نصف وسایل خونه تو کارتنه. از اون جا مونده، از این جا رونده: لنگ در هوا. همه چی در حال تغییره.
موبایلا قطعه. تنهای تنها میرم بلوار کشاورز. دو سه ساعتی زیر آفتاب میشینم.
*
گوش کردیم. فکر کردیم. خندیدیم. گریه کردیم.
باد اومد، ابر اومد، بارون زد، آفتاب شد.
*
از ساندیس ماندیس خبری نیست. حتی یه آبسردکن هم پیدا نمیشه. دارم از تشنگی هلاک میشم.
لالوهای جمعیت فشرده، پیاده تا جلوی بیمارستان امام، دکتر قریب، میام. یه مغازه بازه. ملت صف واستادن واسه خرید آب.
امید خیلی خوبه. به امید یه جرعه آب توی صف می ایستم. دو تا شیشه ی کوچیک آب معدنی رو با هم تموم می کنم. سلام بر حسین.
پیاده تا توحید میرم. دیگه از این شهر خسته شدم.
29خرداد88
# فرهنگ
# رهبر
# قصه
# قم
- ۲ نظر
- شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۹