صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آدم‌ها» ثبت شده است

خیلی خوبه رفیقِ این‌جوری داشته باشی:
یه پیامک بفرستی بعد شیش ماه که: پاشو بیا جلسه‌مون صحبت کن.
خودش زنگ بزنه؛ خودش برنامه‌هاشو ردیف کنه؛ خودش پاشه بیاد؛ خودش حرف بزنه و بی‌مزد و منت بذاره بره.
*
خیلی خوبه که بعد از ده سال که بر می‌گردی و به روزای جوونیت نیگا می‌کنی، دلت نسوزه که چرا برا فلانی این‌همه وقت صرف کردم؛ ارزشش رو نداشت.
خیلی خوبه که از رفاقتات راضی باشی؛ خدا هم راضی باشه.
*
اونایی که جلسه‌ی این پنجشنبه‌رو بودن، برن تو کفِ رفیق خوب.

# آدم‌ها

# حلقه

# حمید

# دوست

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: یزد
در جلسه ی گپ و گفت و ملاقات غیرمنتظره ای که امروز پیش آمد، بار دیگر فهمیدم که شناختن یک نفر از روی نوشته هایش چقدر با دیدار رو در روی او تفاوت دارد.
امید حسینی، نویسنده ی وبلاگ آهستان (که از نظر من چهره ی سال 89 وبلاگستان فارسی است) اصلاً شباهتی به نوشته هایش ندارد. بسیار آرام و سر به زیر و حتی خجالتی است. هر چند که در پرسیدن جسور  و در گوش دادن صبور است، اما مهارتش در نوشتن به مراتب بیش از مهارتش در گفتن است.
وقتی منتظر دیدن یک جوان پرانرژی و اهل بگو مگو و انقلابی باشی و در عوض عاقل مردی کم حرف و متین و مؤدب روبرویت بنشیند، همین طوری می شوی که من و «رئیس متوسط سابقم» شدیم: انگشت به دهان!

# آدم‌ها

# اداره

# قم

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۹
  • :: بداهه

روفتن، دوختن، پخت و پز، تابستان آبغوره گرفتن، زمستان رب انار، ...
تمام شده بود.
از وقتی دیدمش تمام شده بود. روی ویلچر افتاده، یا درازکش روی تخت، ته مانده های یک زن استخوان دار و مدبّر.
سه تا پسر و دو تا دختر، دامادها و عروس ها مثل دسته ی گل. نوه ها و نتیجه های مهربان و خونگرم. یک خانواده ی واقعی. هیأتی، مسلمان، ریشه دار؛ بی تعلق به بالا و پایین.
یک مادر واقعی بیش از این چه می تواند باشد؟ چه می تواند بکند؟ نخ تسبیح دل های فامیل.
هر چقدر که از کار افتاده تر می شد و درد و رنجش، انواع قرص و سرم و آمپول، بیش تر می شد، باز هوش و حواسش سر جا بود. آن قدر که روی تخت آی سی یو به خاطرش مانده بود که جعبه سوهانی که بار آخر برایش برده بودم هنوز دست نخورده توی خانه مانده است و یادآوری می کرد به دخترها که کدام شیشه ی مربا از پارسال مانده که زودتر بخورند و حواسش بود که کدام نوه ی کدام پسرش لواشک را بیش تر از شکلات دوست دارد. از روی تخت بیماری هنوز مدیریت می کرد و مراقب همه چیز بود.
*
امروز در بهشت زهرا دردهای بتول، دختر محمدحسین، تمام شد. خدا رحمتش کند.
خدا به «باباجون» صبر بدهد.

# آدم‌ها

# خانواده

# قصه

  • ۴ نظر
  • شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۹
  • :: بداهه
دیروز صبح، آقا رضا پایش را از زمین برداشت و گذاشت روی خاک بهشت. به همین راحتی.
دو ماه پیش عوارض شیمیایی به شکل یک تومور مغزی خودش را نشان داد و زمین گیرش کرد. من که می دانستم روی زمین نمی ماند. یک دست و چشم و نصف بدنش که قبل از این رفته بود. مانده بود همین نصفه ی ناقص که این دوماهه همین طور روی تخت بیمارستان -و این هفته ی آخر توی خانه- آب شد و آب شد. اما آقا رضا در زمین فرو نرفت. در عوض به آسمان پر کشید.
خوشا پر گشودن، پرستو شدن...
*
الان که خورشید می گیرد، تابوتش را در خیابان های شهر روی شانه می برند. چقدر دوست داشتم زیر آن تابوت باشم. حیف که تهران نیستم.

+ پیکر مطهر سردار جانباز رضا مسجدی تشییع می‌شود

# آدم‌ها

# شهید

# قصه

  • :: بداهه

ایستاده ام کنار آقای لاغر -که دارد ناهار می خورد!- که آقای چاق زنگ می زند.
حال و احوال و ماچ و موچ و معلوم می شود که این جا را خوانده و زنگ زده خداحافظی کند و التماس دعا بگوید. به یادش می آورم که نمی توانم به یادش نباشم. چون بار اول که عمره می رفتم یک شب تا صبح ریز به ریز اتفاقات و حوادث سفر را برایم پیشگویی کرده و یک عالمه توصیه و بکن و نکن بارم زده بود. خنده اش می گیرد از این حاضر جوابی من!
زندگی ده سال گذشته ی من یک جورهایی با آقای چاق و آقای لاغر گره خورده است. سه قلوهای از هم سوای بی ربطی که بچه ها به طعنه: «آکی» و «پاکی» و «کوکی» صدایمان می کردند. حتماً این از شوخ طبعی های خدای تبارک و تعالی است که در تقاطع دانشگاه یزد، چنین ترکیب خارق العاده ای در تیم هفتاد و نه ای ها جور کرده بود.
*
آقای چاق قبل از خداحافظی آرزو می کند که کاسه ام را بشکانند. به راهِ منزل لیلی طعنه می زند. این هم دعای خیری است لابد!

# آدم‌ها

# حج

# حمید

# دوست

  • :: یزد

وسط روز، محمد ریاضت از دلشدگان کوچه ی لاله پیامک می فرستد که: «مهران فاتح فوت شد.»
نه سلامی، نه علیکی، فوت شد؛ همین.
*
دو سه ساعت درگیرم که تصاویر مبهمی را از سال 1384 به خاطر بیاورم:
سال اول دبیرستان، دوره ی سوم دبیرستان هوشمند، ادبیات و زبان فارسی و پرورشی، شب قدر، اردوی کاشان، مسابقات قرآن
پسر نافرمان و بازیگوشی که من و علی آقای مربی و سیدحسن آقای جوان و حاج آقای حیدری و مهندس گرامی را سر می دواند و رام نمی شد. به گمانم خانواده هم از دستش عاصی بودند.
دوسالی پشت کنکور مانده بود. محمد پشت تلفن می گفت بعد از اخراج مهران از مدرسه، با هم کلاس تئاتر و عکاسی و غیره هم می رفتند. دیگر چه فرقی می کند؟ دو تا کوچه بالاتر از خانه ی شان تصادف می کند و حالا شادروان است.
محمد بغض کرده بود. حامد هم کنارش بود. خدا دارد با ما چه می کند؟
*
امیدوارم قصوری در حقش نکرده باشم. حقی هم اگر بر گردنم دارد فی الحال حلالش می کنم.

بخوانید فاتحه مع الصلوات

# آدم‌ها

# قصه

# مدرسه

  • :: بداهه

شادی روح طیبه ی حاج نادر طالب زاده
(که ایشالا بعد از صد و بیست سال شهید میشه)
شادی روح طیبه ی مرحوم دکتر ناصر طالب زاده
شادی ارواح طیبه ی پدر و مادر و آبا و اجدادی که به اینا حیات بخشیدن و بزرگشون کردن؛
شادی ارواح طیبه ی معلما و اساتید و بزرگانی که اینا رو تربیت کردن؛
شادی ارواح طیبه ی رفقا و همرزمایی که با هم جهاد کردن و می کنن؛
صلوات محمدی بفرست.


برای اولین بار در زندگی ام، یک برنامه ی تلویزیونی، ساعت یک نصفه شب، همه ی اعضای محترم خانواده از سه نسل مختلف رو با اشتیاق پای تلویزیون نگه داشت و جفنگ نبود و احمقانه نبود و شعار نمی داد و حرفش حق بود.
صلوات دوم رو بلندتر بفرست.

# آدم‌ها

# رسانه

# فرهنگ

  • ۵ نظر
  • جمعه ۱۹ شهریور ۱۳۸۹
  • :: بداهه
نُه سال پیش، روزی مثل همین روزها، پیچ جاده علیرضا را از زمین گرفت و به آسمان داد.
اگر پیچ جاده نبود؛ یا اگر علیرضا سوار آن ماشین نبود؛
امروز شاید او هم
بیست و هشت ساله بود، مثل همه ی ما...
فوق لیسانس داشت، مثل رفقای هم‌دانشگاهی اش...
زن گرفته بود؛ مثل من و میثم و وحید...
شاید بچه هم داشت؛ مثل سیدعلی و حسن...
و از همه مهم‌تر
شاید بعد از دانشگاه، طلبه شده بود و مثل سعید یا هادی منبر می‌رفت.
و امروز
ما رفیقی و دوستی و برادری داشتیم که
مردتر از همه‌مان بود و آدم‌تر بود و سرش بیش‌تر از ما به تنش می‌ارزید.

خدا علیرضا را و محمدرضا را بیامرزد و محمدصادق را برای پدر و مادرش و برای دلِ ما حفظ کند.
آمین

# آدم‌ها

# دوست

# مدرسه

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
  • :: بداهه

آخرین روزهای سال آخر دانشگاه، اولین ماه‌های آشنایی من با روح الله، توی شهرک قدم می‌زدیم و خاطراتم از پیاده‌روی توی کوچه‌پس‌کوچه‌های عجیب و کویری‌ شهر را برایش تعریف می‌کردم.
توی یکی از میدان‌‌-محله‌های شهرک دانشگاه، پیرزن و پیرمردی را دیدیم که جلوی در خانه‌ای ایستاده بودند و کنار یک نردبان جر و بحث می‌کردند. با چند ثانیه توقف متوجه شدیم که پیرمرد می‌خواهد از نردبان بالا برود و پیرزن غرغر می‌کند که می‌افتی و نرو  و ...
معلوممان شد که کلید خانه را جا گذاشته‌اند و حالا با نردبان همسایه می‌خواهند بروند توی خانه‌ی خودشان.

جلو رفتیم و حال و احوالی کردیم. انتظار داشتم روح‌الله بدون تعارف روی دیوار بپرد و در را از پشت باز کند. او هم از من جوان‌تر بود و هم ورزشکارتر. اما...
*
این «اما» هنوز هم با من است.
*
کناری ایستاد و تماشایم کرد.
*
این چه آزمونی بود که از من گرفت؟

بهار83

# آدم‌ها

# دوست

# قصه

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹
  • :: یزد

شاطر رحمان همه‌ی عمرش پای تنور سنگکی سیگار کشید.
از جوانی‌ روستا را ول کرده بود و یک عمر با نداری و دربدری، پنج تا بچه‌ی قد و نیم قد را توی کوچه پس کوچه‌های  چهارراه سیروس و امامزاده یحیی و بازارچه نایب‌السلطنه و خیابان ری به دندان کشیده بود و این آخری‌ها آلونکی توی خیابان نبرد خریده بود که حوض داشت و  خودش هم گوشه‌ی حیاط درخت گردویی کاشته بود.
بعد از سی سال که بازنشست شد، فقط یک آرزو به دلش مانده بود: این که برود مشهد، پابوس امام هشتم.
*
توی راه مشهد ذات‌الریه می‌کند -ریه‌ای برایش نمانده بود بعد از یک عمر سیگار و هُرم تنور سنگکی- زیارت کرده و نکرده برمی‌گردد. توی همان خیابان نبرد، نرسیده به خانه، عمرش تمام می‌شود.
*
شاطر رحمان را توی روستایش دفن کردند. نزدیک مزار «سیدزکریا» امامزاده‌ی آبادی. روی سنگ مزارش نوشتند:

«مشهدی رحمان، پسر رضا، پسر ملک، 1300 تا 1362»

# آدم‌ها

# قصه

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۸۹
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون