# تهران
# سبک زندگی
# قصه
# مرکز
- ۱ نظر
- چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۴
الان که دارم این را مینویسم دو روز است که «صدا» ندارم. معمولاً سالی یکی دو بار در فصل مدارس این طوری میشوم. اما این دفعه شدیدتر و طولانیتر شده؛ تا حدی که امروز کارم به «استراحت مطلق صوتی» کشیده.
در سه روز گذشته چهار تا کلاس داشتهام و اگر بخواهم سه جلسه سخنرانی دو روز آینده را برگزار کنم، اقلاً بیست و چهار ساعت نباید اصلاً حرف بزنم. حتی نجوا هم ممنوع است.
*
همان قدر که لال بازیهای یک نفر برای نانوا و مغازه دار و متصدی پمپ بنزین عادی است، برای بچهها هیجان انگیز و مفرح است. بازی کردن با پدر پرحرفی که امروز اصلاً صدایش در نمیآید و با زبان اشاره قصه می گوید، دوقلوها را سرحال آورده!
ظهر جمعه، عزیز و خاله جان را سوار کردم که ببرم مولوی برای خرید پرده. نرسیده به چهار راه سیروس، جلوی مسجد حوض زدم کنار. دو تایی پیاده شدند و لنگ لنگان رفتند به پنجاه - شصت سال پیش. خاله جان هنوز روی زمین دنبال آن یک تومانی میگشت که کف مشتش گرفته بود و همینجا گم کرده بود و عزیز در خیالش رفته بود منزل بهبهانی که روضهخوانها از صبح تا ظهر پشت سر هم روی صندلی مینشستند و روضهی زنانه پیوسته برقرار بود.
انتهای کوچه، دو تایی، روبروی نانوایی سنگکی شاطر رحمان، فاتحهای برای پدرشان خوانده بودند و اشکی ریخته بودند و برگشتند.
من: سلام. میگم امسال تولدت چند نفر رو جمع کن یه شیرینی بده بلکه بختت باز بشه.
تو (بعد از چهارده ساعت تأمل): سلام. نیکبخت آن سر که سامانیش نیست.
من: بگو شیرینی نمیخوام بدم. دیگه چرا شعر میبافی؟
تو: اگه شما بگی من شام هم میدم. ولی ترجیحاً مناسبت بهتری پیدا کنید.
من: من که میدونی دنبال بهانه میگردم که شما رو دور هم ببینم. دست ما کوتاه و خرما بر نخیل...
خ. کاشانی؛ م. شیخ بهایی؛ م. ونک؛ خ. شهرآرا؛ خ. دماوند.
اصل و کپی شناسنامهی پدر؛ قیمه سیبزمینی با مشاور مدیرعامل؛ پخش زندهی توچال از طبقهی دهم؛ ارسلان؛ حاج محمود؛ تقاطع یزد-قم؛ هشت صبح تا یازده شب.
*
بهش میگم: میدونی چرا الان اینجا روی این صندلی روبروی تو نشستهام؟
ده سال از من کوچکتر است. نمیداند.
بهش میگم: چون دقیقاً ده سال پیش روی اون صندلی که الان تو نشستی، نشسته بودم.
نمیفهمد. چرا باید بفهمد؟
*
و چقدر امروز هوای تهران شفاف بود؛ و چقدر امروز من به این کوهها چسبیدهام؛ و چقدر آفتاب زمستانی خوبی بود؛
تو کجایی؟
تو کجایی؟
در حال خودم بودم و برخلاف قاعدهی معمول که باید قبل از ورود به کلاس بزنم توی صورت روحم که برونریزی نداشته باشد، بیهوا پانزدهتا جوان شانزده هفده ساله همهی هیجانشان را پرت کردند طرفم و یک آن قهقهی نامعمولی، که در هر کلاسی نامعمول است و در کلاسهای من نامعمولتر، همهی فضا را پر کرد.
بعد از یک ماه امتحان، بعد از یک ماه دوری، مثل اینکه تشنهای به آب رسیده باشد.
دو طرفه بودن این حادثه برایم غریب بود. تلنگری که بدانم چه چیزی را دارم ترک میکنم.
تو: برای حل مشکل دوستیهای افراطی و احساسی بچههای دبیرستان چه منبعی پیشنهاد میکنید؟
من: یه کتاب «دوستی خاله خرسه» دارم که دوقلوها میخونند. تقدیم کنم؟
تو: شاید برای سن بچهها زیاد باشه ها!
من: خب پس به نظرم باب دوستی و برادری از کتاب میزان الحکمه و یا فصل آخر گلستان میتونه مفید باشه.
تو: اجرایی و عملیاتی است یا صرفاً نظری؟
من: جملات حکمت آموز یا احادیث کوتاه و نغز اگر همراه شرح مختصری به بچهها ارایه بشه حتماً اثربخش است.