تا بازیگر هم استخدام کرده‌اند. بیمه‌شان هم کرده‌اند. هر روز صبح لباس کارشان را از خانه می‌پوشند و می‌آیند سر کار؛ گریم می‌شوند و می‌روند جلوی دوربین.
یک قصه هم بیشتر ندارند: یک دختر آشپز یا نقاش یا پرستار یا نوازنده یا خدمتکار هست که شاهزاده یا امپراطور یا پسر وزیر یا پسر وکیل اتفاقی توی قصر می‌بیند و می‌خواهند ازدواج کنند و اشراف توطئه می‌چینند و موفق نمی‌شوند و ...
هشتاد نود قسمت که بازی می‌کنند خسته می‌شوند و داستان را تمام می‌کنند و از فردا صبحش لباس‌هایشان را با هم عوض می‌کنند و دوباره از اول همان قصه را بازی می‌کنند.»


*
کلاً مگر زندگی همین نیست؟

# رسانه

# قصه

  • :: عزیز

همه‌ی امروز را با عزیز از شمال غربی تهران جدید تا جنوب شرقی تهران قدیم در سفر بودیم.
آن قدر از این فضاها دور بوده‌ام که کسی باور نمی‌کرد حاضر باشم این کار را بکنم.
من و خرید عروس؟
هنوز هم کسی نمی‌داند که چرا این کار را می‌کنم.
برای هفته‌ی بعد هم قول دادم.

# ازدواج

# خانواده

  • :: عزیز

آدمی که در صحت و سلامت، با میل و رغبت برای مادرش کار نکنند، لاجرم در بیماری و عسرت،‌ با زجر و زحمت برای مادر زنش کار خواهد کرد.

# توحید

# سبک زندگی

  • :: عزیز
  • :: نغز

عزیز به مریم می‌گوید: «پسرم»

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۳
  • :: عزیز
  • :: پدر مقدس

اقاقیا

از پله‌های نردبان بالا رفتم و به زحمت خودم را کشاندم روی تیغه‌ی باریک دیوار حیاط. دستم را دراز کردم و شاخه‌های خشک پیچیده به دور سیم‌های برق را شکستم و پایین انداختم. بعد طنابی به لوله‌ی گاز روی دیوار حیاط همسایه بستم و نشستم لبه‌ی دیوار و با پایم شاخه‌های رهای اقاقیا را بالا کشیدم و به طناب پیچاندم.
*
بعد از مدت ها بالاخره یک کار حسابی برای عزیز کردم.

# زندگی

# قصه

  • ۰ نظر
  • شنبه ۳۰ فروردين ۱۳۹۳
  • :: عزیز

در روزهای بیماری اخیر، به همه چیز فکر کرده بودم غیر از این‌که واگیر این درد لعنتی به عزیز هم سرایت کند.

بیماران را، عام و خاص، دعا کنید لطفاً.

# دعا

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ فروردين ۱۳۹۳
  • :: عزیز

این تصویر را باید خیلی قبل‌ترها منتشر می‌کردم.
مربوط می‌شود به یکی از نوشته‌های قدیمی: «مادرشوهر»

# طعام

# خانواده

# سبک زندگی

  • :: عزیز
عزیز با سبزی‌های تازه، قورمه سبزی پخته.
عصری سبک می‌خوابم؛ سبک بیدار می‌شوم.

# زندگی

  • :: عزیز
با مهربانی، امتحانی سخت از بچه‌ها می‌گیرم: نقشه گنگ غرب آسیا در کلاس تاریخ معاصر ایران.
باز هم برای عزیز سبزی می‌خرم.

# امتحان

# مدرسه

# کلاس

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
  • :: بداهه
  • :: عزیز

سبزی خریده‌ام برای عزیز. مقیّد است که اگر سفارش خریدی می‌دهد، حتماً پولش را هم بعداً حساب می‌کند. بجای هفت هزار تومان، یک اسکناس ده هزار تومانی می‌دهد و می‌گوید: «بقیه‌اش را بستنی بخر و بخور.»
انگار هفت ساله‌ام. از مدرسه برگشته‌ام. پدر مثل همیشه مأموریت رفته و عزیز برای خریدِ خانه بیرونم می‌فرستد:
«بستنی بخر و بخور»
جایزه‌ی مادر به پسری که کار سختی را خوب انجام داده است.

# سبک زندگی

# قصه

  • :: عزیز
  • :: کودکی
حالا نشسته‌ام روی یک صندلی که برای من بزرگ است.
عزیز همیشه می‌گوید: «آدم‌های بزرگ کار را به اندازه‌ی خودشان بزرگ می‌کنند.»
حالا نمی‌دانم آیا آدم‌های کوچک هم می‌توانند کار را به اندازه‌ی خودشان کوچک کنند یا نه؟
اگر نتوانم حد و حدود و مراحل این کار را به اندازه‌ی توانایی خودم کوچک کنم، خواه‌ناخواه نتیجه‌ی کار کوچک در می‌آید.
اما کارِ کوچکِ با برنامه کجا و کارِ بزرگِ کوچک از آب درآمده کجا؟
الهی
مددی.

# زندگی

# ققنوس

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۲
  • :: بداهه
  • :: عزیز
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون