*
*
# جاده
# خانواده
# شهید
# مسعود
- ۰ نظر
- شنبه ۵ اسفند ۱۴۰۲
اعوذبالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
وَاصْبِرْ نَفْسَکَ مَعَ الَّذِینَ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِیِّ یُرِیدُونَ وَجْهَهُ ۖ
وَلَا تَعْدُ عَیْنَاکَ عَنْهُمْ تُرِیدُ زِینَةَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا ۖ
وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَکَانَ أَمْرُهُ فُرُطًا
صدق الله
سوره کهف، آیه ۲۸
تکیه بر دیوار کردم:
خاک بر فرقم نشست
خاک بر فرقش نشیند
آنکه
یار از من
گرفت...
«مردِ ایران» مردی بالیاقت و درایت است که صاحب به حق زمین و آب و دشت و کوه این سرزمین است.
«ایرانْ مرد» اما آزاده است چون آرش که صاحب چیزی نیست و حتی نام خود را نیز به ایران میبخشد.
بسم الله الرحمن الرحیم
۱- فَاصْبِرْ
(إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ)
۲- وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِکَ
۳- وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ
(بِالْعَشِیِّ وَ الْإِبْکارِ)
صدق الله
(مبارکه غافر - ۵۵)
شش ماه است که ننوشتهای.
نوشتن دلیل میخواهد؛ ننوشتن هم.
زنده بودن هم؛ زندگی کردن هم.
*
پیچ و خم زندگی آدمها مثل هم نیست؛ اما آغاز و پایان یکی است و ازین راز جان تو آگاه نیست؛ بدین پرده اندر تو را راه نیست. پس: اگر مرگ داد است، بیداد چیست؟ ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟ دم مرگ چون آتش هولناک، ندارد ز برنا و فرتوت باک.
او که رفته جایش خوب است؛ و نگران تو؛ که جایت خوب باشد.
*
زندگی کن لطفاً؛
قوی باش پرنده.
صبح چهارده سالگی صاد، سیدعلی که با پسردایی قرار داشته بیهوا در میزند و مهمان کشتی نوح میشود.
در میان دهها چیزی که ذهنم را این هفتهها مشغول کرده، آخرینش صاد بوده و معلوم است که چشم نشانهبین میفهمد که هنوز خبرهایی هست اینجا.
امروز اول وقت کار سیدمهدی را راه انداختم؛ دیروز سیدعلی دیگری را روی صندلی دوم از قم به تهران آوردم؛ پریشب در موکب عزاداری واحد قم و حومه «انگور قرمز» برای عزیز خیرات کردم؛ قبلش تنهایی رفتم حرم و در کنج تاریخ گم شدم؛ آن وسط ها حبیب زنگ زد و پیگیر «برج خیر» شد؛ همه هفته هم با میم.پنهان و آقا سعید برای پیگیری قراردادها و مجوزه سر و کله میزدهام.
بعد از چهارده سال، من دقیقاً دارم وسط صاد زندگی میکنم و هر روز از کنار هم میگذریم؛ آهسته و بیصدا.
آدمها همه چیز را همین طور حاضر و آماده از مغازهها میخرند؛
اما چون مغازهای نیست که دوست بفروشد،
آدمها ماندهاند بیدوست.
یوسف نجار، جوان مؤمنی که پناه مریم مقدس و پسرش شد، بعد از دو هزار سال، در تهران یادمانی دارد.
صبح با گروهبان یک وظیفه که حالا افسر نگهبان هم شده جلسه دارم که بارانی بشود؛
ظهر با معاون وزیر در طبقه هفتم وزارتخانه درباره پروژه چند میلیاردی خواب و خیال میبافیم؛
و عصری بعد از سالها یک نفر را به جمع خوانندگان صاد اضافه میکنم.
شبیه یک پنجشنبهی واقعی شده است.