مدرسه را امروز تعطیل کردهاند برای فلان و بیسار.
برای اولین بار در یک دههی گذشته، صبح با بچهها قرار میگذاریم برای نمایشگاه.
حوالی ساعت ده، اندک اندک جمعشان جمع میشود؛ هر کدام از یک گوشهی شهر؛ و تا حدود سه و نیم می چرخیم و کتاب میبینیم و حرف میزنیم؛ و برای اولین بار در یک دههی گذشته بازدید را تقریباً با همان تعدادی که شروع کرده بودیم تمام می کنیم.
موقع خداحافظی هم خوشمزهبازی دهه هشتادیشان گل میکند و وسط آن شلوغی «روز معلم» را جیغ و دست و هورا میکشند؛
معلم عجیب و بچههای غریب.
*
عصرانه هم -جای ناهار- با تو فالوده میخورم.
دستت توی جیب خودت است.
فالوده را تو حساب میکنی.
پ.ن:
+ چشم نشانهبین که داشته باشی، همیشه همراه هر سیدعلی یک شیخعلی هم هست...
++ بعد از نماز در مصلی، خبر دادند که یک نفر از مؤمنان قریب خدا به ملکوت اعلا پرکشیده است. از او به ما در زندگی خیرات عجیبی رسیده بود. غفرالله لنا و له.
# برادر
# نمایشگاه
# پنجشنبهها