من: توی این فکرم که موتور بخرم.
مصطفی: برای چی؟
من: برای اینکه سریعتر برسم؛ توی ترافیک نمونم.
مصطفی: موتور خطر داره.
من: یواشتر میام.
مصطفی: خب دیر میرسی که؛ هیچ فایده نداره.
یازدهسالگی
# منطق
- ۲ نظر
- چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
من: توی این فکرم که موتور بخرم.
مصطفی: برای چی؟
من: برای اینکه سریعتر برسم؛ توی ترافیک نمونم.
مصطفی: موتور خطر داره.
من: یواشتر میام.
مصطفی: خب دیر میرسی که؛ هیچ فایده نداره.
یازدهسالگی
واکسن چهار ماهگی را زدهایم. تب کردهای. هر چهار ساعت یکبار، سیزده قطره استامینوفن میدهیم به زور. لپهایت را فشار میدهیم با دو انگشت و قطره قطره میچکانیم در دهانت. نمیخوری. بد مزه نیست؛ فقط مزهی شیر نمیدهد. یک راه چاره دارد این وضعیت. قطره را که میچکانیم، به نرمی فوت میکنیم توی صورتت. برای یک ثانیه نمیتوانی از راه بینی نفس بکشی. ناخودآگاه دهانت را بیشتر باز میکنی برای تنفس و قطره را میبلعی. تا میآیی گریه کنی بغلت میکنیم و میبوسیم و فراموشت میشود.
*
فکر کنم همه زندگی ما در نسبت با خدای متعال همین است. داروی تلخی که به نفعمان است بخوریم -و نمیخوریم چون مزهی شیر نمیدهد- با یک فوت به خوردمان میدهد. بعد هم بغلمان میکند که گریه نکنیم.
*
اگر شور و حال جوانی را داشتم، برچسب #بغل را به صاد اضافه میکردم. حالا که در وقتهای اضافه هستیم دیگر مهم نیست. بغل هم باشد برای آن دنیا.
خیلی وقته دلم میخواد یه چیزی برات بنویسم.
ولی وقتی نمیخونی
-وقتی نمیتونی بخونی-
چه فایده؟
توی دلم نگهش میدارم
اینطوری زودتر به دستت میرسه.
...حالا که این دوتا عکس را کنار هم گذاشته ام، فکر میکنم که خیلی هم با هم فرق نمیکنند. در آن عکس اول هم من تنها بودم. فقط تعدد آدمهای دور و بر نیمکت سیمانی باعث فراموشی این حقیقت مهم میشد. دقیقاً به خاطر میآورم که در همان روزها بود که برای بار اول متوجه این نکته شدم. وقتی برای حل یک سؤال تستی دیفرانسیل، شیمی یا زبان در میماندم، وقتی باوجود همهی شوخیها و خندهها و کارها و فعالیتها، سر جلسهی آزمون جامع خودم بودم و پرسشنامهی چهار جوابی، وقتی میدیدم محبت بیدریغ و بیمنتی به دوستانم ابراز میکردم و لبخندی که گاهگاهی بر لبشان مینشاندم تأثیری در مواجههی من با برگهی آزمون ندارد، کم کم دریافتم که تنهایم و باید در این تنهایی چارهای بیاندیشم.
من به شکل معجزهآسایی دانستم که خدا آدم را وسط کورهی بلا میاندازد، میگدازد و در میآورد. با پتک توی سرش میکوبد و توی آب سرد میاندازد. دوباره توی کوزه می اندازد و ...
آدم میتواند گریه کند، ناله بزند، فریاد بکشد و زمین و زمان را به هم بریزد. همه چیز را رها کند و کافری کند.
و میتواند خدا خدا بگوید. هر پتکی که میخورد خدا خدا بگوید. هر داغی و سردی که میچشد خدا خدا بگوید. آن وقت خدا خودش سر جلسهی آزمون، موقع کارگروهی، موقع حل مسأله به داد آدم میرسد.
من به طرز معجزهآسایی دانستم که سوختن و دم نزدن، دوست داشتن و نهفتن، خواستن و پرهیزکردن، و فقط و فقط به خدا گفتن و با خدا گفتن آدم را بالا می برد. فرشته ها زیر دست و بال آدم را میگیرند و بالا میبرند.
باید از مقررات الهی پیروی کرد. صادق بود؛ با همه. تلاش کرد. جهان با تنبلها میانهی خوبی ندارد. فقط باید تلاش کرد و صادق بود. تلاش و صداقت. خدا حتماً این قایق رها در آب را به مقصد میرساند.
*
برایت زیاد نوشتم که دلت خوش بشود که اردویت را خوب بروی و خوب برگردی. بگو انشاءالله.
سرد است. باید یاد بگیری که مراقب خودت باشی. اگر هدفی فراتر از خودت داشته باشی، اگر بدانی که زمین خوردنت دل چند نفر را میلرزاند، به این راحتیها زانو نمیزنی.
سرد است. مراقب خودت باش. عاشقها زود تب میکنند.
والسلام علیکم و رحمه الله
برادرت
قم، نوزدهم دیماه هشتاد و نه
آقازاده: به من نگید شکمو!
من: چرا؟
آقازاده: شکمو بَده!
من: چرا؟
آقازاده: شکموها چاق هستند؛ چاقها پولدار هستند؛ پولدارها هم بد هستند!
مادر ایشان کنیزی بود که به او «دُرّه» [گوهر] میگفتند و اهل «مرّیسی» [روستایی در مصر] بود؛ [همسرش] حضرت رضا علیهالسلام او را «خیزُران» [بلندبالا] نام نهاد؛ و او از خانواده «ماریه قبطیه» [همسر مصری رسول خدا صلیالله علیه و آله] بود. او را «سبیکه» [طلا و نقره گداخته] هم مینامیدند و اهل «نُوبِیَّه» [جنوب مصر] بود. او را «ریحانه» [گل خوشبو] هم گفتهاند و کنیهاش «امالحسن» بوده است.
با این خیال از خواب بیدار شدیم که عصری برویم و گزینه «ب» را نهایی کنیم. نزدیک ظهر همان بنگاهی شیرازی که روز اول همدیگر را دیده بودیم زنگ زد و یک مورد را که تابحال نشان نداده بود تعریف کرد و ساعت یک قرار شد برویم و ببینیم. نگفتم که تصمیممان را گرفتهایم و بیخیال شو. با خودم گفتم دیدنش ضرری ندارد:
ساختمان تازهساز؛ نقشه عالی؛ محل بسیار خوب؛ شرایط مالی مطلوب ما و ...
نه اینکه هیچ ایرادی نداشته باشد؛ اما گزینه «د» از هر سه تای قبلی یک سر و گردن بهتر بود.
حوالی غروب قرار گذاشتیم و اذان شام چهل و هشتم را گفته بودند که مبایعهنامه را نوشتیم: گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس...
در این دو سه روزه بیش از ۲۰ تا خانه دیدهام؛ هر کدام یک شکل و یک ضعف و یک قوت. سه تا گزینه را نهایی کردم و عصری رفتیم با خانواده دیدیم. انتخاب سختی است:
گزینه الف محل بسیار مناسبی دارد؛ ساختمانی شلوغ و بساز بنداز.
گزینه ب محلی نامناسب؛ ساختمانی خلوت و بسیار خوش ساخت.
گزینه ج محلی مناسب؛ ساختمانی قدیمی و نقشهای معمولی.
مردی اصرار دارد که یکی را همین امشب جلسه بگذارید و قولنامه کنید که دلار فلان است و تعطیلات بیسار و غیره.
شب بیست و هشتم صفر است و دلم به معامله نیست. میگویم بگذار برای فردا که یکی را نهایی کنیم.
ساعت پنج بعد از ظهر زنگ زد که مشتری آمده برای خانه پدری و همین امشب میخواهد قولنامه کند.
همه خاطرات یک هفته گذشته در چند ثانیه از ذهنم عبور میکند: قرار پنجشنبه، اربعین قم، گوسفندچران، ...
غسل میکنم و بعد از نماز مغرب و عشاء دو رکعت نماز استخاره میخوانم و به روح همه خالهپیرزنها درود میفرستم بخاطر خوابدیدنهایشان. دقیقا یکسال و دو هفته است که سند خانه آمده و گذاشتهایم برای فروش و هیچ مشتری نیامده و در همین دو هفته دو تا مشتری پیدا شده.
از هفت شب تا نزدیک نیمه شب در یک دفتر شیک و تهوعآور بنگاهی، خانه پدری را قولنامه میکنیم و شش-هفت تا چک میگیریم و یاعلی.
از بنگاهی تا خانه، پشت فرمان بلند بلند ناله زدم و گریه کردم.
ضرر کردیم که ۵۰۰ م زیر قیمت دادیم و ضرر کردیم که بخاطر شرایط دو درصد کمیسیون (پول زور) دادیم و ضرر کردیم که دو سال این خانه را خالی انداختیم و اجاره ندادیم و ضرر کردیم که در زندگی معلم شدیم و بنگاهی نشدیم که پول مفت ببریم سر سفره زن و بچههایمان و دفتر شیک داشته باشیم با نوکری که تا دوازده شب نسکافه سرو میکند و زیر و رو میکشد و تیغ میزند و جیب میبُرَد.
بخاطر اینها گریه نکردم. حتی لحظهای و کمتر از لحظهای به اینها فکر نکردم. خدایی که در این دو سال و چهار سال و چهل سال به ما روزی داده؛ بقیهاش را هم میدهد و بنگاهی میماند و نسل و دودمان بهفنا و سگباز و جهنمی. گریه کردم چون خانهی پدری را فروختم؛ خانهی عزیز را؛ و حالا هیچ یادگار خاکی از عزیز برایم نمانده است.
هر چند خودش وصیت کرده بود که بفروشید و حتی یک روز هم در این خانه ساکن نشوید؛ ولی این رسمش نبود و این رسمش نیست. مبادا بعد از ما بگویند که مال عزیز را فروختند و خوردند و فراموشش کردند. مبادا.
پدرِ پدرِ پدرِ عزیز، در حوالی آن روستا، زمینی داشته برای چرای دام و کشاورزی دیم در پایهی کوه. این زمین ۱۵۰۰ متری اقلاً ۶۰ سال است که یک گوشه افتاده، نه گوسفندی هست برای چرا و نه همتی برای کشت. از وقتی یادم میآید این زمین موروثی را برای فروش گذاشته بودند و چه خواب و خیالها داشتند که پول آن را چه بکنند و چه نکنند.
حالا مشتری آمده؛ کی؟ همین الان، وسط این شهریور پر حادثه؛ ۵۰۰ متر از زمین زیر ریزش کوه دفن شده؛ مانده ۱۰۰۰ متر از قرار متری یک میلیون تومان؛ مبایعهنامه نوشتهاند و چک کشیده برای عزیز -عزیزی که نیست- ۳۳۳ میلیون تومان سهمالارث پدری که امروز نقد شد به حساب وارثان عزیز.
القصه؛ امروز که فردای اربعین باشد ۱۴۰ میلیون تومان وجه رایج مملکت (برای ثبت در تاریخ: معادل چهار و نیم سکه بهار آزادی امروز) به حسابم آمده که احتمالاً آخرین چیزی است که از آن مردمان و از آن روزگاران در سفره ما قرار خواهد گرفت.
این پول اینقدر زیاد است که میتوانم ۹ ماه اجاره خانهام را یکجا بدهم و یا همه چکهای باقیمانده تا آخر سال مدرسه غیردولتی سه تا بچه دبستانی را پاس کنم. و البته این پول آن قدر کم است که یقیناَ چیزی از آن به ۱۴۰۴ نخواهد رسید.
زندگی مردمان روستایی و کوهستانی همینقدر غنی و همینقدر فقیر است. به قدر یک پاییز و زمستان یا کمی بیشتر و کمتر.