بالای جایگاه، پشت میز
نشستهام و در حال صحبت برای اولیای دانشآموزان هستم. روبروی من پدران و در سمت چپ هم مادران، بیش از ده ردیف صندلی را کاملاً پر کردهاند. بیش از دویست نفر در حالی که به تصویر پاورپوینت و گاهی هم به من نگاه میکنند، با دقت گوش میکنند تا شاید چیزی گیرشان بیاید. اما من حواسم کاملاً پرت یک نفر وسط جمعیت شدهاست.
*
مهرماه ۸۴ شده بودم معاون پرورشی مدرسهی کذا، با حفظ سمتْ معلم چه و چه. از بین شانزده تا دانشآموز جدیدی که وارد پایهی اول شدهبودند یکیشان سعید بود که با نارضایتی به مدرسهی ما آمده بود و در حقیقتْ اخراجی از جای دیگری بود.
به دلیل ارتباط زیادم با آن بچهها (از ۸۴ تا ۸۸ که ول کنم و به قم بیایم) لحظه به لحظهی بزرگشدنشان را دیدم و بدون اینکه بخواهم، در ماجراهای خانوادگیشان داخل شدم و بارها با پدران و مادرانشان حرف زدم. پدر سعید، ولی محترم دانشآموز آن روزهای ما، کارمند متوسطی بود با زندگی متوسط و احوال آرام و معمولی که پسر پانزدهسالهاش چموش شدهبود و پدر را قبول نداشت و ...
یادم هست که یکی از درگیریهای سعید با پدرش به خاطر ماشین پیکانی بود که برای پسر افت داشت جلوی دوستانش سوار شود و پدر حاضر نبود بدهد و لااقل یک پراید بگیرد. لج کردهبود که باید پسرش بفهمد که ظواهر زندگی مهم نیست و کار اندرون دارد نه پوست و بماند که آخر هم پسر نفهمید و پدر ماشین را عوض کرد.
*
چطور یک نفر آدم در طول پنج سال این همه پیر میشود؟
در طول سخنرانی هر بار که نگاهم به پدر سعید در میان جمع سایر اولیای محترم افتاد، این سؤال را از خودم پرسیدم.
*
برادر سعید هنوز مدرسه میرود و پدرش به جلسات آموزش اولیا میآید تا بلکه او را به فرمان درآورد.
سعید پنج سال است که از تحصیل و مدرسه فارغ شده و نمیدانم الان چه میکند. پدرش اما بسیار پیر شدهاست.
# تربیت
# قصه
# مدرسه
# معلم
# کلاس