آقازاده: به من نگید شکمو!
من: چرا؟
آقازاده: شکمو بَده!
من: چرا؟
آقازاده: شکموها چاق هستند؛ چاقها پولدار هستند؛ پولدارها هم بد هستند!
- ۰ نظر
- جمعه ۲۰ مهر ۱۴۰۳
آقازاده: به من نگید شکمو!
من: چرا؟
آقازاده: شکمو بَده!
من: چرا؟
آقازاده: شکموها چاق هستند؛ چاقها پولدار هستند؛ پولدارها هم بد هستند!
مادر ایشان کنیزی بود که به او «دُرّه» [گوهر] میگفتند و اهل «مرّیسی» [روستایی در مصر] بود؛ [همسرش] حضرت رضا علیهالسلام او را «خیزُران» [بلندبالا] نام نهاد؛ و او از خانواده «ماریه قبطیه» [همسر مصری رسول خدا صلیالله علیه و آله] بود. او را «سبیکه» [طلا و نقره گداخته] هم مینامیدند و اهل «نُوبِیَّه» [جنوب مصر] بود. او را «ریحانه» [گل خوشبو] هم گفتهاند و کنیهاش «امالحسن» بوده است.
خدایا ممنونم که به ما وقتی نینی بودیم دندون دادی که وقتی بزرگ میشیم بیفته که امشب جشن دندون بگیریم و بستنی و پفیلا بخوریم.
دیشب ناگهان گفت: «یه خاطره بگم؟ من بچه بودم یه بار نعلبکی از دستم افتاد روی زمین و پوستپوست شد.»
نفهمیدم چه میگوید: «یعنی شکست؟»
با حوصله توضیح داد: «نه. پوستپوست شد!»
نفهمیدم.
نمیتوانست منظورش را توضیح بدهد. کلمه کم آورده بود. «پوستپوست» را بجای
چیز دیگری به زبان میآورد که در ذهنش شبیه به آن بود.
معمایی شده بود:
«خرد شد؟ کثیف شد؟ نصف شد؟ پشت و رو شد؟»
میخندید و انکار میکرد: «نه. پوستپوست شد!»
*
در ذهن بچه جسم نعلبکی مثل جسم انسان است. اگر لایهای از روی جلد آن برداشته شود، همانطور که از روی نوک انگشت برداشته میشود، آنگاه نعلبکی «پوستپوست» شده است. البته ما بزرگترها به آن میگوییم «لبپَر»
#پنج سالگی
بچهها فکر میکردند با قطار بر میگردیم. توی فرودگاه نمیدانستند خوشحال باشند یا ناراحت. اما توی هواپیما خوشحال بودند. چون هر چیز تازه و نویی هیجان دارد.
زندگی هم همینطور است. تازگی و نو بودن آن هیجان دارد. اما بعد از چهل سالگی به سختی چیزی تازه و نو در آن پیدا میشود.
شگفت است که این حرم بزرگ، که این همه قدیمی و قدیمی است، هنوز هم که هنوز است تازگی دارد.
پ.ن:
هر کدام از هشتگهای صاد برای خودشان چند واحد باستانشناسی میطلبند.
به بهانه سفر این روزهایمان، مشهدالرضا را مرور میکردم. چه فراز و فرودهایی داشتهام در زندگی! آدم چقدر زود خوشیها و سختیها را فراموش میکند.
این فرشتهی سیبیلوی اردیبهشتی، برخلاف دوقلوها، علاقه عجیبی به حرف زدن دارد. خیلی وقتها بیهوا شروع میکند به خاطره گفتن؛ ذهنش تا کجاها که نمیرود. سؤال میپرسد؛ در لحظههای نابهنگام و غیرمنتظره؛ بیربط به متن و زمینه.
*
یک روز تعطیل موقع صبحانه بیمقدمه پرسید: «چرا شما توی تبلت فقط یک بازی را بازی میکنی؟» منظورش این بود که چرا مثل ما بچهها که چند تا بازی را دوست داریم و هر بار بین آنها یکی را انتخاب میکنیم، همیشه آن بازی خاص را فقط بازی میکنی.
تعجب من را که دید توضیح داد: «مثلاً قبلاً فلان بازی هم میکردی. اما الان دیگر فقط این بازی را میکنی.»
چه باید میگفتم؟ خودم هم نمیدانستم!
*
چرا به این موضوع توجه کرده بود؟
چرا در آن لحظه این سؤال را پرسید؟
در پاسخ این سؤال به دنبال چه میگشت؟
#پنج سالگی
امروز موقع ناهار، از ور رفتن با نام بیمعنا و خندهدار «استانبولی»، با دوقلوها در تاریخ کمی عقب رفتیم و دیدیم اگر امپراطوری عثمانی تجزیه نشده بود «اسلامبولی»، اگر امپراطوری بیزانس سقوط نکرده بود «قسطنطنیهای» و اگر مسلمانان به تصرف شامات نمیاندیشیدند «کنستانتینوپولیسی» در سفره داشتیم.
در آخر وقتی فهمیدیم که چیزی توی بشقابمان داریم اصلاً «استانبولی» نیست و «دمی گوجه» است، به این فکر کردیم که ممکن بود امروز به این غذا «دمی بادنجان» بگوییم.
توی ماشین زیاد حرف میزنیم. مخصوصاً وقتی تنها باشیم.
نمیدانم چطور بحث کشید به موضوع تسلسل و معماهای زبانی و بدم نیامد که درک عقلی و استدلالی دختر نه سالهام را بسنجم.
-: «به نظرت اول مرغ بوده یا تخممرغ؟»
اولین بار است که این چیستان را میشنود. کمی بالا و پایین میکند که بفهمد منظورم دقیقاً چیست. بعدش با قاطعیت شگفتانگیزی پاسخ میدهد:
-: «اول مرغ بوده»
-: «چطور؟ آن مرغ از کجا آمده؟»
-: «مرغ از آسمان آمده. -همهی مرغها از آسمان آمدهاند- مرغ پر دارد و میتواند از آسمان روی زمین بنشیند. ولی تخممرغ اگر از آسمان به زمین بیفتد میشکند.»
روبروی موکبِ شربتِ زعفرانی در خیابان ارم، ساختمانی را با دست نشانش میدهم:
- : «پسرم! این بزرگترین کتابخانهی کتابهای خطی ایران است.»
شک میکنم که فهمیده باشد چه گفتهام.
- : «میدانی کتاب خطی یعنی چه؟»
چشمانش برقی میزند -انگار که یک ساله باشد؛ حال آنکه نُه ساله است-
- : «یعنی نوشتههاش با پاککن پاک میشه؟!»
خب اون موقع حساب نکرده بودیم. اما حالا همه میدونیم که متولدان سال ۹۲ -یک قلو و دو قلو- دانشآموزان کلاس اولی آخرین سال تحصیلی قرن چهاردهم هجری شمسی هستند. سال تحصیلی که از وسط شهریور شروع شده و بچهها قرار نیست خیلی به مدرسه بروند. جشن شکوفههایی هم در کار نیست. هم محرم است و کسی جشن نمیگیرد و هم کرونا است و کسی شکوفا نمیشود.
کتابهای درسی سال اول دیگه اون بوی قدیمی رو نمیده. نمیدونم چرا. فکر کنم جوهرش خوب نیست. شاید هم کاغذش از جنگل مناسبی تهیه نشده. دفتر مشقها هم جلد مقوایی گلاسه داره و نیاز نداره جلد بشه.
*
سی سال دیگه کلاس اولیهای امروز چه خاطرهای از شروع مدرسه خواهند داشت؟ صبح از خواب بیدار شدیم نشستیم پای کامپیوتر؟! دو روز در هفته تحت تدابیر شدید امنیتی لای زرورق رفتیم مدرسه. نه با کسی بازی کردیم، نه کسی رو هل دادیم، نه با کسی خوراکیمون رو تقسیم کردیم.
*
دو سه هفته است که تقریباً از کار اداری منفک شدهام.
سی سال دیگه دوقلوها روزهای اول مدرسه را بخاطر میآورند که بابا همهش در خانه بود و شده بود سرویس مدرسه و دستیار آموزش مجازی.
سی سال دیگر دوقلوها بچه هایشان را میفرستند اول دبستان.
سی سال دیگر چه خبر است؟
میخواهم نصیحتش کنم.
بغلش میکنم و میپرسم: «یه قولی به من میدی؟»
چشمانش برقی میزند. دو دستش را روی سینهام میگذارد و ناگهانی فشاری میدهد. دهانش را به خنده باز میکند که: «قُل دا-دم»
با خودم فکر می کنم که دارد خودش را به نشنیدن میزند. دوباره میگویم: «به من قول میدی؟»
دوباره با خنده دستانش را روی سینهام فشار میدهد که: «قُل دا-دم»
دوزاریام تازه میافتد.
ذهن کوچکش از لفظ «قول دادن» به فعل «هول دادن» سُر خورده و «نصیحت شنیدن» را به «بازی کردن» گرفته. خنده هم دارد.
#بیست و شش ماهگی