- ۰ نظر
- جمعه ۱۱ آذر ۱۴۰۱
امروز موقع ناهار، از ور رفتن با نام بیمعنا و خندهدار «استانبولی»، با دوقلوها در تاریخ کمی عقب رفتیم و دیدیم اگر امپراطوری عثمانی تجزیه نشده بود «اسلامبولی»، اگر امپراطوری بیزانس سقوط نکرده بود «قسطنطنیهای» و اگر مسلمانان به تصرف شامات نمیاندیشیدند «کنستانتینوپولیسی» در سفره داشتیم.
در آخر وقتی فهمیدیم که چیزی توی بشقابمان داریم اصلاً «استانبولی» نیست و «دمی گوجه» است، به این فکر کردیم که ممکن بود امروز به این غذا «دمی بادنجان» بگوییم.
بعدها طاهره خانم برای عزیز تعریف کرده بود که صبح ۱۴ خرداد با صدای شکستن شیشه خانهش بیدار شده بود.
چند تا جوان رهگذر، متلک گویان، مادر دو شهید را در خانهاش آزرده بودند که خمینی هم رفت و کارتان تمام است.
من خودم آن صبح گرم خرداد ۶۸ را با صف طولانی نانوایی محلهمان به خاطر میآورم که مردم از ترس قحطی و بلوای ایران بدون خمینی، بیرون ریخته بودند و نان ذخیره میکردند.
*
در آن دهه اول که کوره جنگ داغ بود و تربیت دینی در مدرسه و مسجد و جبهه رونقی داشت، هنوز تفالههای طاغوت از سر و روی مردمان شهر من پاک نشده بود.
چه انتظاری دارم که سی سال بعدش، که تربیت را فدای همهی چیزهای دیگر کردهایم، قرتیها و لختیهای بیتربیت، کف خیابان عربده نکشند و موالید تفالههای طاغوت در مدرسه و دانشگاه هرزگی نکنند؟
توی راه برگشت از اهواز، دکتر جاسم پشت تلفن با نوهی چهار سالهش به عربی حرف میزد. داشت میگفت که رفیقم را میبرم «مطار» و بعدش میآیم خانه. دختر کوچولو مادرش عرب است و پدرش فارس. عربی و فارسی را در خانه قاطی یاد گرفته. نفهمید که مطار یعنی چه و جاسم مجبور شد ترجمه کند «فرودگاه» و دخترک فهمید!
توی ذهنم فضای این خانهی دو زبانه را مجسم کردم. بچه بخشی از جهان بیرون را از دریچه تلویزیون به زبان فارسی شناخته و زندگی خانوادگیش را با زبان عربی جلو برده. کمکم مجبور میشود کلمات بیشتری را معادلیابی از یک طرف بکند. برای فارسیها عربی پیدا کند و برای عربیها فارسی.
نمیدانم در ذهن چنین آدمی چه میگذرد. چه دشواریهایی دارد و چه شیرینیهایی. وقتی بزرگ میشود سرعت فکر کردن او با سرعت فکر کردن ما چه فرقی دارد؟
توی ماشین زیاد حرف میزنیم. مخصوصاً وقتی تنها باشیم.
نمیدانم چطور بحث کشید به موضوع تسلسل و معماهای زبانی و بدم نیامد که درک عقلی و استدلالی دختر نه سالهام را بسنجم.
-: «به نظرت اول مرغ بوده یا تخممرغ؟»
اولین بار است که این چیستان را میشنود. کمی بالا و پایین میکند که بفهمد منظورم دقیقاً چیست. بعدش با قاطعیت شگفتانگیزی پاسخ میدهد:
-: «اول مرغ بوده»
-: «چطور؟ آن مرغ از کجا آمده؟»
-: «مرغ از آسمان آمده. -همهی مرغها از آسمان آمدهاند- مرغ پر دارد و میتواند از آسمان روی زمین بنشیند. ولی تخممرغ اگر از آسمان به زمین بیفتد میشکند.»
ضرورتی نداشت که امشب، اینجا باشم. اما حرمت دعوتکننده بیشتر از آن بود که «نه» بیاورم.
توی این شبهای شلوغی، چسبیده به دانشگاه تهران، در لانهی زنبور، تا ده شب حرف میزدند؛ و من عمدتاً شنونده بودم. دلیلی نداشت که چیزی بگویم. هر چند که ظاهرش این بود که من را دعوت کردهاند که حرف بزنم! وقتی میزبان در انتخاب میهمان اشتباه میکند؛ میهمان که نباید خودش را گم کند.
آفت به مزرعهی گندم افتاده و برای درمان سراغ باغبان آمدهاند. باغبان چه بگوید به زارعانی که نیمهعمر کشت و کارشان شش ماه است؟ ما از دو جهان دیگریم.
نوروز ۹۶، از سر محبت برای یکی از رفقای بالانشین، نامهای نوشتم و با لطافت، دستخطی ضمیمهاش کردم.
...
نیمه شهریور ۱۴۰۱، پاسخم را داده:
سلام
شاید برایتان عجیب و جالب باشد، که امروز به صورت اتفاقی و به دلیل ساماندهی به فضای جیمیل پرشدهم به این ایمیل ناخوانده برخورد کردم :)
برایش نوشتم:
خب الحمدلله بعد از پنج سال و نیم پیغام ما واصل شد!
وقتی نامههای نوشته شدهی ما این همه در انتظار خوانده شدن میمانند، نامههای نوشته نشده دیگر باید ماستشان را کیسه کنند.
قربونت برم اوس کریم:
از قسمت بندگی و شاهی
دولت تو دهی به هر که خواهی
از آتش ظلم و دود مظلوم
احوال همه تراست معلوم
هم قصه نانموده دانی
هم نامه نانوشته خوانی
...
اعوذبالله منالشطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
وَ اصْنَعِ الْفُلْکَ
بِأَعْیُنِنا
وَ
وَحْیِنا
وَ لا تُخاطِبْنی فِی الَّذینَ ظَلَمُوا
إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ
صدق الله العلی العظیم
سوره مبارکه هود؛ آیه ۵۳