در تمام مدتی که نشسته بودیم و با زبان بی زبانی می گفتیم و می خندیدیم، به این فکر می کردم که پس فردا که برگشت لبنان و «حرب ان شاء الله!» ، شهید که بشود «ان شاء الله!» عجب مقاله ای بنویسم برایش! * مهمان حزب اللهی ما، عجب دل خوشی دارد.
لحظه ی چشم واکردن من از نخستین نفسگریه در دومین صبح اردیبهشت سی و هشت تا سی و هشت اردیبهشت پیاپی پیاپی! عین یک چشم بر هم زدن بود! لحظه ی دیگر اما تا کجا باد؟ تا کی؟
برادر من! دلت که می گیرد، بجای پیامک زدن به زید و عمرو، عدد "یک" را ارسال کن به شماره ی محترم "دوهزار-چهارصد و هفتاد و یک" کمی که صبر کنی، پیامکی از شهدا برایت می رسد. باور کن! هم فال است و هم تماشا.
تو: سلام برادر! فیلمای قدیمیمو میدیدم. تو هم بودی. دلم تنگ شد. من: سلام. یعنی ما اینقدر قدیمی شدیم؟! تو: زمان مثل ابر میگذره برادر! زن گرفتی، هجرت کردی، جهادی نمیای: قدیمی میشی! من: شاید قدیمی باشم؛ اما فرسوده نشدم که!