صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

گرافیست و برنامه نویس و استاد و بروبچز و خانواده و قم و حومه و عید غدیر و پرتاب آخرین تیر آبرو از چله‌ی کمان نود و نه.
همزمان صدای اذان مغرب که می‌آید؛ از همین‌جا؛ گوشه‌ی این اتاق سه در چهار در طبقه‌ی پنجم ساختمانی در لبه‌ی بیابان؛ از خودمان رونمایی می‌کنم.
همه‌چیزمان به همه‌چیزمان می‌آید: این خانه و این زندگی و این رونمایی!


امروز در فراق تو دیگر به شام شد
ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد

افسوس خلق می‌شنوم در قفای خویش
کاین پخته بین که در سر سودای خام شد

نامم به عاشقی شد و گویند توبه کن
توبت کنون چه فایده دارد که نام شد

# سعدی

# واحد قم + حومه

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
  • :: بداهه

دیروز بعد از شش ماه رفتم مرکز ملی. بعدش استاد را دیدم و درباره‌ی طرحی که جمعه زیر درختان گردو نوشته بودم حرف زدیم. شب استاد پیغام داد که طرح را تا یکشنبه ظهر باید بفرستیم برای پیرمرد پولدار بازنشسته‌ی سرمایه‌گذار. امروز از اول صبح تا نزدیک ظهر همه‌ی سکه‌ها را توی زمین کاشتیم تا عصری درخت سکه از آن سبز شود. بعد از ناهار هم رفتم استودیو و آخرین قسمت فصل اول را ضبط کردیم.
*
از دور که نگاه می‌کنی مثل این است که امروز باید روز مهمی باشد: پایان یک مرحله‌ی مهم و آغاز مرحله‌ی مهم‌تر.
اما این‌طور نیست: افتاده‌ایم در روال اداری پیرمردهای پولدار بازنشسته که معلوم نیست موافقند یا مخالف و فصل دوم برنامه از هفته‌ی آینده بدون هیچ تغییر خاصی پخش خواهد شد.
*
تا جایی که یادم هست همیشه همین‌طوری بوده. آن لحظات خاص و طلایی که توی فیلم‌ها پیش می‌آید و همه چیز ناگهان از این رو به آن رو می‌شود، فقط مال همان فیلم‌ها است. در دنیای واقعی همه چیز کش‌دار و غیرقطعی و نسبی و نامطابق با میل ما جلو می‌رود. همیشه همین‌طور بوده.


# آقا سعید

# زندگی

# کشتی نوح

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۹
  • :: بداهه

می‌خواهم نصیحتش کنم.
بغلش می‌کنم و می‌پرسم: «یه قولی به من میدی؟»
چشمانش برقی می‌زند. دو دستش را روی سینه‌ام می‌گذارد و ناگهانی فشاری می‌دهد. دهانش را به خنده باز می‌کند که: «قُل دا-دم»
با خودم فکر می کنم که دارد خودش را به نشنیدن می‌زند. دوباره می‌گویم: «به من قول میدی؟»
دوباره با خنده دستانش را روی سینه‌ام فشار می‌دهد که: «قُل دا-دم»

دوزاری‌ام تازه می‌افتد.
ذهن کوچکش از لفظ «قول دادن» به فعل «هول دادن» سُر خورده و «نصیحت شنیدن» را به «بازی کردن» گرفته. خنده هم دارد.

#بیست و شش ماهگی

# زبان

  • :: پدر مقدس
هنوز هم
هسته‌ی گزینش
از «رفتن به نمازجمعه» و «اثبات ولایت فقیه» می‌پرسد؛
و کاری به «صفحه اینستاگرام» و «کانال تلگرام» تو ندارد.

آخرش می‌پرسم چرا به روز نمی‌شوید؟
می‌گوید: حق سرک کشیدن در حریم خصوصی شما را نداریم.

# رسانه

  • ۳ نظر
  • شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۹
  • :: بداهه

«آدم» حرکت که می‌کند، زمین هم می‌خورد؛
تندتر که برود، سخت‌تر زمین می‌خورد؛
دست و پایش هم می‌تواند بشکند؛
جمجمه‌اش هم گاهی خرد می‌شود؛

«پرنده» اما
بال‌ش می‌شکند؛
حتی اگر موتورسوار باشد.

# ققنوس

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۹
  • :: بداهه

در هفت روز گذشته، حداقل سه نفر از رفقای صاحب‌هشتگ در صاد، خوابم را دیده‌اند.
هر چند که خوابشان خیر است انشاءالله؛ اما دارم نگران خودم می‌شوم.

# برادر

# حاجی

# رؤیا

# راغب

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
  • :: بداهه

بولا [bola]: شکلات
قال [qal]: پرتقال
دوقولیا [duqulia]: دوقلوها
مایین دَیایی [mayin-dayayi]: ماشین دریایی (همان کِشتی است)

#بیست و پنج ماهگی

# زبان

  • ۱ نظر
  • شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۹
  • :: پدر مقدس

صبح نه خیلی زود، یازده نفره، با تله‌کابین رفتیم بالای بالای توچال و این بار تا شهرستانک را روی برف‌ها سر خوردیم و پایین آمدیم. بعد از ده سال، شهرستانک را همچنان دنج و زیبا دیدم و آن قصر قجری را ویرانه و رها شده یافتم.
و همه‌ی فایده‌ی این پیاده‌روی یک روزه -بغیر از آفتاب سوختگی و کوفتگی و شلوارپارگی- گفتگو و معاشرت با انسان‌های سالم و صالح روزگار است.

هزینه‌ها:
بلیط یک طرفه تله‌کابین تا ایستگاه هفت: ۴۰ هزار تومان
حق‌السهم مینی‌بوس برگشت از شهرستانک تا تهران: ۳۵ هزار تومان
سایر هزینه ها شامل خوراکی و غیره: کمتر از ۴۰ هزار تومان

# آقا سعید

# پسردایی

# کوه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹
  • :: بداهه

قبلاً گفته بودم که
چشم نشانه‌بین که داشته باشی، همیشه همراه هر سیدعلی یک شیخ‌علی هم هست...

حالا باید دقیق‌تر بگویم
چشم عبرت‌بین اگر داشته باشی، در ازای عبور از هر سیدعلی به یک شیخ‌علی می‌رسی...

# دوست

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۹
  • :: نغز

و عشق را از عَشَقِه گرفته‌اند
و عشقه
آن گیاه است که در باغ پدید ‌آید
در بن درخت
اوّل
بیخْ در زمینْ سخت کند
پس
سر برآرد
و خود را در درخت می‌پیچد
و هم چنان می‌رود تا جمله درخت را فرا گیرد
و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند
و هر غذا که به واسطۀ آب و هوا به درخت می‌رسد، به تاراج می‌برد
تا آن گاه که درخت، خشک شود.

# بی‌برچسب

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹
  • :: عزیز

آخرین جرعه‌ی اردیبهشت کرونایی را بین مسجد و مزار شهدای گمنام سر می‌کشیم: هفت نفریم و سفره افطار انداخته‌ایم در این شبِ نمناکِ سرد: دکتر و مهندس و طلبه و مشاور و معلم و مربی و مسافر: من شانزده ساله بودم که این‌ها به دنیا آمده‌اند و طبیعی است که این همه آسمانمان از هم فاصله داشته باشد؛ زمینمان اما یکی است: محکوم هستیم به ماندن و مبارزه.

# سیره پژوهی

# شهید

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۹
  • :: بداهه

دیشب لابلای پرت و پلاهایی که برایت می‌گفتم چیزی نهفته بود که کمتر برجسته‌اش کردم. حالا که فکر می‌کنم جا داشت که پر رنگ‌تر بگویم:

اگر «درد» منجر به «دعا» می‌شود؛
و اگر «بی‌دردی» تو را به «بی‌دعایی» رسانده است؛
چاره‌ی عجیب کار همین است که:
در «دعا»یت «درد» بخواهی.
زیرا «مرد» را «درد»ی اگر باشد خوش است؛
و درد «بی‌دردی» علاجش آتش است.



پ.ن:
و فرمود:
درد خواهم دوا نمی‌‌خواهم / غصّه خواهم نوا نمی‌‌خواهم
عاشِقم، عاشِقم مریض توام / زین مرض، من شفا نمی‌‌خواهم

# بی‌برچسب

# درد

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۹
  • :: نغز

در این دو سال کمتر چیزی درباره‌ی عضو اردیبهشتی خانواده‌مان اینجا نوشته‌ام. یک علتش حتماً این بوده که از وجودش هنوز در حیرتم.
پسری که اخلاقش و حالاتش و نگاهش و رفتارش بسیار متفاوت با دوقلوها است و مثل یک قطعه‌ی جادویی، خودش را در میان قطعات قدیمی جورچین زندگی‌مان جا کرده است.
پسری با برکت که از آسمان آمده و ردپای رحمت خدا را دوباره در خانه‌ی ما تازه کرده است.

فرشته‌ی اردیبهشتی تک‌خوری هم دارد.


#دوسالگی

# تولد

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹
  • :: پدر مقدس
  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۹ ارديبهشت ۱۳۹۹
  • :: بداهه
  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۹
  • :: روایت امروز

اول اردیبهشت ماه جلالی است و همین‌که یادداشت اول سال را این همه دیر می‌نویسم، نشان می‌دهد که شرایط عادی نیست. فروردین نود و نه در قرنطینه شروع شد و دیروز با ویرانی خانه‌ی پدری به پایان رسید.
با این‌که همه چیز در دنیا به هم ریخته است، اما به شکل خجالت‌آوری، در سال قبل به اهداف از پیش تعیین شده‌ی خودم رسیده‌ام. در سال جستجوی معنا بالاخره با تولید و پخش آن‌چه آرزویش را داشتم به شغلم معنا دادم، لذت بازگشت به معلمی و تاریخ را چشیدم و در آخرین روزهای سال بالاخره قفل مؤسسه معجزه‌وار شکست و جریان مقدسی که منتظرش بودم به راه افتاد.

در آخرین سالِ فردِ یک قرنِ زوج چه چیزی ممکن است منتظرمان باشد؟ نباید اشتباه بکنیم. نود و نهی در پیش داریم که هیچ صدی در پس ندارد. تاریخ با ریاضی فرق دارد. بعد از نود و نه، صفر است. همه چیز صفر می‌شود. سال دو صفر اولین سال از قرن فرد بعدی است که مثل دیواری تاریک در انتهای تقویم امسال ایستاده است.

سال نود و نه سال آخر است. کمربندها را ببندید و چمدان‌ها را جمع کنید. کارهای نیمه کاره، تعهدات جا مانده، تصمیمات نگرفته و ... را باید در همین قرن بگذاریم و بگذریم.
سال آخر فقط یازده ماه دارد. باید زودتر بجنبیم.

# در جستجوی معنا

# سال‌نام

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۱ ارديبهشت ۱۳۹۹
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون