صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

مثل امروزی که تنها هستم و تعطیل است، اگر به خودم باشد تا لنگ ظهر می‌خوابم. اما اجبار حضور تلفنی در «مهربان باشیم» هفت نیم صبح خواب را از چشمم گرفت. بعد از برنامه نه حال کاری دارم و نه امید خوابی. می‌روم حمام بلکه سر حال شوم. بعد صبحانه‌ی بی سر و تهی می‌خورم و روی لبه‌ی باریک دیواره‌ی ایوان می‌ایستم و در شرایطی نامتعادل مشغول راه اندازی کولر می‌شوم؛ روغن کاری و رسوب زدایی و خاک تکانی. حدود ساعت یازده کار کولر تمام است و می‌نشینم برای نوشتن گزارش کار عقب افتاده‌ام برای رییس. نیم ساعت بعد علی می‌آید و لامپ‌های سقف راهروی ساختمان را با هم عوض می‌کنیم.
رشته‌ی افکارم از هم گسیخته. دستم به نوشتن نمی رود. یک پیمانه برنج سفید دم می‌کنم که با خورشت باقی مانده در یخچال بخورم. این وسط نمازی و بعد از ناهار هم خیلی در خانه بند نمی‌شوم.
واحد بیست و یک منتظر من است. آهنگر و گچ‌کار کارشان تمام شده و حالا وقت نظافت است. از سه تا هشت مشغول کارم. پنج تا گونی خاک و گچ و سیمان از کف خانه جارو می‌کنم؛ دستشویی و حمام را می‌شویم و لامپ‌‌های سقف را که گچ‌کار باز کرده بود می‌بندم. برای بیرون بردن نخاله‌ها از ساختمان انگیزه و توانی ندارم. پنج طبقه باید این همه خاک را از پله پایین ببرم. انصافاً ظلم است. از بالکن نگاهی به پایین می‌اندازم. چه اشکال دارد که گونی‌ها را پرت کنم پایین؟ درِ اولی را گره می‌زنم و به سختی بلند می‌کنم و از ارتفاع پانزده متری رها می‌کنم. گونی یکی دو ثانیه‌ای پرواز می‌کند و با صدای خفه‌ای روی زمین می‌ترکد. خیلی حال داد. گونی‌های بعدی را با خلاقیت بیشتری پرت می‌کنم: چرخشی، تابشی، ترکیبی.
سر خیابان واحد بیست و یک سه‌شنبه بازار برپاست. هوای ابری دارد تاریک می‌شود و خاک و باد به هم‌آمیخته. تخمین می‌زنم که حدود پانصد وانت این‌جا بساط کرده‌اند. محشر کبری است. چرخی می‌زنم و سر راهِ خانه،‌ یک بسته‌ی ده‌تایی پوشک می‌خرم برای مصرف حدود سه هفته‌ی بچه‌ها. اذان می‌گویند. شب چهاردهم رجب است و در آسمان ابری هیچ قرص کامل ماهی پیدا نیست. برای نماز می‌رسم مسجد. پر از بچه است. توی حیاط مسجد دروازه کاشته‌اند و فوتبال می‌کنند. آن‌قدر تشنه‌ام که بین دو نماز می‌روم توی آبدارخانه‌ی مسجد از شیر ظرفشویی آب می‌خورم. از مسجد تا خانه فقط به هندوانه‌ی توی یخچال فکر می‌کنم. جای شام نصف هندوانه را می‌خورم. از گرد و خاک و عرق موهایم به هم چسبیده. اما حال دوباره حمام رفتن را ندارم. ولو می‌شوم جلوی تلویزیون. فیلم پدر مجید مجیدی را نشان می‌دهد. نوجوان بودم که توی سینما برای زندگی مهرالله و ژاندارم مهربان بداخمی که قرار است پدرش بشود گریه کردم. هنوز هم گریه دارد.

# زندگی

# قصه

# مسکن

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: پدر مقدس

از دریچه‌ی ادب فارسی «دامادیِ فرهاد» به اندازه‌ی لازم و کافی متناقض‌نما و شیطنت آمیز است و نیازی به شرح و تفصیل و تحشیه ندارد. اضافه بفرمایید که شنبه شب باشد و تهران و بنده هم بنده زاده را زیر بغل بزنم و شرفیاب شوم جهت عرض تبریک و شادباش.

محاسبه بفرمایید میزان تعجب و تحیّر دوستان را و اندازه‌ی بهجت و سرور آقا مصطفی را.
تصویر موجود هم اثر طبع میرزا امیرحسین خان عکاس باشی، ملتزم رکاب همایونی و از ارادتمندان درگاه است.

# ازدواج

# حبیب

# دوست

  • ۴ نظر
  • شنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: پدر مقدس

تو: شما در مورد وام جانبازی خرید خونه اطلاعات دارید؟
من: ...
تو: ...
من: راست باز و پاک باز و امیر باش.


پ.ن:

روزی شیخ ما -بوسعید رضی الله عنه- در نشابور بر نشسته بود و جمع متصوفه در خدمت او بودند و به بازار فرو می‌شدند. جمعی برنایان می‌آمدند برهنه، هر یک از ارپایی چرمین در پای کرده و یکی را بر گردن گرفته می‌آوردند. چون پیش شیخ رسیدند، شیخ پرسید: این کیست؟ گفتند: امیر مقامران است. شیخ او را گفت: این امیری به چه یافتی؟ گفت: ای شیخ به راست باختن و پاک باختن... شیخ نعره ای بزد و بگفت: راست باز باش و پاک باز باش و امیر باش

اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید

# سبک زندگی

  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: روایت امروز
  • :: پیامک

از میان چهارهزار شاه بیت معاصر ایران، محمدعلی بهمنی دویست بیت را انتخاب کرده و فصل پنجم با نام دردانه چاپ کرده. انصافاً انتخاب‌های خوبی است و ابیات ماندگاری در این کتاب جمع شده. برایم جالب بود که تعداد زیادی از غزل‌ها و تک بیت‌هایی که در صاد منتشر کرده بودم در این کتاب دیدم.

داشتن دردانه را به شما توصیه می‌کنم. هر چند که این کتاب را -به اصرار خودم- حسین امروز در نمایشگاه کتاب برایم هدیه گرفت!

# ققنوس

# نمایشگاه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بیت
  • :: کتاب

آخرین جلسه از دومین سالی که برای بچه‌های سوم دبیرستان «تاریخ معاصر ایران» تدریس کردم سپری شد.
امسال ضمیمه‌ای سه درسی با عنوان بیداری اسلامی به کتاب تاریخ اضافه کرده‌اند که حجم کار را به بیست و هشت درس افزایش داده است. جالب‌تر این که یک سال تحصیلی حتی بدون احتساب تعطیلی‌های تقویمی مناسبتی به زور بیست و پنج جلسه می‌شود و معلوم نیست معلم بیچاره و دانش‌آموزان بیچاره‌تر چطور قرار است در این زمان فشرده با کتاب تاریخ معاصر ایران (که تنها سرفصل تاریخی بچه‌های ریاضی و تجربی در دبیرستان است) کنار بیایند! بعلاوه این‌که دو درس از سه درس ضمیمه اصلاً محتوا و رویکرد تاریخی ندارد و صرفاً به نقل اتفاقات رخ داده در چهار سال گذشته در کشورهای اسلامی می‌پردازد که حتماً نمی‌توان به آن نام تاریخ داد.
*
از کلاس امسال راضی نیستم. در بیست و یکی دو جلسه‌ای که داشتیم، نشد که خیلی فیلم و تصویر و کتاب به بچه‌ها نشان بدهم و عمده‌ی وقتمان به نقل و تحلیل شفاهی مباحث کتاب گذشت.

# تاریخ

# قم

# مدرسه

# کلاس

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: کتاب
...
رحم الله من قرأ الفاتحة مع الصلوات

# سبک زندگی

# رسانه

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بداهه

تو: یاد و خاطره‌ی معلمانی که یک زمانی تحویل می‌گرفتند، گرامی باد! مبارکه :)
من: سلام آقا سعید؛ دعا کن حالا که دیگه سانتریفیوژها نمی‌چرخه، لااقل چرخ زندگی همه‌ی معلم‌های یه‌لاقبا بچرخه. مخلصیم و دعاگو.
تو: امان از رفقای ما که وسط عشق و عاشقی هم متلک سیاسی میندازن!
من: سیاست ما عین عاشقیت ماست آقا سعید!

# دوست

# فرهنگ

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: پیامک
عصری از ولنجک سوار اتوبوس‌های تندرو می‌شوم رو به پایین. خلوت است و جای نشستن دارد؛ کولر هم روشن کرده. می‌نشینم روبروی در ورودی. ایستگاه بعدی آتی ساز است. چند نفری بالا می‌آیند و صندلی‌ها پر می‌شود. سرباز جوانی هم آخر سوار می‌شود و می‌ایستد کنار در، روبروی من.
من سربازی نرفته‌ام و نمی‌توانم از روی لباسی که نظامی‌ها می‌پوشند درجه و رسته‌ی خدمتشان را بفهمم. ناگزیر خیلی وقت‌ها چشمم را می‌گردانم دنبال نوشته‌ها و علامت‌های خاصی که روی جیب و آستین لباس‌هایشان می‌دوزند تا بلکه بفهمم با چه شخصیتی طرف هستم. نگاهم اما ناگهان گره می‌خورد در چشمان سرباز که او هم دارد من را برانداز می‌کند.
معلوم است که تیپ و قیافه و لباس معمولی من آن قدر غیرمعمولی و خاص است که توجهش را جلب کرده. حق دارد. هیچ کس دیگری شبیه من در اتوبوس نیست. من هم حق دارم. هیچ کس دیگری شبیه او در اتوبوس نیست.
بی‌اختیار نگاهم را می‌دزدم. او هم همین کار را می‌کند. خنده‌ام می‌گیرد. با این سن و سال و وجاهت (!) شیطنتم گل کرده است. غیر مستقیم براندازش می‌کنم. به زور باید بیست سال داشته باشد.
ایستگاه پل مدیریت پیرمردی سوار می‌شود. بلند می‌شوم تا او بنشیند. اما بیش از آنکه برای خوشحالی پیرمرد بلند شده باشم، برای مطالعه‌ی سرباز می‌ایستم. مو‌هایش را تازه کوتاه کرده و لباس هایش تر و تمیز است. دوباره نگاهم به نگاهش گره می‌خورد. انگار که همین دیروز توی مدرسه دیده باشمش. به شکل حیرت آوری شبیه کسی است که زیاد دوستش می‌دارم. سرش را با حیا پایین می‌اندازد.
ایستگاه کوی نصر، قبل از پیاده شدن، مستقیم نگاهش می‌کنم و لبخند می‌زنم. نگاهش تا دور شدن اتوبوس بدرقه‌ام می‌کند.

# آدم‌ها

# تهران

# قصه

  • ۷ نظر
  • يكشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بداهه

تو: روزتون مبارک
من: زنده باشی جوون

# دوست

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: پیامک
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل‌آزرده و آزرده‌دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش‌لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند
*
هر وقت که خوابت را می‌بینم، آخرین بیت‌های این منظومه‌ی وحشی بافقی در ذهنم تداعی می‌شود.
می‌دانی؟
بعضی چیز‌ها هیچ وقت و هیچ طوری از لوح باطن آدمی پاک نمی‌شود.
کاش همیشه این چیزهای فراموش نشدنی پاک و معصوم باشد.
مثل تو.

# تو

# رؤیا

  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بیت
  • :: پریشان
بیش از چهل روز از سال ۹۳ گذشته بود و -برخلاف بیست سال گذشته- من بدون سر رسید کاغذی مانده بودم. در حقیقت کم کم داشتم قید سالنامه ۹۳ را می‌زدم. این هم برای خودش تنوعی است. یک دفترچه‌ی یادداشت معمولی دست گرفته‌ام و یادداشت‌ها و کار‌ها را در آن می‌نویسم.
*
حالا اما سر رسید دارم. محمدحسین محمدحسن عزیز به من یک سالنامه جیبی العبد هدیه داد. خودش می‌گوید هدیه روز معلم است. اما من حواسم هست که امروز روز کارگر بود.

# العبد

# دوست

# معلم

# حلقه

# پنجشنبه‌ها

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بداهه

برای کولری که به قیمت ۶۰۰ هزار تومان خریده بودم ۵۵ هزار تومان خرج کردم تا به خانه برسد.

# مسکن

# حماسه

# زندگی

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۸ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بداهه

کولر آبی ۵۵۰۰ با نشان تجاری سپهر الکتریک و موتور موتوژن تبریز
۶۰۰ هزار تومان

# مسکن

# حماسه

# زندگی

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بداهه

هر بچه‌ای به طور متوسط تا قبل از پایان دوره‌ی ابتدایی تصویر رسانه‌ای حدود هشت هزار قتل را تماشا کرده است.*

هر چند که این آمار مربوط به کشور آمریکا است، اما فکر نمی‌کنم تفاوت چندانی با وضعیت ما داشته باشد.


*این آمار را از کتاب «زن در اسلام و غرب» دکتر قدیری ابیانه نقل کردم.

# سبک زندگی

# رسانه

# تربیت

  • ۰ نظر
  • شنبه ۶ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بداهه
سی و پنج تا پسر اول دبیرستان را از تهران آورده قم، جمع کرده کنار جمکران، ظهر جمعه؛
دستور داده که بیا سخنرانی کن؛ سر راه هم چهل تا پرتقال بخر.
*
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من مسکین یک قبا آورد

# حافظ

# دوست

# سید

# مدرسه

# کلاس

  • ۲ نظر
  • جمعه ۵ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: بیت
  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: نغز
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون