به یارو گفتند: «کجا داری میری؟»
گفت: «نه! دارم بر میگردم!»
# زندگی
- ۰ نظر
- شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۸
به نسلی می گویند که نسبت به پدران خود و نسبت به فرزندان خود، از امید به زندگی، نشاط و شرایط رشد و تعالی کمتری برخوردار باشد.
قرار شده بود که از اول مهر، دو روز در هفته، هر روز سه بار، هر بار دو ساعت، هر بار برای چهل تا پسر بچهی ناشناخته، زبان و ادبیات فارسی بگویم.
ده شب پیوسته کابوس کلاس را میدیدم. هر بار به یک شکل و هر بار به یک زجر.
هر بار عرقریزان از خواب میپریدم و در عجب میماندم از تصمیمی که گرفته بودم که چنین هولناک بود.
تازه معلم بودم و آرمانگرا و خجالتی و بسیار ناتوان و بیتجربه.
*
از دیشب دوباره کابوس اول مهر برگشته؛ بعد از سیزده سال.
سه تا کلاس جدید قبول کردهام از اول مهر، علاوه بر آن یک کلاس سابق، که هر کدام از دور، از اینجا که الان هستیم، ترسناک به نظر میرسد.
*
آدمی که انتخاب نمیکند، چارهای جز صبر بر انتخابهای دیگران ندارد.
سرنوشت سه سال زبان و ادبیات فارسی به قم و حومه و صاد انجامید.
سرنوشت تاریخ و متون کهن فارسی ما را به کجا خواهد برد؟
اما
اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مدرسه بردیم
درامتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانهی کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفتهایم
-یعنی همین کتاب اشارات را-
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
ما بی صدا مطالعه میکردیم
اما کتاب را که ورق میزدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی ...
ناگاه
انگشتهای «هیس!»
ما را
ز هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشمهای من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!
پایین پای بلندترین کوه دوینا؛
زیر سایهی بزرگترین درخت دوینا؛
در کنار مهربانترین آدمهای دوینا؛
نشستیم
و هندوانه خوردیم.
زمان مصدق، صد تومان داده بود که از خدمت معاف بشود؛ هفتاد سال بعد، اما هنوز نشسته بود روی صندلی دم در و خدمت میکرد؛ متولی امامزاده،
پنج و نیم صبح عید کنار بزرگراه همت سوارم میکند و تا ده که دوباره همانجا پیادهام کند تمام تلاشش را میکند که پیغمبری کند و دستم را بگیرد و از این حال خراب بیرون بکشد.
تلاشش حتماً نزد همان خدایی که پیغمبریاش را میکند مأجور است.
زندگی اما متأسفانه شامل دراز و نشستهایی است مابین این آبنباتچوبیها.
پ.ن:
بعد از هفت سال، دستم خالیتر از گذشته است. مرا ببخش.
من: شرمنده هستم واقعاً که از اعتماد شما سوء استفاده کردم! امروز سر کلاس [...] تورات بردم و خوندم. یه آمار بگیر که اگر هنوز از انتخاب معلمشون پشیمون نشدهاند، هفتهی دیگه هم برم سر کلاس!؟
تو: یه بار من، سر همین کلاس، به تکتک بچّهها اثبات کردم که خدا نیست! حداقل شما دلیلی برای وجودش ندارید! پدر و مادرها زنگ زدن که فلان و بیسار و بهمان... معلّم راهنماشون ماستمالی کرد و گفت آقای فلانی خیییلی نگاه تربیتی دارند و ...!
من: البته مستحضر هستید که شرک ضریب نفوذش از کفر بیشتره. لذا بعیده این دفعه بشه چیزی رو ماست مالی کرد!
عصری توی دفتر تهیه، کار انتخاب دبیر خبر که تموم شد، آقای چاق یه چیزی گفت که بالاخره باید یه روزی میگفت.
یکی دو بار -به کنایه و تصریح- گفته بودمت:
این کار اخیری که درگیرش شدهام شبیه این است؛ بسیار شبیه این است؛
و در لحظههای بسیاری این حس با من است:
یا کارم را میسازد یا دری میگشاید...