- ۱ نظر
- چهارشنبه ۱۶ فروردين ۱۴۰۲
سالِ یک را که پشت سر گذاشتیم باید «سال چهل» مینامیدم که -پریشان بودم و- ننامیدم و خودش -چنان که دانستید- نامش را «سال عزیز» گذاشت و رفت و دل ما را هم با خودش برد.
وقتی سالِ یک سالِ عزیز باشد، از آن پس، تمامی سالهای قرن، سالِ عزیز خواهد بود: سالِ عزیزِ دو، سالِ عزیزِ سه، سالِ عزیزِ چهار تا آخر.
...
در سالِ عزیزِ دو، اول و وسط و آخر همت من بر تکمیل بنای کشتی نوح نبی علیهالسلام خواهد بود. این را با صدای بلند میگویم و مینویسم که یادم بماند و یادتان بماند که حجت بر ما تمام است که این خانهی نجات را با دقت و با کیفیت و با زیبایی بنا کنیم و تمام کنیم که آنگاه که گاهِ آن شد، جفت جفت بر آن سوار شوند و از هلاکت رهایی یابند.
کشتی ناتمام به کار طوفان نمیآید؛ کشتی سست به کار آخرالزمان نمیآید و کشتی باید که تا قبل از جوشیدن آب از زمین، کمال یابد.
بشتابید برادران که فردا وقت تأسف نیست.
دیشب ناگهان گفت: «یه خاطره بگم؟ من بچه بودم یه بار نعلبکی از دستم افتاد روی زمین و پوستپوست شد.»
نفهمیدم چه میگوید: «یعنی شکست؟»
با حوصله توضیح داد: «نه. پوستپوست شد!»
نفهمیدم.
نمیتوانست منظورش را توضیح بدهد. کلمه کم آورده بود. «پوستپوست» را بجای
چیز دیگری به زبان میآورد که در ذهنش شبیه به آن بود.
معمایی شده بود:
«خرد شد؟ کثیف شد؟ نصف شد؟ پشت و رو شد؟»
میخندید و انکار میکرد: «نه. پوستپوست شد!»
*
در ذهن بچه جسم نعلبکی مثل جسم انسان است. اگر لایهای از روی جلد آن برداشته شود، همانطور که از روی نوک انگشت برداشته میشود، آنگاه نعلبکی «پوستپوست» شده است. البته ما بزرگترها به آن میگوییم «لبپَر»
#پنج سالگی
تکرار کلمات و معانی و مضامین در قرآن کریم خیلی قابل توجه و رازآمیز است.
این نمونه را ببینید:
فَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِ أَنِ
اصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنَا وَوَحْیِنَا
فَإِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَفَارَ التَّنُّورُ
فَاسْلُکْ فِیهَا مِنْ کُلٍّ زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ
وَأَهْلَکَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَیْهِ الْقَوْلُ مِنْهُمْ
وَلَا تُخَاطِبْنِی فِی الَّذِینَ ظَلَمُوا
إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ
همه کلماتی که در هفت خط بالا آمده متن آیه ۲۷ سوره مبارکه مؤمنون است.
اما اگر فقط سه خط آبی رنگ آن را بخوانید، آیه ۳۶ سوره مبارکه هود خواهد بود با کسر یک واو از ابتدای وَاصْنَعِ.
در بیان این فراز داستان در سوره هود، آموزش خلاصهگویی به بهترین شکلی وجود داد. این حتی تمایز داستانگویی قرآن نسبت به داستانهای انبیای الهی در تورات است.
بچهها فکر میکردند با قطار بر میگردیم. توی فرودگاه نمیدانستند خوشحال باشند یا ناراحت. اما توی هواپیما خوشحال بودند. چون هر چیز تازه و نویی هیجان دارد.
زندگی هم همینطور است. تازگی و نو بودن آن هیجان دارد. اما بعد از چهل سالگی به سختی چیزی تازه و نو در آن پیدا میشود.
شگفت است که این حرم بزرگ، که این همه قدیمی و قدیمی است، هنوز هم که هنوز است تازگی دارد.
پ.ن:
هر کدام از هشتگهای صاد برای خودشان چند واحد باستانشناسی میطلبند.
به بهانه سفر این روزهایمان، مشهدالرضا را مرور میکردم. چه فراز و فرودهایی داشتهام در زندگی! آدم چقدر زود خوشیها و سختیها را فراموش میکند.
این فرشتهی سیبیلوی اردیبهشتی، برخلاف دوقلوها، علاقه عجیبی به حرف زدن دارد. خیلی وقتها بیهوا شروع میکند به خاطره گفتن؛ ذهنش تا کجاها که نمیرود. سؤال میپرسد؛ در لحظههای نابهنگام و غیرمنتظره؛ بیربط به متن و زمینه.
*
یک روز تعطیل موقع صبحانه بیمقدمه پرسید: «چرا شما توی تبلت فقط یک بازی را بازی میکنی؟» منظورش این بود که چرا مثل ما بچهها که چند تا بازی را دوست داریم و هر بار بین آنها یکی را انتخاب میکنیم، همیشه آن بازی خاص را فقط بازی میکنی.
تعجب من را که دید توضیح داد: «مثلاً قبلاً فلان بازی هم میکردی. اما الان دیگر فقط این بازی را میکنی.»
چه باید میگفتم؟ خودم هم نمیدانستم!
*
چرا به این موضوع توجه کرده بود؟
چرا در آن لحظه این سؤال را پرسید؟
در پاسخ این سؤال به دنبال چه میگشت؟
#پنج سالگی
اعوذبالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
الْخَبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ
وَالْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ ۖ
وَالطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ
وَالطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ ۚ
أُولَٰئِکَ مُبَرَّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ ۖ
لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ کَرِیمٌ
صدق الله
سوره مبارکه نور، آیه ۲۶
پ.ن:
۱- این آیه ذکر بدیهیات نمیکند؛ بلکه دستور میدهد!
۲- فضای سایبر «مؤنث مجازی» است؛ خیلی دنبال سند و مدرکش نگردید.
بیت:
خوب خوبی را کند جذب این بدان
طیبات و طیبین بر وی بخوان
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد
گرم گرمی را کشید و سرد سرد
قسم باطل باطلان را میکشند
باقیان از باقیان هم سرخوشند
ناریان مر ناریان را جاذباند
نوریان مر نوریان را طالباند
شاگردها، مهندسها، کارگرها، روز تعطیل میآمدند خانه یا تلفن میزدند و بابا ساعتها وقت میگذاشت و چیزهایی که توی کلاس و کارگاه و کارخانه نفهمیده بودند یا درمانده بودند و خرابکاری کرده بودند توضیح میداد و تصحیح میکرد و راه میانداخت.
عزیز مدام ناراضی بود از این جلسات مفتکی و کلاسهای خانگی و تلفنهای بیجیره و مواجب. میگفت این مرد یک عمر بیگاری کرده و حالا هیچ دست بر نمیدارد.
خدا بیامرز این اواخر همین ولچرخیها و مفتگوییها را از پسرش هم میدید و حرص میخورد.
*
اینها برای ما که دنیا نداشت.
نیت کردهام از این به بعد ثواب همهش برسد به روح عزیز؛
بلکه جبران آن همه لباس شستن و خانه جارو کردن و مهمانداری را بکند؛
که نمیکند.
معجزهها معمولاً غافلگیرکننده هستند: از لحاظ شکل و از لحاظ زمان.
اگر انتظار معجزهای را میکشی نباید به شکل آن فکر کنی؛ نباید برای آن زمان تعیین کنی. فقط خودش را منتظر باش.
...
و همینطور ناگهان راغب از پلههای کشتی نوح بالا میآید و یکجایی یک جوری کنار اهل ایمان خودش را جا میکند که انگار از روز اول همینجا بوده.
معجزهها همیشه همینطوری هستند.
بسمالله الرحمن الرحیم
وَ أَوْحَیْنا إِلی
مُوسی وَ أَخیهِ
أَنْ تَبَوَّءا لِقَوْمِکُما بِمِصْرَ بُیُوتاً
وَ اجْعَلُوا بُیُوتَکُمْ قِبْلَةً
وَ أَقیمُوا الصَّلاةَ
وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنینَ
صدق الله العلی العظیم
سوره مبارکه یونس - آیه ۸۷
پ.ن:
خدایا شاهد باش که ما و برادرانمان امروز نیتی خیر و اندیشهای سنجیده را درانداختیم و اول و آخر آن را به خودت سپردیم. حکم آنچه تو فرمایی. از ما تدبیر است و از تو تقدیر.
فروش خانهی پدری
و
عبور هر روزه از کوچههای چهارسالگی
سپهر و تکبیری و جهانی
خانهی رضا و محسن و حامد، محمد و ابوذر، فائز و نیما و مهرداد
دبستان و قنادی و روزنامهفروشی
خیاط پیر و بقال جوان
زوال معنای زندگی در مسیریاب موبایلی
این شکنجهی چهلسالگی
امروز موقع ناهار، از ور رفتن با نام بیمعنا و خندهدار «استانبولی»، با دوقلوها در تاریخ کمی عقب رفتیم و دیدیم اگر امپراطوری عثمانی تجزیه نشده بود «اسلامبولی»، اگر امپراطوری بیزانس سقوط نکرده بود «قسطنطنیهای» و اگر مسلمانان به تصرف شامات نمیاندیشیدند «کنستانتینوپولیسی» در سفره داشتیم.
در آخر وقتی فهمیدیم که چیزی توی بشقابمان داریم اصلاً «استانبولی» نیست و «دمی گوجه» است، به این فکر کردیم که ممکن بود امروز به این غذا «دمی بادنجان» بگوییم.
بعدها طاهره خانم برای عزیز تعریف کرده بود که صبح ۱۴ خرداد با صدای شکستن شیشه خانهش بیدار شده بود.
چند تا جوان رهگذر، متلک گویان، مادر دو شهید را در خانهاش آزرده بودند که خمینی هم رفت و کارتان تمام است.
من خودم آن صبح گرم خرداد ۶۸ را با صف طولانی نانوایی محلهمان به خاطر میآورم که مردم از ترس قحطی و بلوای ایران بدون خمینی، بیرون ریخته بودند و نان ذخیره میکردند.
*
در آن دهه اول که کوره جنگ داغ بود و تربیت دینی در مدرسه و مسجد و جبهه رونقی داشت، هنوز تفالههای طاغوت از سر و روی مردمان شهر من پاک نشده بود.
چه انتظاری دارم که سی سال بعدش، که تربیت را فدای همهی چیزهای دیگر کردهایم، قرتیها و لختیهای بیتربیت، کف خیابان عربده نکشند و موالید تفالههای طاغوت در مدرسه و دانشگاه هرزگی نکنند؟