یکی را از ملوک مرضی هایل بود -که اعادت ذکر آن ناکردن اولی-
طایفه حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زَهرهی آدمی -به چندین صفت موصوف-
بفرمود طلب کردن.
دهقان پسری یافتند -بر آن صورت که حکیمان گفته بودند-
پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن، سلامت پادشه را روا باشد.
جلاد قصد کرد.
پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد.
ملک پرسیدش که: «در این حالت چه جای خندیدن است؟»
گفت: «ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد؛ و دعوی پیش قاضی برند؛ و داد از پادشه خواهند. اکنون پدر و مادر به علّت حطام دنیا مرا به خون در سپردند؛ و قاضی به کشتن فتوی داد؛ و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همیبیند. به جز خدای عزّوجل پناهی نمیبینم.»
سلطان را دل از این سخن به هم برآمد و آب در دیده بگردانید و گفت: «هلاک من اولی ترست از خون بی گناهی ریختن.»
سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد؛
و گویند هم در آن هفته شفا یافت.گلستان - باب اول
# برادر
# سعدی
- ۰ نظر
- يكشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۱