- ۲ نظر
- پنجشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۱
...
دلم
برات
تنگ شده.
پ.ن:
دیشب خواب دریا دیدم. موج میزد. آبی. لبریز. با تو.
روبروی موکبِ شربتِ زعفرانی در خیابان ارم، ساختمانی را با دست نشانش میدهم:
- : «پسرم! این بزرگترین کتابخانهی کتابهای خطی ایران است.»
شک میکنم که فهمیده باشد چه گفتهام.
- : «میدانی کتاب خطی یعنی چه؟»
چشمانش برقی میزند -انگار که یک ساله باشد؛ حال آنکه نُه ساله است-
- : «یعنی نوشتههاش با پاککن پاک میشه؟!»
دیشب مراسم چهلم عزیز منزل خاله جان
امروز مهمانی نورسیده دختردایی جان
فردا پاگشای عروس عمو جان
پسفردا ختم مادربزرگ باجناق
...
و هنوز
نان گندم خوب است
و هنوز
آب میریزد پایین
اسبها مینوشند.
...
هزار هزار مداد نتراشیده
هزار هزار دفتر ورق نخورده
هزار هزار یادداشت نوشته نشده
هزار هزار یادداشت مچاله شده
هزار هزار شعر جاری نشده
هزار هزار بغض فرو نشسته
هزار هزار عزیز خاک شده
هزار هزار آرزوی بر باد رفته
هزار هزار ماه
هزار هزار سال
...
در جهانی زندگی میکنیم که حتی کفن و دفن هم مستلزم طی کردن تشریفات اداری است. انفصال از خدمت و تسویه با دولت که حتماً فرایند پیچیدهتری دارد.
کاغذبازیهای مرکز دو ماهی در «گردش کار» اداری مانده بود. امروز بالاخره معلوم شد که اسنادِ تسویه یک جایی بین طبقه ۶ و ۴، گم و گور شده. رفتم و همه فرایند را یک صبح تا ظهر دوباره دستی جلو بردم. «از قضا» همین روزها یکی از خانمهای دبیرخانه یا یکی از آقایان امور مالی ازدواج کرده بود و بدین مناسبت خجسته، در ستادِ مرکز جشنی برپا بود. کرونا و ادارهی نیمه تعطیل و کارمند در فرایند تسویه و شیرینیخوران ستادیها. بعد از دو ساعت معطلی، در نهایت رایانه و تلفنم را تحویل گرفتند و کارتابلم را بستند و اجازه ورودم را باطل کردند.
*
سر ظهر که سلانه سلانه به طرف ماشینم میرفتم با خودم فکر کردم که از امروز دلم برای چه چیزهای این چهار-پنج سال تنگ میشود؟ ترافیک صبحگاهی نیایش؟ نه. خیابان سئول و سفارت کره؟ نه. جناب شیح بهایی و دانشگاه دخترانه؟ نه. فدراسیون فوتبال و ماشینهای لاکچری؟ نه. مصیبت هر روزهی پیدا کردن جای پارک؟ نه. احوالپرسی با حراست مرکز؟ نه. راهروهای شیک و اتاقهای تمیز جلسه؟ نه. ناهارخوری تمیز و غذاهای شاهانه؟ نه. شیرینی و آجیل شب عید و خرمالو و پرتقال پاییزی؟ نه. میز چوبی و صندلی چرخدار و دمپایی راحتی؟ نه. امام جماعت باصفا و همکاران بینوا؟ شاید. بچههای خدمات و رانندههای کت و شلوار پوش؟ شاید. مهمان خارجی و تفاهمنامه همکاری؟ هرگز. رئیس گندهدماغ و مدیر بیاخلاق؟ هرگز. خالیبندی و خالیبازی و خالهبازی دولتی؟ هرگز.
توی مسیر برگشت یادم افتاد که هنوز دهونک را دوست دارم و باغ ایرانی را و آن کوچههای باریک کج و کوله را و چراغانی شب کریسمس قلعه ارامنه را و یادم افتاد که این محله بهانهای بود که گاهی آقازاده را ببینم و حیفم آمد که همین بهانه را هم از دست دادهام.
*
وسط کاغذبازیها، دقایقی پنجره را باز کردیم و ماسکها را کندیم و چند جملهای با محمد درددل کردیم. یک گوشهی مرکز نشسته درسش را میخواند و بچهاش را بزرگ میکند و در انتظار آیندهای نامعلوم است. کاری که من بلد نیستم. پرسید: «پشیمانی؟» گفتم: «نه. در این پنج سال پیر شدم؛ ولی کهنه نشدم. بیآبرو شدم؛ ولی باتجربه شدم و اگر قرار باشد باز هم زندگی کنم، نفرتی که در این سالها از مدیران آسانسوری و آقازادههای نورچشمی انباشته کردهام؛ قطبنمای خوبی است در مسیر حرکت به سوی قبر و قیامت.» مانده بود بخندد یا گریه کند.
من: مواظب خودت باش. من که افتادم.
تو: یعنی آخرش لیسانس نگرفته از دنیا میرم؟ مهندس ناکام!
من: یقیناً تنها چیزی که اون دنیا به هیچ دردت نمیخوره، تحصیلات دانشگاهیه.
تو: پروژه رو به کی وصیت کنم که ادامه بده؟
من: به نظرم همه محتوا رو بذاریم توی اینترنت ولی منتشر نکنیم. اگر مردیم خودش اتوماتیک بعد از یک ماه منتشر بشه که جهانیان از این همه دستاورد علمی بیبهره نمونند.
تو: خیلی درامش بالاست. میشه ازش یک فیلم سینمایی در بیاد!
من: هیچ وقت از بدبختی دیگران پول در نیار.
نوجوان که بودم خیال میکردم که خیلی باکلاس است که کسی از «سل» بمیرد.
ـ فانتزیهای یک دهه شصتی را به بزرگواری خودتان ببخشید ـ
«سل» را در رمان های کلاسیک قرن نوزدهمی خوانده بودم. آدمها آنقدر سرفه میکردند تا میمردند. ابوالفتح صحاف هم توی هزاردستان «سل» داشت. هر چند که آخرش شعبون خان توی محبس راحتش کرد؛ ولی سفرهاش را از دیگران جدا میانداخت و دائم توی دستمال یزدی سرفه میکرد.
خوبی از «سل» مردن این بود که ناگهانی نبود. قهرمان داستان یک گوشه روی تخت میافتاد و روزها و شبهای زیادی سرفه میکرد تا میمرد.
مزیتش این بود که روزها و شبهای زیادی وقت داشت تا برای مردن آماده شود.
*
توی قرن بیست و یکم، از «سل» مردن یک آرزوست؛ وقتی کرونا در چند روز به سرعت دخلت را میآورد.
همهچیز ساندویچی شده.
مریضی هم مریضیهای قدیم.
خب اون موقع حساب نکرده بودیم. اما حالا همه میدونیم که متولدان سال ۹۲ -یک قلو و دو قلو- دانشآموزان کلاس اولی آخرین سال تحصیلی قرن چهاردهم هجری شمسی هستند. سال تحصیلی که از وسط شهریور شروع شده و بچهها قرار نیست خیلی به مدرسه بروند. جشن شکوفههایی هم در کار نیست. هم محرم است و کسی جشن نمیگیرد و هم کرونا است و کسی شکوفا نمیشود.
کتابهای درسی سال اول دیگه اون بوی قدیمی رو نمیده. نمیدونم چرا. فکر کنم جوهرش خوب نیست. شاید هم کاغذش از جنگل مناسبی تهیه نشده. دفتر مشقها هم جلد مقوایی گلاسه داره و نیاز نداره جلد بشه.
*
سی سال دیگه کلاس اولیهای امروز چه خاطرهای از شروع مدرسه خواهند داشت؟ صبح از خواب بیدار شدیم نشستیم پای کامپیوتر؟! دو روز در هفته تحت تدابیر شدید امنیتی لای زرورق رفتیم مدرسه. نه با کسی بازی کردیم، نه کسی رو هل دادیم، نه با کسی خوراکیمون رو تقسیم کردیم.
*
دو سه هفته است که تقریباً از کار اداری منفک شدهام.
سی سال دیگه دوقلوها روزهای اول مدرسه را بخاطر میآورند که بابا همهش در خانه بود و شده بود سرویس مدرسه و دستیار آموزش مجازی.
سی سال دیگر دوقلوها بچه هایشان را میفرستند اول دبستان.
سی سال دیگر چه خبر است؟