صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

اولین روزهای تعطیل آغاز سال که همزمان با شب‌های قدر هم بود با خواندن کتاب «الغارات» خراب کردم. عجب زهرمار خالص و تلخی بود. با زجر و سختی و اکراه کتاب را ورق می‌زدم و بخش به بخش پیش می‌رفتم. عجب زهرماری بود.
تاریخ، آینه غبارگرفته‌ای است که هر گوشه آن را که تمیز کنی، بجز وحشت نصیبت نمی‌شود.

# تاریخ

  • ۰ نظر
  • جمعه ۹ فروردين ۱۴۰۴
  • :: کتاب

نه این‌که خوشحال باشم که درست پیش‌بینی کرده بودم؛ ولی لازم نبود غیب‌گو باشی تا سال قبل را از ابتدا سال داغی بدانی.
سالی را سپری کردیم که از زمین و زمان بلا می‌بارید: چه ابراهیم‌ها که در آتش شدند و چه سیاووش‌هایی که سوختند و جهانِ واژگونه از شعله‌ی این آتش‌ها تاریک‌تر شد. جهان در آستانه‌ی عصر نور است و تاریک‌ترین لحظه‌ی شب، اندکی قبل از فجر کاذب است...
بیست سال است که اسناد بالادستی و شوراهای فلان و بهمان، انتظار سال ۱۴۰۴ را می‌کشند؛ سالی که قرار بود موعد چیدن میوه‌های درخت سازندگی و بالندگی باشد؛ حالا فقط منتظریم زنده از آن بیرون برویم؛ این نشانه‌ی خوبی است: العبد یدبر و الله یقدر. یعنی خدا هنوز هست و هنوز خدایی می‌کند.

بعد از حضور موسی علیه‌السلام، درد و رنج بنی‌اسراییل بیشتر شد. تا جایی که بسیاری تحمل فشارهای مضاعف فرعون را نیاوردند و از صف هدایت خارج شدند. چه انتظاری داریم؟ بعد از سالِ موسی، سالِ درد است؛ سالِ عزیزِ درد.


+ رحمت خدا بر غضبش سبقت دارد. در همین سال آتشینی که گذشت هم خانه خریدم، هم بچه‌دار شدم و هم یازده عنوان کتاب چاپ کردم. غمگین باید بود؛ آری؛ اما امیدوار.

# سال‌نام

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱ فروردين ۱۴۰۴
  • :: بداهه

امروز که چهارشنبه بیست و دوم اسفند چهارصد و سه باشد، اولین کتابی که واقعاً من نوشته‌ام، از چاپخانه با وانت فرستادند دفتر و جعبه‌های کتاب را روی هم چیدیم و بچه‌ها عرقشان را که خشک می‌کردند، یواشکی در یکی از جعبه‌ها را باز کردم و یک کتاب را کشیدم بیرون. سبز مغز پسته‌ای توی چشم می‌زند؛ یک جور درخشش مات دارد جلد کتاب و قیمت پشت جلد آن ۲۴۰ هزار تومان است؛ تقریباً معادل دو قوطی شیرخشک غیربیمه‌ای. نمی‌دانم از دوران کودکی و نوجوانی چند بار خواب نوشتن و کتاب چاپ کردن را دیده‌ام، اما بعید می‌دانم هرگز چنین تصوری از کتاب خودم داشته بوده باشم.
دستمزدی که برای چاپ اول این کتاب از ناشر گرفته‌ام ۱۸ میلیون تومان است؛ پنج درصد از مبلغ پشت جلد در شمارگان ۱۵۰۰ نسخه. این پول یک ماه اجاره خانه ما است. یعنی اگر هر ماه ۱۵۰۰ نسخه بفروشند می‌توانم به اجاره‌خانه فکر نکنم! البته پیش‌بینی همکاران این است که اگر در سال اول، با اتکا به سوابق و روابط مؤسسه، هر سه ماه یک چاپ را بفروشیم، خیلی هنر کرده‌ایم. خدا می‌داند. مثلاً قرار بود این جلد اول از یک مجموعه شش جلدی باشد. حالا اصلاً معلوم نیست چه زمانی حوصله کنیم و جلد دوم را سر و سامان بدهیم. جمع کردن همین اولی بیش از سه سال طول کشیده!

# نویسندگی

# کشتی نوح

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۳
  • :: بداهه

من: توی این فکرم که موتور بخرم.
مصطفی: برای چی؟
من: برای این‌که سریع‌تر برسم؛ توی ترافیک نمونم.
مصطفی: موتور خطر داره.
من: یواش‌تر میام.
مصطفی: خب دیر می‌رسی که؛ هیچ فایده نداره.


یازده‌سالگی

# منطق

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
  • :: پدر مقدس

واکسن چهار ماهگی را زده‌ایم. تب کرده‌ای. هر چهار ساعت یک‌بار، سیزده قطره استامینوفن می‌دهیم به زور. لپ‌هایت را فشار می‌دهیم با دو انگشت و قطره قطره می‌چکانیم در دهانت. نمی‌خوری. بد مزه نیست؛ فقط مزه‌ی شیر نمی‌دهد. یک راه چاره دارد این وضعیت. قطره را که می‌چکانیم، به نرمی فوت می‌کنیم توی صورتت. برای یک ثانیه نمی‌توانی از راه بینی نفس بکشی. ناخودآگاه دهانت را بیشتر باز می‌کنی برای تنفس و قطره را می‌بلعی. تا می‌آیی گریه کنی بغلت می‌کنیم و می‌بوسیم و فراموشت می‌شود.
*
فکر کنم همه زندگی ما در نسبت با خدای متعال همین است. داروی تلخی که به نفعمان است بخوریم -و نمی‌خوریم چون مزه‌ی شیر نمی‌دهد- با یک فوت به خوردمان می‌دهد. بعد هم بغلمان می‌کند که گریه نکنیم.
*
اگر شور و حال جوانی را داشتم، برچسب #بغل را به صاد اضافه می‌کردم. حالا که در وقت‌های اضافه هستیم دیگر مهم نیست. بغل هم باشد برای آن دنیا.

# توحید

  • :: پدر مقدس

خیلی وقته دلم میخواد یه چیزی برات بنویسم.
ولی وقتی نمی‌خونی
-وقتی نمی‌تونی بخونی-
چه فایده؟

توی دلم نگهش می‌دارم
این‌طوری زودتر به دستت می‌رسه.

# بی‌برچسب

  • :: پریشان

...حالا که این دوتا عکس را کنار هم گذاشته ام، فکر می‌کنم که خیلی هم با هم فرق نمی‌کنند.  در آن عکس اول هم من تنها بودم. فقط تعدد آدم‌های دور و بر نیمکت سیمانی باعث فراموشی این حقیقت مهم می‌شد. دقیقاً به خاطر می‌آورم که در همان روزها بود که برای بار اول متوجه این نکته شدم. وقتی برای حل یک سؤال تستی دیفرانسیل، شیمی یا زبان در می‌ماندم، وقتی باوجود همه‌ی شوخی‌ها و خنده‌ها و کارها و فعالیت‌ها، سر جلسه‌ی آزمون جامع خودم بودم و پرسشنامه‌ی چهار جوابی، وقتی می‌دیدم محبت بی‌دریغ و بی‌منتی به دوستانم ابراز می‌کردم و لبخندی که گاه‌گاهی بر لبشان می‌نشاندم تأثیری در مواجهه‌ی من با برگه‌ی آزمون ندارد، کم کم دریافتم که تنهایم و باید در این تنهایی چاره‌ای بیاندیشم.

من به شکل معجزه‌آسایی دانستم که خدا آدم را وسط کوره‌ی بلا می‌اندازد، می‌گدازد و در می‌آورد. با پتک توی سرش می‌کوبد و توی آب سرد می‌اندازد. دوباره توی کوزه می اندازد و ...
آدم می‌تواند گریه کند، ناله بزند، فریاد بکشد و زمین و زمان را به هم بریزد. همه چیز را رها کند و کافری کند.
و می‌تواند خدا خدا بگوید. هر پتکی که می‌خورد خدا خدا بگوید. هر داغی و سردی که می‌چشد خدا خدا بگوید. آن وقت خدا خودش سر جلسه‌ی آزمون، موقع کارگروهی، موقع حل مسأله به داد آدم می‌رسد.

من به طرز معجزه‌آسایی دانستم که سوختن و دم نزدن، دوست داشتن و نهفتن، خواستن و پرهیزکردن، و فقط و فقط به خدا گفتن و با خدا گفتن آدم را بالا می برد. فرشته ها زیر دست و بال آدم را می‌گیرند و بالا می‌برند.

باید از مقررات الهی پیروی کرد. صادق بود؛ با همه. تلاش کرد. جهان با تنبل‌ها میانه‌ی خوبی ندارد. فقط باید تلاش کرد و صادق بود. تلاش و صداقت. خدا حتماً این قایق رها در آب را به مقصد می‌رساند.
*
برایت زیاد نوشتم که دلت خوش بشود که اردویت را خوب بروی و خوب برگردی. بگو ان‌شاءالله.

سرد است. باید یاد بگیری که مراقب خودت باشی. اگر هدفی فراتر از خودت داشته باشی، اگر بدانی که زمین خوردنت دل چند نفر را می‌لرزاند، به این راحتی‌ها زانو نمی‌زنی.

سرد است. مراقب خودت باش. عاشق‌ها زود تب می‌کنند.

والسلام علیکم و رحمه الله
برادرت
قم، نوزدهم دیماه هشتاد و نه

# برادر

# پسردایی

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳
  • :: پریشان

آقازاده: به من نگید شکمو!

من: چرا؟

آقازاده: شکمو بَده!

من: چرا؟

آقازاده: شکموها چاق هستند؛ چاق‌ها پولدار هستند؛ پولدارها هم بد هستند!

# زبان

  • :: پدر مقدس
ابن شهر آشوب (قرن ششم ه.ق.) در کتاب مناقب آل ابیطالب (جلد ۴، صفحه ۳۷۹) درباره حضرت محمد بن علی، امام جواد علیه‌السلام آورده است که:
مادر ایشان کنیزی بود که به او «دُرّه» [گوهر] می‌گفتند و اهل «مرّیسی» [روستایی در مصر] بود؛ [همسرش] حضرت رضا علیه‌السلام او را «خیزُران» [بلندبالا] نام نهاد؛ و او از خانواده «ماریه قبطیه» [همسر مصری رسول خدا صلی‌الله علیه و آله] بود. او را «سبیکه» [طلا و نقره‌ گداخته] هم می‌نامیدند و اهل «نُوبِیَّه» [جنوب مصر] بود. او را «ریحانه» [گل خوش‌بو] هم گفته‌اند و کنیه‌اش «ام‌الحسن» بوده است.

# تولد

# هدی

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۳
  • :: پدر مقدس

باران قطره‌قطره می‌بارد؛ رگبار رگ به رگ؛ تگرگ قطعه‌قطعه؛ و رحمت مثل آبشار.

# تولد

# هدی

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۳
  • :: بداهه
بعد از آن‌همه دلشوره‌ها و اضطراب‌ها و اضطرارهای یک هفته‌ی گذشته، زیارت واجب شده بودیم؛ همه. صبح سی‌ام صفر بعد از نماز صبح زدیم به جاده‌ی شهر ری و رفتیم زیارت سیدالکریم؛ خلوت؛ خنک؛ باصفا. آن‌قدر سبک شدیم که مثل آدم‌های مست بعدش آمدیم خانه و تا ظهر خوابیدیم.
کسی چه می‌داند از صبح که بر می‌خیزد تا شب که بخوابد چه چیزی در انتظار اوست؟ و ما نیز نمی‌دانستیم.
*
این روز هنوز به پایان نیامده بود که دخترمان به دنیا آمد؛ چند روز زودتر؛ بی‌مقدمه و به‌سرعت؛ کامل و سالم؛ الحمدلله.
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست

# تولد

# خانواده

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
  • :: بداهه

با این خیال از خواب بیدار شدیم که عصری برویم و گزینه «ب» را نهایی کنیم. نزدیک ظهر همان بنگاهی شیرازی که روز اول همدیگر را دیده بودیم زنگ زد و یک مورد را که تابحال نشان نداده بود تعریف کرد و ساعت یک قرار شد برویم و ببینیم. نگفتم که تصمیم‌مان را گرفته‌ایم و بیخیال شو. با خودم گفتم دیدنش ضرری ندارد:
ساختمان تازه‌ساز؛ نقشه عالی؛ محل بسیار خوب؛ شرایط مالی مطلوب ما و ...
نه این‌که هیچ ایرادی نداشته باشد؛ اما گزینه «د» از هر سه تای قبلی یک سر و گردن بهتر بود.

حوالی غروب قرار گذاشتیم و اذان شام چهل و هشتم را گفته بودند که مبایعه‌نامه را نوشتیم: گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس...

# خانواده

# مسکن

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون