صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۲۲ مطلب با موضوع «پدر مقدس» ثبت شده است

آقازاده: به من نگید شکمو!

من: چرا؟

آقازاده: شکمو بَده!

من: چرا؟

آقازاده: شکموها چاق هستند؛ چاق‌ها پولدار هستند؛ پولدارها هم بد هستند!

  • :: پدر مقدس
ابن شهر آشوب (قرن ششم ه.ق.) در کتاب مناقب آل ابیطالب (جلد ۴، صفحه ۳۷۹) درباره حضرت محمد بن علی، امام جواد علیه‌السلام آورده است که:
مادر ایشان کنیزی بود که به او «دُرّه» [گوهر] می‌گفتند و اهل «مرّیسی» [روستایی در مصر] بود؛ [همسرش] حضرت رضا علیه‌السلام او را «خیزُران» [بلندبالا] نام نهاد؛ و او از خانواده «ماریه قبطیه» [همسر مصری رسول خدا صلی‌الله علیه و آله] بود. او را «سبیکه» [طلا و نقره‌ گداخته] هم می‌نامیدند و اهل «نُوبِیَّه» [جنوب مصر] بود. او را «ریحانه» [گل خوش‌بو] هم گفته‌اند و کنیه‌اش «ام‌الحسن» بوده است.

# تولد

# هدی

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۳
  • :: پدر مقدس

خدایا ممنونم که به ما وقتی نی‌نی بودیم دندون دادی که وقتی بزرگ میشیم بیفته که امشب جشن دندون بگیریم و بستنی و پفیلا بخوریم.

# توحید

  • ۱ نظر
  • شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳
  • :: پدر مقدس

ماه آخر پاییزه
بارون میاد ریز ریزه
هوا چقدر تمیزه
برگا همه می‌ریزه

#پنج سال و شش ماه

# زبان

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۲
  • :: پدر مقدس

دیشب ناگهان گفت: «یه خاطره بگم؟ من بچه بودم یه بار نعلبکی از دستم افتاد روی زمین و پوست‌پوست شد.»
نفهمیدم چه می‌گوید: «یعنی شکست؟»
با حوصله توضیح داد: «نه. پوست‌پوست شد!»
نفهمیدم. نمی‌توانست منظورش را توضیح بدهد. کلمه کم آورده بود. «پوست‌پوست» را بجای چیز دیگری به زبان می‌آورد که در ذهنش شبیه به آن بود.
معمایی شده بود: «خرد شد؟ کثیف شد؟ نصف شد؟ پشت و رو شد؟»
می‌خندید و انکار می‌کرد: «نه. پوست‌پوست شد!»

*

در ذهن بچه جسم نعلبکی مثل جسم انسان است. اگر لایه‌ای از روی جلد آن برداشته شود،‌ همانطور که از روی نوک انگشت برداشته می‌شود، آنگاه نعلبکی «پوست‌پوست» شده است. البته ما بزرگتر‌ها به آن می‌گوییم «لب‌پَر»


#پنج سالگی

# زبان

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۱
  • :: پدر مقدس

بچه‌ها فکر می‌کردند با قطار بر می‌گردیم. توی فرودگاه نمی‌دانستند خوشحال باشند یا ناراحت. اما توی هواپیما خوشحال بودند. چون هر چیز تازه و نویی هیجان دارد.

زندگی هم همین‌طور است. تازگی و نو بودن آن هیجان دارد. اما بعد از چهل سالگی به سختی چیزی تازه و نو در آن پیدا می‌شود.

شگفت است که این حرم بزرگ، که این همه قدیمی و قدیمی است، هنوز هم که هنوز است تازگی دارد.


پ.ن:

هر کدام از هشتگ‌های صاد برای خودشان چند واحد باستان‌شناسی می‌طلبند.
به بهانه سفر این روزهایمان، مشهدالرضا را مرور می‌کردم. چه فراز و فرودهایی داشته‌ام در زندگی! آدم چقدر زود خوشی‌ها و سختی‌ها را فراموش می‌کند.

# مشهدالرضا

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۱
  • :: بداهه
  • :: پدر مقدس

این فرشته‌ی سیبیلوی اردیبهشتی، برخلاف دوقلوها، علاقه عجیبی به حرف زدن دارد. خیلی وقت‌ها بی‌هوا شروع می‌کند به خاطره گفتن؛ ذهنش تا کجاها که نمی‌رود. سؤال می‌پرسد؛ در لحظه‌های نابهنگام و غیرمنتظره؛ بی‌ربط به متن و زمینه.
*

یک روز تعطیل موقع صبحانه بی‌مقدمه پرسید: «چرا شما توی تبلت فقط یک بازی را بازی می‌کنی؟» منظورش این بود که چرا مثل ما بچه‌ها که چند تا بازی را دوست داریم و هر بار بین آن‌ها یکی را انتخاب می‌کنیم، همیشه آن بازی خاص را فقط بازی می‌کنی.
تعجب من را که دید توضیح داد: «مثلاً قبلاً فلان بازی هم می‌کردی. اما الان دیگر فقط این بازی را می‌کنی.»
چه باید می‌گفتم؟ خودم هم نمی‌دانستم!
*
چرا به این موضوع توجه کرده بود؟
چرا در آن لحظه این سؤال را پرسید؟
در پاسخ این سؤال به دنبال چه می‌گشت؟

#پنج سالگی

# زبان

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱
  • :: پدر مقدس

میگه وقتی من کوچولو بودم فکر می‌کردم که تا وقتی همه نخوابند صبح نمیشه.


دخترک خیالاتی.

# دوقلوها

  • :: پدر مقدس

امروز موقع ناهار، از ور رفتن با نام بی‌معنا و خنده‌دار «استانبولی»، با دوقلوها در تاریخ کمی عقب رفتیم و دیدیم اگر امپراطوری عثمانی تجزیه نشده بود «اسلامبولی»، اگر امپراطوری بیزانس سقوط نکرده بود «قسطنطنیه‌ای» و اگر مسلمانان به تصرف شامات نمی‌اندیشیدند «کنستانتینوپولیسی» در سفره داشتیم.
در آخر وقتی فهمیدیم که چیزی توی بشقابمان داریم اصلاً «استانبولی» نیست و «دمی گوجه» است، به این فکر کردیم که ممکن بود امروز به این غذا «دمی بادنجان» بگوییم.


«گوجه فرنگی» با نام مستعار «بادنجان ارمنی» از دوره قاجار پایش به سفره ایرانی باز شده و «دمی گوجه» و «استانبولی پلو» دو محصول پرطرفدار از مداخلات جناب گوجه فرنگی در آشپزی مادران ماست. هر چند که متداول شده هر دوی این خوراک‌ها را به نام عجیب‌ترشان یعنی همان «استانبولی» صدا می‌کنند؛ اما استانبولی واقعی علاوه بر سیب‌زمینی و آب گوجه، مقداری گوشت و هویج هم دارد.

# تاریخ

# زبان

  • :: پدر مقدس

توی ماشین زیاد حرف می‌زنیم. مخصوصاً وقتی تنها باشیم.
نمی‌دانم چطور بحث کشید به موضوع تسلسل و معماهای زبانی و بدم نیامد که درک عقلی و استدلالی دختر نه ساله‌ام را بسنجم.
-: «به نظرت اول مرغ بوده یا تخم‌مرغ؟»
اولین بار است که این چیستان را می‌شنود. کمی بالا و پایین می‌کند که بفهمد منظورم دقیقاً چیست. بعدش با قاطعیت شگفت‌انگیزی پاسخ می‌دهد:
-: «اول مرغ بوده»
-: «چطور؟ آن مرغ از کجا آمده؟»
-: «مرغ از آسمان آمده. -همه‌ی مرغ‌ها از آسمان آمده‌اند- مرغ پر دارد و می‌تواند از آسمان روی زمین بنشیند. ولی تخم‌مرغ اگر از آسمان به زمین بیفتد می‌شکند.»

# زبان

# عقل

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱
  • :: پدر مقدس
خرت و پرت‌های آغاز سال تحصیلی سوم دبستان دوقلوها را امشب از همان‌جایی خریدم که سی و دو سال پیش، خرت و پرت‌های آغاز سال تحصیلی سوم دبستان خودم را خریدیم. همه‌ی مغازه‌های این راسته، به غیر از این یکی، تغییر کرده. ساحل آرامش من اما هنوز سرحال و سرپا است.
آن روزها آرزوی داشتم این مغازه مال من باشد. فکر می‌کردم اگر بزرگ بشوم می‌آیم در همین کتابفروشی کار می‌کنم و غرق می‌شوم در بوی کاغذ و جوهر و دفتر.
آن‌روزها موبایل و کامپیوتری نبود؛ خانه‌مان تلفن و لوله‌کشی گاز هم نداشت؛ این همه ماشین توی خیابان نبود؛ این همه بانک و عابربانک؛ این همه آدم‌های رنگ‌وارنگ؛ این همه شهرفرنگ.
درخت‌ها اما بودند؛ و بچه‌ها؛ و مادرها که برایشان مداد گلی و دفتر چهل برگ می‌خریدند.

# تهران

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱
  • :: کودکی
  • :: پدر مقدس

در اولین تجربه هم‌نوردی با پسرم، از گروه اصلی دور افتادیم و راه گم کردیم.
*
میگه: «بابا؛ ما گم شدیم؟»
میگم: «خوشحال باش که با بابات توی کوه گم شدی. اگه بابات رو توی کوه گم می‌کردی خیلی اوضاع بدتر بود.»

در دلم خدا را شکر می‌گویم که همیشه وضعیت‌های بدتری هم وجود دارد.

# سین

# کوه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۱
  • :: پدر مقدس

روبروی موکبِ شربتِ زعفرانی در خیابان ارم، ساختمانی را با دست نشانش می‌دهم:
- : «پسرم! این بزرگترین کتابخانه‌ی کتاب‌های خطی ایران است.»
شک می‌کنم که فهمیده باشد چه گفته‌ام.
- : «می‌دانی کتاب خطی یعنی چه؟»
چشمانش برقی می‌زند -انگار که یک ساله باشد؛ حال آن‌که نُه ساله است-
- : «یعنی نوشته‌هاش با پاک‌کن پاک میشه؟!»

# زبان

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۱
  • :: پدر مقدس
همان ابتدای درس علوم اول دبستان، بچه‌ها را با پنج حس انسان آشنا می‌کنند: حس بینایی و شنوایی و چشایی و بویایی و لامسه.
از تفریحات این روزهای دوقلوها، شوخی کردن من با درس‌هایشان است. دیشب به این حس‌های پنج‌گانه چندین حس دیگر اضافه کردیم:
حس سفره‌ای [وقتی گرسنه‌ایم و باید سفره بیندازیم]، حس خوابالویی، حس جارویی [وقتی باید خانه را جارو بزنیم]، حس شانه‌ای [وقتی باید موهایمان را شانه بزنیم]، حس بولایی [زمانی که مرتضی شکلات می‌خواهد]، حس بی‌نوایی [وقتی پول نداریم]، حس دمپایی [وقتی باید دمپایی را بیاوریم!]، حس نانوایی [وقتی باید برویم نان بگیریم]، حس پویایی [وقتی می‌خواهیم پویا نگاه کنیم]، حس بابایی [وقتی باید بپریم بغل بابا]

# زبان

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
  • :: پدر مقدس

خب اون موقع حساب نکرده بودیم. اما حالا همه می‌دونیم که متولدان سال ۹۲ -یک قلو و دو قلو- دانش‌آموزان کلاس اولی آخرین سال تحصیلی قرن چهاردهم هجری شمسی هستند. سال تحصیلی که از وسط شهریور شروع شده و بچه‌ها قرار نیست خیلی به مدرسه بروند. جشن شکوفه‌هایی هم در کار نیست. هم محرم است و کسی جشن نمی‌گیرد و هم کرونا است و کسی شکوفا نمی‌شود.
کتاب‌های درسی سال اول دیگه اون بوی قدیمی رو نمیده. نمی‌دونم چرا. فکر کنم جوهرش خوب نیست. شاید هم کاغذش از جنگل مناسبی تهیه نشده. دفتر مشق‌ها هم جلد مقوایی گلاسه داره و نیاز نداره جلد بشه.
*
سی سال دیگه کلاس اولی‌های امروز چه خاطره‌ای از شروع مدرسه خواهند داشت؟ صبح از خواب بیدار شدیم نشستیم پای کامپیوتر؟! دو روز در هفته تحت تدابیر شدید امنیتی لای زرورق رفتیم مدرسه. نه با کسی بازی کردیم، نه کسی رو هل دادیم، نه با کسی خوراکی‌مون رو تقسیم کردیم.

*

دو سه هفته است که تقریباً از کار اداری منفک شده‌ام.
سی سال دیگه دوقلوها روزهای اول مدرسه را بخاطر می‌آورند که بابا همه‌ش در خانه بود و شده بود سرویس مدرسه و دستیار آموزش مجازی.
سی سال دیگر دوقلوها بچه هایشان را می‌فرستند اول دبستان.
سی سال دیگر چه خبر است؟

  • ۲ نظر
  • شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
  • :: پدر مقدس

می‌خواهم نصیحتش کنم.
بغلش می‌کنم و می‌پرسم: «یه قولی به من میدی؟»
چشمانش برقی می‌زند. دو دستش را روی سینه‌ام می‌گذارد و ناگهانی فشاری می‌دهد. دهانش را به خنده باز می‌کند که: «قُل دا-دم»
با خودم فکر می کنم که دارد خودش را به نشنیدن می‌زند. دوباره می‌گویم: «به من قول میدی؟»
دوباره با خنده دستانش را روی سینه‌ام فشار می‌دهد که: «قُل دا-دم»

دوزاری‌ام تازه می‌افتد.
ذهن کوچکش از لفظ «قول دادن» به فعل «هول دادن» سُر خورده و «نصیحت شنیدن» را به «بازی کردن» گرفته. خنده هم دارد.

#بیست و شش ماهگی

# زبان

  • :: پدر مقدس
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون