از میان خلق یک تن صوفی اند
دیگران در سایه ی او می زیند
# آدمیت
- ۴ نظر
- سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۹
میگه: چرا اینا اینجوری شدن؟ چشونه؟
میگم: روانشناسا میگن وقتی مصیبتی به کسی وارد میشه (مثل فوت نزدیکان یا زلزله و تصادف و...) طرف اول دوره ی کوتاه مدت «انکار» بعد دوره ی میان مدت «خشم» و بعد دوره ی بلندمدت «افسردگی» رو طی میکنه. فعلاً هیچی نگو و تماشا کن. مصیبت خیلی سنگین بوده...
بسم الله الرحمن الرحیم
وَمَا کَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ
إِذَا قَضَى اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْرًا
أَن یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ
وَمَن یَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ
فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا مُّبِینًا
صدق الله
احزاب - 36
پسرک نامه فرستاده که:
...می خواستم تولدتون رو تبریک بگم. به
قول خیلی ها یک سال بزرگتر شدید، یک سال با تجربه تر و به قول من یک سال
به مرگ نزدیک تر. دعا می کنم بتونید از لحظه لحظه ی زندگیتون بهترین
استفاده ها رو بکنید...
جوابش دادم:
ممنونم که برخلاف بقیه که نیمه ی خالی لیوان -عمر گذشته- را می بینند، نیمه ی پر لیوان -عمر باقی مانده- را دیدی و یادآور شدی...
سحرگاه هفدهم خردادماه هزار و سیصد و هشتاد و نه -که به حساب شمسی بیست و هشت ساله می شوم- نماز صبح را در دو سه متری ضریح اباعبدالله الحسین می خوانم و زیارت وداعی و در بین الحرمین به جانب حرم ابالفضل العباس و زیارت آخر و وداعی دیگر.
هنوز آفتاب نزده است که از کربلا خارج می شویم.
هوا پر از غبار است...
ها؟
از این جا که من نشسته ام تا خود ضریح مولا امیرالمومنین علیه السلام دویست قدم بیش تر فاصله نیست و به قول رضا امیرخانی باید خیلی یول باشی که از این جا وبلاگ به روز کنی!
شب جمعه دعای کمیل را خواندیم در صحن مولا و آمدم دارالانترنت برادران عراقی که هوایی تان بکنم.
*
در این مدت کم چیزهای کوتاه زیادی نوشته ام که اگر عمری بود و بازگشتیم منتشر خواهم کرد.
الان همین قدر بگویم که صحن حرم مولا شده است عینهو مشهد الرضا تمیز و باصفا. البته قبل تر ها هم باصفا بود. اما در دوره ی ملعون تکریتی حال و روز زار و نزاری داشت بنای رفیع صحن و حرم و الان شکر خدا اوضاع خوب است.
از احوال دل ما اما اگر جویا باشید باید بگویم ملالی نیست جز دوری همه ی دوستان.
من جوان ترین شی مذکر کاروانم و در حرم هم هر چه چشم می گردانم بجز پسرکان خردسال مرد جوان کم تر می بینم.
کاش بشود با هم بیاییم.
فردا صبح عازم کاظمیه هستیم و بعد از آن کربلا ان شا الله.
*
عصر یک جمعه ی دلگیر به کربلا خواهیم رسید...
بازار حرم - نجف
شب جمعه
عزیز که خودکار را بر می دارد تا پای صلحنامه را امضا کند، چشمم خیره می ماند به گردش دستش و خطوط آشنایی که آن همه سال بارها و بارها پای رضایتنامه ها و کارنامه های مدرسه ام نقش بسته بود.
چقدر دلتنگ این امضا بودم و نمی دانستم.