و هفت ساله بودم؛
و تابستان گرمی بود؛
و مادر، پسرک بیمارش را کشان کشان در کوچههای خاکی و کوهستانی روستا، لابلای زنان سوگوار بالا میبرد.
پشتبامها پر از بچهها و زنها؛ و دود اسپند و کندر در هوا.
از مسجد «پایین محله» تا حسینیهی «بالا محله» جماعت به دنبال آن اسبِ سفید، نوحهخوان و مویهکنان، و مادر ضجهزنان...
*
من شفا گرفتهی آبِ دهانِ اسبِ ذوالجناحِ تعزیهی شامِ غریبانِ روستایم.
من زنده ماندهام که روایت کنم تو را...
# قصه
# هیأت
- ۰ نظر
- سه شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۴