صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

اول فقط آدم‌ها بودند.
بعد کم‌کم سر و کله‌ی خاطره‌ها پیدا شد؛
و زمانی طولانی آدم‌ها و خاطره‌ها با هم بودند.

آدم ها آرام آرام با خاطره‌ها یکی شدند؛
و آدم‌ها خاطره شدند.

حالا فقط خاطره‌ها هستند؛
بدون آدم‌ها.

# برادر

# واحد قم + حومه

  • :: پریشان
از کمی قبل از سه تا کمی بعد از هشت شب
یک ریز و یک نفس
درباره‌ی چهارده - پانزده سرفصل مختلف و مهم کاری
با سیداحمد و گروهش حرف زدم.

قبل از آن هم در اولین روز مدرسه
حسابی از خجالت جواد و متین درآمده بودم.

یک پنجشنبه‌ی واقعی بعد از ماه‌ها.

# مدرسه

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
  • :: بداهه

استاد امروز که رفتند زنگ اول مهر رو بنوازند فرمایش فرمودند که:

«وقتی امروز کتاب‌های درسی را باز می کنیم غیر از عوض شدن جلد، فونت، عکس وتغییر بعضی عبارت‌ها نسبت به زمانی که ما درس می خواندیم تغییر چندانی نکرده است. در حالیکه ما باید دانش آموزان را حداقل برای ۱۲ سال آینده تربیت کنیم، کتابهای درسی ما دانش آموز را برای دیروز تربیت می کند نه برای فردا و حتی امروز.»

جا داره آفرین بگیم به استاد که این مطلب رو متوجه شدند و عموم مخاطبان خود شامل دانش‌آموزان و اولیا و مربیان رو از خطر حتمی نجات دادند.
فقط سؤالی که باقی می‌مونه اینه که الان همشیره‌ی ابوی چه کسی پنج ساله رییس مملکته؟

# آموزش

# فرهنگ

  • :: بداهه
  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۶
  • :: روایت امروز
در فشردگی برنامه‌های سفر به کفرستان، روز عرفه‌مان تباه شد.
کمی قبل از نیمه‌ی شب اما حضور در عبادت‌گاه بانگ‌ایون‌سا و تنفس در فضای آرام و معطر این معبد، شب عیدمان را ساخت.
در تصویر بالا، ماهِ شب دهم ذیحجه‌ی ۱۴۳۸ از لابلای فانوس‌های کاغذی این معبد بودایی خودنمایی می‌کند.

# توحید

# حج

# سفر

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶
  • :: بداهه

باز هم عرفه...
باز هم عید قربان...
باز دارم میرم یه جای دور...

حلال کنید.

# سفر

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۶
  • :: بداهه


گلزار شهدای اصفهان

# سفر

# شهید

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
  • :: بداهه

همه‌ی ما پر از خاطرات ترک خورده‌ایم. فقط باید زمان و مکانش فرا برسد که یادمان بیاید مرور زمان چه بلایی سرمان آورده است.

+ پ.ن:
تصویر را همین امشب روی پل خواجو گرفتم: بعد از هجده سال.

# دوست

# سفر

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
  • :: کودکی

خدایا!
مرا سرپرستِ شایسته‌ای بر اهل و اولادم قرار ده.

خدایا!
اهل و اولادم را بی‌سرپرستِ شایسته قرار مده.

# توحید

# مشهدالرضا

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۶
  • :: ذکر
  • :: پدر مقدس

یکی از پنج‌شنبه‌ترین شنبه‌های تاریخ صاد را سپری کردم.
بعد از دو سال چکمه‌های کوه از جعبه بیرون آمد و  ساعت چهار صبح کندیم و رفتیم تا نماز را در نمازخانه‌ی خاطره‌انگیز منظریه بخوانیم و بعدش آرام آرام در خلوتی صبحِ شنبه‌ی تعطیلِ تحلیف بخزیم تا تپه‌ی شهدا و نان و پنیر و میوه‌ای بخوریم و برگردیم پایین کم‌کم؛ و کارت عروسی مادر گروه را بگیریم دستمان و محمدرضا بستنی رنگی رنگی بدهد که بخوریم و خوش خوشان برویم خانه و خوشحال باشیم که هنوز راه همان است و مرد بسیار است.

# برادر

# دوست

# سین

# کوه

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
  • :: بداهه

ما همه شیران، ولی شیرِ عَلَم
حمله‌مان از باد باشد دم‌به‌دم

حمله‌مان پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آن‌که ناپیداست باد

# مولوی

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶
  • :: بیت

صبح کله‌ی سحر، شخص شخیص رییس کل استان، با ماشین شخصی آمده فرودگاه بوشهر، استقبالِ حضرتِ استادِ گرانقدرِ پروازی از پای‌تخت، که من باشم، ماشینش جوش آورده و همان جلوی درِ فرودگاه زده بالا درِ موتور را و راننده تاکسی‌های فرودگاه ریخته‌اند بالای سرش که: «واشر زده»، «پروانه کار نمی‌کند»، «از دینام است»، «بشکه را بیاورید»، ...
توی فکر می‌روم: «بشکه»؟!
راننده تاکسی می‌دود از توی ماشینش یک بطری آب معدنی یک و نیم لیتری می‌آورد و با همان لهجه‌ی بریده‌بریده‌ی گرم و مطایبه‌آلود می‌گوید: «بیا آب بشکه رو بریز روی رادیات خنک شه.»
دمای هوا سی و شش درجه، رطوبت هفتاد درصد. هنوز تازه هشت صبح است.

# سفر

# قصه

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶
  • :: بداهه

تفریح مشروع و بازی محبوبی است: دوچرخه سواری.
برای ما که اهالی دهه‌ی شصت هستیم اما همیشه با حسرت‌ها و غصه‌های فراوانی همراه بوده. خودم در هفت سالِ اولِ زندگی دوچرخه نداشتم و برادرم هم و تماشای دوچرخه سواری بچه‌ها توی کوچه از نگفتنی‌ترین احساسات همه‌ی سال‌های نوجوانی و جوانی‌ام بوده.
حالا در میان‌سالی برای فرزندانم دو تا دوچرخه خریده‌ام -به تلافی همه‌ی آن نگاه‌ها و آه‌ها- و از امروز غصه‌ی دیگری را به قلبم راه داده‌ام: توی کوچه و پارک دایماً چشمم به چپ و راست است که کسی با حسرت به این تفریح مشروع و بازی محبوبِ دوقلوها چشم ندوخته باشد.
و درد دامنه دارد.

# زندگی

  • :: پدر مقدس

رفیقم آقامجید -بن‌سایپا- هشت سال تمام است که در سرما و گرما پا به پای من دویده و حالا دقیقاً دویست هزار کیلومتر کارکرد دارد. من یک چهارم این مدت را در تهران و بقیه را در قم ساکن بوده‌ام و ایشان در هشتاد درصد این روزها و شب‌ها در کوچه و خیابان و بدون پارکینگ مسقف و یا حتی غیرمسقف به سر برده است.
تاکنون سه بار دست تعدی سارقان به سمت آقامجید دراز شده: دو بار فقط صندوق عقب و یک بار -همین دیشب- هم صندوق و هم داخل اتاق و هم داخل موتور. در مجموع این سه سرقت دو تا چمدان حاوی لباس و زیورآلات و ...، یک دوربین فیلم‌برداری، دو جفت کفش، یک باتری ماشین، یک دستگاه رادیو پخش، کنسول کنار راننده، زیرانداز، دو تا بالش، مهر و جانماز و قبله نما، صندوق صدقه و بیسکوییت و آبنبات و چاقو و نمکدان، بیلچه و طناب و کمک های اولیه و کپسول آتش نشانی و ... به یغما رفته است. همه‌ی این موارد هم یا در روز روشن و یا در محل‌های مسکونی نزدیک مرکز پایتخت اتفاق افتاده. یعنی به عبارتی آقامجید در مجموع دو سالی که در تهران پارک شده سه بار تا بحال مورد سوءقصد قرار گرفته و در هیچ موردی -حتی همین دیشبی- امیدی به باز یافتن اموال نبوده و نیست.
چرا فکر می‌کنیم شهر در امن و امان است؟ چرا واقعاً؟

# تهران

# زندگی

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶
  • :: صندلی دوم

تلفنم -بی‌صدا- روی میز دارد زنگ می‌خورد. رییس پای تخته گرم کشیدن دایره و خط و خط چین است و همکاران، عرق‌ریزان، درباره‌ی تفاوت‌های «اختلاف نظر» و «اختلاف سلیقه» حرف می‌زنند.
تلفنم -بی‌صدا- زنگ می‌خورد. صفحه‌ی پنج اینچیِ تاریکش روشن شده و نام تو آن وسط چشمک می‌زند. نامِ قشنگِ تو وسطِ این صفحه‌ی سیاه، سفید و قرمز می‌شود و دکمه‌ی سبز رنگِ مکالمه زیرش تکان تکان می‌خورد:
از جلسه زده‌ام بیرون؛ رفته‌ام به باغِ حروفِ نامِ زیبایت؛ در پیچ و تابِ سین و صادها گرفتار شده‌ام؛ در خیالم به نظاره‌ات نشسته‌ام و با تو معاشرت می‌کنم.
*
رییس یک نفس سین جیم می‌کند و نمی‌شود که گوشی را بردارم. تلفن قطع می‌شود و این چراغِ کوچکِ چشمک‌زنِ بالای صفحه یعنی یک تماسِ از دست رفته دارم.

# تو

  • :: پریشان

حالا قدش از یک متر بلندتر شده و ترسش از آب ریخته. برای اولین بار عصر امروز با هم رفتیم استخر.
*
برخوردش با پدیده‌های جدید را دوست دارم: منقطع از زمان و مکان، در جایش میخکوب می‌شود و به چیزها و افراد و حرکات و حالات خیره می‌ماند؛ زبانش قفل می‌شود و فقط با چشمان گرد شده اطراف را می‌نگرد. این حالت چند دقیقه‌ای ادامه دارد و در انتها، لحظه‌ی خاصی هست که از این خلسه بیرون می‌پرد و هیجانش از کشف دنیایی جدید را با صدای بلند فریاد می‌زند. بلند بلند حرف زدن و جست و خیز کردن، نوعی تلافی کردن و پاسخی درونی است به آن دقایق سکوت و خیرگی. مثل این‌که می‌خواهد فراموش کند آن لحظاتی را که جسمش چیزی زاید بوده و روحش از دریچه‌ی چشم‌ها مشغول گشت و گذار در عالم بیرون بوده است.
*
دو تا بلیط دوازده هزار تومانی خریدیم و یک ساعت و نیم آب بازی کردیم.


پ.ن:
+ بدین‌وسیله به اطلاع می‌رساند که امکان برگزاری جلسه در مکان استخر زین پس مهیا می‌باشد :)

# زندگی

  • :: پدر مقدس
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون