وکیل صاحبخانه، مجموع سیصد میلیون تومان پول رهنی را که در ۹ سال ذره ذره جمع کرده بودیم، زد به حسابم و آخرین رشتهی لنگر باغفیض را از هم گسست.
این مبلغ فقط دو درصد از پولی است که با آن به گلعذار رفتیم.
# مسکن
- ۰ نظر
- شنبه ۵ مرداد ۱۴۰۴
وکیل صاحبخانه، مجموع سیصد میلیون تومان پول رهنی را که در ۹ سال ذره ذره جمع کرده بودیم، زد به حسابم و آخرین رشتهی لنگر باغفیض را از هم گسست.
این مبلغ فقط دو درصد از پولی است که با آن به گلعذار رفتیم.
بیست و سوم خرداد، روزِ عزیز است؛ لااقل برای من از سه سال پیش که با تلفن بابا از خواب پریدم و از تهران تا قم را چنان کوبیدم و رفتم که همان روز احسان بیچاره سرسیلندر زد و افتاد گوشه تعمیرگاه؛ بیست و سوم خرداد روز عزیز است.
از امسال اما بیست و سوم خرداد برای خیلیها روزِ عزیز است. خیلیها از ملت ایران که عزیزشان را از دست دادند و خیلیها از ملت ایران که عزیز شدند.
امروز مراسم رونمایی از اولین کتاب من و مؤسسه با حضور جمعی از اهالی تربیت و رسانه، در یکی از کتابفروشیهای جیگولی بالاشهر، به صرف شربت و شیرینی برگزار شد. همزمان هفته معلم و دهه کرامت و سالگرد ازدواج و تولد فرشته و غیره هم بود که جای گفتن ندارد.
شادی اما مناسبتی نیست. همه اینها کنار هم میتواند هیچ شادی نداشته باشد. هیچکدام اینها هم اگر نبود امروز میتوانست شاد باشد چون مثلاً گاندی از قبر بیرون آمده و با بزش به دیدارم شتافته بود.
*
مدتهاست که از مناسبتها بیزار شدهام؛ دنبال مناسبها میگردم.
مرتضی: شترم رو جا گذاشتم.
من: کجا؟
مرتضی: توی یه بیابونی؛ رفته بودم بگردم؛ بعدش یادم رفت شترم رو بیارم.
+ پسرک هفت ساله، توی تبلت خانه با دوقلوها ماینکرافت بازی میکند.
اولین روزهای تعطیل آغاز سال که همزمان با شبهای قدر هم بود با خواندن کتاب «الغارات» خراب کردم. عجب زهرمار خالص و تلخی بود. با زجر و سختی و اکراه کتاب را ورق میزدم و بخش به بخش پیش میرفتم. عجب زهرماری بود.
تاریخ، آینه غبارگرفتهای است که هر گوشه آن را که تمیز کنی، بجز وحشت نصیبت نمیشود.
نه اینکه خوشحال باشم که درست پیشبینی کرده بودم؛ ولی لازم نبود غیبگو باشی تا سال قبل را از ابتدا سال داغی بدانی.
سالی را سپری کردیم که از زمین و زمان بلا میبارید: چه ابراهیمها که در آتش شدند و چه سیاووشهایی که سوختند و جهانِ واژگونه از شعلهی این آتشها تاریکتر شد. جهان در آستانهی عصر نور است و تاریکترین لحظهی شب، اندکی قبل از فجر کاذب است...
بیست سال است که اسناد بالادستی و شوراهای فلان و بهمان، انتظار سال ۱۴۰۴ را میکشند؛ سالی که قرار بود موعد چیدن میوههای درخت سازندگی و بالندگی باشد؛ حالا فقط منتظریم زنده از آن بیرون برویم؛ این نشانهی خوبی است: العبد یدبر و الله یقدر. یعنی خدا هنوز هست و هنوز خدایی میکند.
بعد از حضور موسی علیهالسلام، درد و رنج بنیاسراییل بیشتر شد. تا جایی که بسیاری تحمل فشارهای مضاعف فرعون را نیاوردند و از صف هدایت خارج شدند. چه انتظاری داریم؟ بعد از سالِ موسی، سالِ درد است؛ سالِ عزیزِ درد.
+ رحمت خدا بر غضبش سبقت دارد. در همین سال آتشینی که گذشت هم خانه خریدم، هم بچهدار شدم و هم یازده عنوان کتاب چاپ کردم. غمگین باید بود؛ آری؛ اما امیدوار.
امروز که چهارشنبه بیست و دوم اسفند چهارصد و سه باشد، اولین کتابی که واقعاً من نوشتهام، از چاپخانه با وانت فرستادند دفتر و جعبههای کتاب را روی هم چیدیم و بچهها عرقشان را که خشک میکردند، یواشکی در یکی از جعبهها را باز کردم و یک کتاب را کشیدم بیرون. سبز مغز پستهای توی چشم میزند؛ یک جور درخشش مات دارد جلد کتاب و قیمت پشت جلد آن ۲۴۰ هزار تومان است؛ تقریباً معادل دو قوطی شیرخشک غیربیمهای. نمیدانم از دوران کودکی و نوجوانی چند بار خواب نوشتن و کتاب چاپ کردن را دیدهام، اما بعید میدانم هرگز چنین تصوری از کتاب خودم داشته بوده باشم.
دستمزدی که برای چاپ اول این کتاب از ناشر گرفتهام ۱۸ میلیون تومان است؛ پنج درصد از مبلغ پشت جلد در شمارگان ۱۵۰۰ نسخه. این پول یک ماه اجاره خانه ما است. یعنی اگر هر ماه ۱۵۰۰ نسخه بفروشند میتوانم به اجارهخانه فکر نکنم! البته پیشبینی همکاران این است که اگر در سال اول، با اتکا به سوابق و روابط مؤسسه، هر سه ماه یک چاپ را بفروشیم، خیلی هنر کردهایم. خدا میداند. مثلاً قرار بود این جلد اول از یک مجموعه شش جلدی باشد. حالا اصلاً معلوم نیست چه زمانی حوصله کنیم و جلد دوم را سر و سامان بدهیم. جمع کردن همین اولی بیش از سه سال طول کشیده!
من: توی این فکرم که موتور بخرم.
مصطفی: برای چی؟
من: برای اینکه سریعتر برسم؛ توی ترافیک نمونم.
مصطفی: موتور خطر داره.
من: یواشتر میام.
مصطفی: خب دیر میرسی که؛ هیچ فایده نداره.
یازدهسالگی
واکسن چهار ماهگی را زدهایم. تب کردهای. هر چهار ساعت یکبار، سیزده قطره استامینوفن میدهیم به زور. لپهایت را فشار میدهیم با دو انگشت و قطره قطره میچکانیم در دهانت. نمیخوری. بد مزه نیست؛ فقط مزهی شیر نمیدهد. یک راه چاره دارد این وضعیت. قطره را که میچکانیم، به نرمی فوت میکنیم توی صورتت. برای یک ثانیه نمیتوانی از راه بینی نفس بکشی. ناخودآگاه دهانت را بیشتر باز میکنی برای تنفس و قطره را میبلعی. تا میآیی گریه کنی بغلت میکنیم و میبوسیم و فراموشت میشود.
*
فکر کنم همه زندگی ما در نسبت با خدای متعال همین است. داروی تلخی که به نفعمان است بخوریم -و نمیخوریم چون مزهی شیر نمیدهد- با یک فوت به خوردمان میدهد. بعد هم بغلمان میکند که گریه نکنیم.
*
اگر شور و حال جوانی را داشتم، برچسب #بغل را به صاد اضافه میکردم. حالا که در وقتهای اضافه هستیم دیگر مهم نیست. بغل هم باشد برای آن دنیا.
خیلی وقته دلم میخواد یه چیزی برات بنویسم.
ولی وقتی نمیخونی
-وقتی نمیتونی بخونی-
چه فایده؟
توی دلم نگهش میدارم
اینطوری زودتر به دستت میرسه.