صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آدم‌ها» ثبت شده است

از هزار و سیصد و هشتاد و دو که برای اولین بار دیدمت -و آن روز سوم راهنمایی بودی-
تا به امروز -که آقای مهندس شریفی هستی-
همه‌ی کارهایت شبیه به هم بوده است: بی‌قاعده، هیجان‌زده، شاد.

روی هیچ حرفت نمی‌شود حساب کرد؛ هیچ برنامه‌ای را نمی‌شود با تو بست؛
و می‌توان ساعت‌ها با تو خوش بود و گپ زد و گفت و خندید؛
اشبه‌الناس به قطار شهربازی.
آقای سوءتفاهم!
رکورد دار آوردن بیشترین تعداد عذر بدتر از گناه در کارهای تیمی
مهربان و عجول
اهل مشورت بعد از اقدام
هر چه بگویم کم گفته‌ام.
*
عروسی‌ت را انداخته‌ای دوشنبه شب. ساعت یازده صبح از پیرایشگاه دامادی‌ت زنگ می‌زنی و دعوت می‌کنی. قم کجا تهران کجا؟
مثل همیشه شگفت‌زده‌ام، هم خوشحال و هم ناراحت.
*
رفته‌ام حرم برایت دعا کنم امشب را خراب نکنی و بقیه‌ی زندگی یک نفر دیگر را.
خوش باشی بچه.

# آدم‌ها

# ازدواج

# اصغرثانی

# دوست

  • ۱۱ نظر
  • دوشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۲
  • :: بداهه

دوازده سال است با حمید رفیقم؛ و رفاقتمان -در سال‌های دور از خانه- از نوشتن و خواندن شروع شد و با خواندن و نوشتن ادامه پیدا کرد. رابطه‌ای دو طرفه که هر دو در آن منتفع می‌شدیم. بعد از دانشگاه اما فعالیت من در این شرکت دو نفره تبدیل شد به نوشتن و نخواندن؛ یعنی فقط من می‌نوشتم و او می‌خواند و طبیعتاً من سود می‌رساندم و او سود می‌برد!
حالا آقای چاق، حمید مهاجر عزیز، با عبور از بحران سی سالگی، وبلاگ باز کرده است؛ هر چند که احتمال می‌دهم مثل همه‌ی کارهای دیگرش فصلی و موقتی و دیم باشد؛ اما رسوا کردنش برای گرفتن انتقام این سال‌ها که هیچ نمی‌نوشت و فقط می‌خواند غنیمت است.

# آدم‌ها

# حمید

# دوست

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۱
  • :: بداهه
  • :: یزد

امروز سیدمهدی عزیز به اتفاق بانو تشریف آورده‌بودند قم برای ضبط کارشناسی برنامه‌ی «سایه‌روشن». بحث علمی و دقیقی مطرح کرد که نتیجه‌ی تحقیقاتش برای پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد بود. سه تا برنامه پشت سر هم ضبط کردیم که ان‌شاءالله از دو هفته دیگر پخش می‌شود.
*
توی اتاق فرمان تهیه‌کننده برنامه از من پرسید: «ایشان را چقدر می‌شناسی؟» یا شاید هم پرسید: «چقدر با ایشان دوستی؟»
پاسخی نداشتم که بگویم. سیدمهدی را هفت-هشت سال است که می‌شناسم. با هم اردو رفته‌ایم؛ جلسه داشته‌ایم؛ حرف زده‌ایم؛ کار کرده‌ایم؛ گفتیم و خندیدیم؛ ایمیل زدیم؛ پیامک فرستادیم؛ ...
واقعاً مگر می‌شود برای «شناختن» یا «دوستی» اندازه‌ای تعیین کرد؟

# آدم‌ها

# اداره

# دوست

# رسانه

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۱
  • :: بداهه

ساعت ۹:۰۰، امام‌زاده باغ‌فیض
وقتی امتزاج¹ «لطافت» و «دانایی» شیره‌ی جان آدمی شد، آدمی «پری» می‌شود.
«پری» شدن و «پری» ماندن از آن‌هایی ساخته‌است که «خلوت» و «همت» دارند.
این‌چنین رفقایی² داریم ما.

...
السلام علی الملائکة المقربین
...

*
¹ «امتزاج» اختلاط یک‌دست دو سیال با هر نسبت دلخواه است بطوری که هیچگونه مرز مشخصی بین دو سیال مشاهده نشود.
² خیلی وقت بود کسی این‌چنین بی‌تکلف به من گل هدیه نداده بود. «خیلی وقت» یعنی مثلاً سی سال.

# آدم‌ها

# دوست

# پنجشنبه‌ها

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۱
  • :: بداهه

حالا دو ماهی می‌شود که از خانه‌ی کوچه ۱۶ اسباب کشیده‌ایم. دیروز خبر آمد که همسرِ صاحب‌خانه‌ی کوچه‌ی ۱۶ بدحال است. علت را جویا شدیم. گفتند مستأجرِ دیگرِ خانه (که واحدش دیوار به دیوار ما بود) سه هفته پیش سکته کرده و در خانه جان داده‌است. چند هفته غم‌خواری و مهمان‌داریِ عزاداران، همسر صاحب‌خانه را هم بستری کرده‌است.
...
من از دیروز که دارم فکر می کنم اسم آن مرحوم را به خاطر نمی‌آورم. یادم افتاد که قبلاً اینجا درباره‌اش نوشته بودم. چرا اسمش را فراموش کرده‌ام؟ در یک‌سالی که همسایه بودیم شاید فقط پنج بار دیده بودمش. هیچ‌وقت خانه نبود. ظاهراً در شهر دیگری کار می‌کرد. همسر و دو فرزند کوچکش -پسر و دختری که مدرسه می‌رفتند- همیشه در خانه تنها بودند. اما وقتی که می‌آمد ما می‌فهمیدیم. سر و صدای داد و بیدادشان زود بلند می‌شد. اوایل فکر می‌کردیم که از این دعواهای معمولی زن و شوهری‌ست. اما بعدها دانستیم که این فریادها روال جاری زندگی‌شان است. بعدترها شنیدم که مرد از جنگ بازگشته و بازنگشته و قاطی است و اتل متل یه بابا...
ای داد بیداد
ای داد بیداد
فاتحه‌ای بخوانید برای جانبازی که پدر مهربانی نبود و بچه‌ها را می‌زد و همسرش را فحش می‌داد و هم‌سایه‌مان بود و اسمش را به خاطر نمی‌آورم.

# آدم‌ها

# قصه

# قم

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۱
  • :: بداهه

ساعت ۱۷:۰۰، بوستان نهج البلاغه

عیسی علیه السلام که فقط بنده‌ی خدا بود، به اذن خدا «مردگانِ تن» را «روح» دوباره می‌بخشید؛
عجب داری از ذات باری تعالی که به میل و اراده‌ی خود، «مردگانِ روح» را «جان» تازه بخشد؟

آری؛ این چنین است پروردگار.

# آدم‌ها

# دوست

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۱
  • :: بداهه

ساعت ۱۸:۰۰ ، خیابان حبیب‌اللهی
آقای مهندس ناظر، مدیرکل مجرد، مسافرِ خستگی‌ناپذیر جاده‌ی علاءالدوله‌ی سمنانی
آتشفشان مهربانی و لطافتش پایانی ندارد؛ از بس که ساده‌دل است و می‌دانی که ساده‌دلان را زودتر به بهشت راه می‌دهند. برادرِ بهشتیِ پانزده‌ساله‌ی من!
بزرگ شده‌است؛ پیر شده‌ام. قبل از هر چیز خوب همدیگر را نگاه می‌کنیم: ۸۷، ۸۸، ۸۹، ۹۰، ۹۱. کدام خواب غفلتی این‌همه سال دوری را بر ما تحمیل کرد؟
هم‌دمِ نامرئیِ شب‌های مهتابی یزد، شب‌های مهتابی نجف، شب‌های مهتابی قم. چهارده سال است که بی‌یادِ هم مشهد نرفته‌ایم -چهارده سال برای خودش یک عمر است-  ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.

...
اَلسَّلامُ عَلى اِبْراهیمَ خَلیِل اللهِ
...

# آدم‌ها

# دوست

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۱
  • :: بداهه
  • :: کودکی

ساعت ۱۵:۴۵، پارک شهرآرا
آقای دکتر، محجوب و محبوب، تکنوکرات هنرمند
در نظر اول کامل می‌نماید و رشید و بیش از پیش در چشم خوش می‌نشیند.
سه سال زندگی غریبانه دور از وطن و خانواده چیزی از او کم نکرده‌است. به قول خودش حتی به این غربت نیاز داشته.
فریب ظاهر تمدن پفکی شرق آسیا را نخورده. هر چند خداوند را تحسین می‌کند بخاطر خلقت طبیعتی شگفت، اما همچنان به اصل و ریشه‌ی خود پایبند است.
حالا گویی دارد چمدان‌هایش را برای سفری دورتر می‌بندد. فکرهای بزرگی در سر دارد و همتی بلند در قدم‌ها.
او را شیعه‌ی امیرمؤمنان یافتم آن هنگام که در وصف خود می‌فرماید:

أَلاَ وَإِنَّ الشَّجَرَهَ الْبَرِّیَّهَ أَصْلَبُ عُوداً، ...، وَالنَّابِتَاتِ العِذْیَهَ أَقْوَی وَقُوداً، وَأَبْطَأُ خُمُوداً
آگاه باشید! درختان بیابانی، چوبشان سخت‏‌تر [است] ... و درختان بیابانی که با باران سیراب می‏‌شوند آتش چوب‌شان شعله‏‌ورتر و پردوام‌تر است.

...
اَلسَّلامُ عَلى عیسى رُوحِ الله
...

# آدم‌ها

# دوست

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۱
  • :: بداهه
روز قدس، بعد از نماز جمعه، روبروی تالار شهر
آقای مهندس، کاربلد، متواضع
به سر انگشت تعهد و تخصص، سد و نیروگاه طراحی می‌کند تا چراغِ خانه‌ی مردم را روشن کند.
خودش اما فانوس به دست گرد شهر به دنبال انسان و انسانیت می‌گردد.
هنوز به مشکل من با گوجه فرنگی می‌خندد و هنوز برای کلمات ارزش قایل است.
چقدر غفلت کرده‌ام. چقدر از او دور بوده‌ام.
...
اَلسَّلامُ عَلى مُوسى کَلیِم اللهِ
...

# آدم‌ها

# دوست

  • ۱ نظر
  • جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۱
  • :: بداهه
  • :: کودکی
خیابان سی و هفتم، پلاک بیست و هشت
آقای مهندس، هنرمند، آقازاده
سه سالی می شود که در اتوبوس را باز کرده‌اند و پیاده شده -هرچند که به قول خودش هیچ وقت سوار نبوده؛ دستش لای در گیر کرده بوده-
حالا کابینت آلمانی متری بیست میلیونی وارد می‌کند و موکت آکوستیک آمریکایی اصل.
الحمدلله جسمش سالم است.
*
«یوسف»آباد را تا «برق آلستوم» پشت فرمان گریه می‌کنم.
...
اَلسَّلامُ عَلی نوُحٍ نَبِیِّ اللهِ
...

# آدم‌ها

# دوست

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۱
  • :: بداهه
  • :: کودکی
الحمدلله
بعضی از
جدی‌ترین و مهم‌ترین آدم‌های نظام بروکراتیکِ اداری ما،
وقتی لباس کار از تن در می‌آورند،
-آقای دکتر؛ حضرت حجت‌الاسلام؛ آقای رییس-
هنوز
گاهی
روستایی‌زاده‌هایی هستند که
چه صفایی دارند
و
آب را می‌فهمند
و
در ده بالادست
گل نکردندش.
گاوهاشان شیرافشان باد!

# آدم‌ها

# اداره

# سهراب

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۱
  • :: بداهه

نه تا یازده و نیم؛ دوازده تا یک و نیم؛ دو تا چهار؛ شش تا نه و نیم.
امامزاده، مسجد، ماشین، وزارت کشور!
*
چهار تا شش اما بی‌هدف توی میدان فاطمی قدم می‌زدم. روبروی ویترین کتاب‌فروشی -از جذاب‌ترین مکان‌های روی زمین- دستی روی شانه‌ام خورد و -با نامی که سال‌هاست متروک شده- صدایم کرد. «عبدالحمید» است؛ برادر «عبدالرحیم». چند سالی می‌شود ندیدمش. هر دو تغییر کرده‌ایم: جوانک خنده‌رویی بود که مویی به صورت نداشت و کتاب زیاد می‌خواند، حالا مردی شده‌است: عینک و محاسن و تیپ و شخصیت و ...
می‌گوید: سفید کرده‌ای -موهایم را می‌گوید- و ته لهجه‌ی مشهدی‌اش معلوم می‌شود. در یک شرکت نفتی مشغول حسابداری یا حسابرسی یا چیزی شبیه این‌هاست. به طعنه می‌گویم: پس پول نفت را شما می‌شمارید؟ و حاضرجواب -مثل همیشه، مثل برادرش- می‌گوید: ما فقط بشکه‌ها را می‌شماریم!
قدم می‌زنیم و گپ می‌زنیم و به حسابِ او آب انار می‌زنیم توی این سرما. فاصله‌ی بین دو جلسه‌ام خوب پر می‌شود.
*
چقدر بی‌معرفت شده‌ام. این همه آدمِ با محبت را از زندگی‌ام ریخته‌ام بیرون.

# آدم‌ها

# دوست

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بداهه

چند شب پیش خواب آقای الف را دیدم.
*
آقای الف معلم راهنمایی و دبیرستان ما بود. شخصیتی خاص و اثرگذار داشت. در کار خودش استاد بود و هنرنمایی‌اش با زبان، با کلمات، با گچ و تخته، با عقل و احساس بی‌نظیر بود. در کنار این‌ها با بچه‌ها صمیمی بود و حتی خیلی از بچه‌های دوره‌ی ما پشت سرش او را به اسم کوچک صدا می‌زدند. من اما این کار را نمی‌کردم. او همیشه برای من آقای الف بود.
من آقای الف را در خیلی چیزها قبول نداشتم. در بسیاری تعاملات اجتماعی، علایق مطالعاتی و جهت‌گیری‌های فکری ذره‌ای به هم شباهت نداشتیم. حتی مدت‌ها بخاطر رفتارهایش چشم دیدن او را هم نداشتم. نفرتی پیچیده در لایه‌ی مبهمی از محبت. او الگوی من در بسیاری موارد شخصی بود و منصفانه بگویم امروز من بیش از هر معلم دیگری به او شبیهم.
*
جالب است که بعد از این همه سال، آقای الف توی خواب برای من هنوز آقای الف است.
توی خواب هم نمی‌توانم معلمم را به نام کوچک بخوانم؛ هر چقدر هم که بزرگ شده باشم.

# آدم‌ها

# قصه

# مدرسه

# معلم

  • :: بداهه
  • :: کودکی
من برادری دارم
که سال‌هاست
این‌جا و آن‌جا و هر جای دیگری که می‌نویسم و نوشته‌ام
می‌خواند
و پیام می گذارد
و می‌گذرد
بی‌آن‌که از هم‌نشینی‌اش سرشار باشم
حتی صدایش را ...
*
من برادرانی دارم
که سال‌هاست...
*
پیدایت می‌کنم
یکی از همین روزها
و کنارت می‌مانم
هم‌صحبت سال‌های بی‌قراری من

# آدم‌ها

# دوست

# مدرسه

  • ۶ نظر
  • سه شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۰
  • :: پریشان
  • :: کودکی

چیزی نمونده به افطار. دراز کشیدم وسط خونه، زیر کولر. حال ندارم تکون بخورم.
در می‌زنن. دم افطار حتماً هم‌سایه‌ها نذری آوردن: آشی، حلوایی، چیزی.
بانو دم در با خانم هم‌سایه گپ می‌زنه.
وقتی میاد تو، دستش یه نون سنگگ داغ دو طرف کنجدی تازه‌ست.
هم‌سایه‌ی مهربان توی صف ایستاده و یکی نان زیادتر گرفته برای احسان به هم‌سایه.
حتی اسم هم‌سایه را بلد نیستم. این‌چنین مردمی هستیم ما.

# آدم‌ها

# افطار

# قصه

# قم

  • :: بداهه
سید خیال می‌کرد من آدم خیلی خوبی هستم. من هم خیال می‌کردم سید پاک‌ترین بنده‌ی خدا روی زمینه.
رفاقتمون همین‌جوری سر گرفت. خیلی مردونه، معنوی و دبیرستانی.
درسش از من بهتر بود. سال چهارم یه وقتایی کمکم می‌کرد. اما من چیزی نداشتم که در عوض بهش بدم. فقط تحویلش می‌گرفتم و کمی با هم گپ می‌زدیم. دلش خوش می‌شد.
یه بار یه کتاب شعر بهم هدیه داد. کتابه از نظر ادبی هیچ ارزشی نداشت. اما دست‌خط سید اول کتاب ارزشمندش می‌کرد. توی سال‌های دور از خانه، هر وقت از دست خودم ناراحت می‌شدم، نوشته‌ی اول اون کتاب رو می‌خوندم و یادم میومد که یه آدم خیلی خوب راجع به من این‌جوری فکر می‌کنه. دست‌خط‌ش بهم دلداری می‌داد که می‌تونم آدم خوبی باشم. متأسفانه اون کتاب رو همون دوره‌ی دانشجویی گم کردم...
*
امروز بعد از این همه سال ناغافل توی مسجد بالاسر دیدم‌ش. سلامی و علیکی.
هنوز خیال می‌کنه که من آدم خیلی خوبی هستم. من هم مطمئنم که سید از پاک‌ترین بندگان خدا روی زمینه.

# آدم‌ها

# دوست

  • ۱ نظر
  • جمعه ۹ ارديبهشت ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: کودکی
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون