-: «گناه داره. این ها تازه ست. چرا اسراف میکنین؟ زبون بسته ها نفرین میکنن...»
گل ها را می گفت.
# قصه
# تربیت
- ۱ نظر
- يكشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۹
از وقتی تن بیمار بانو را به قم آوردند تا وقتی در فراق برادر جان می داد، فقط هفده روز در هوای قم تنفس کرد.
حالا قرن هاست که تصور قم بی تنفس او محال است.
*
شام رحلت، بعد از نماز مغرب و عشا توی صحن کوچک طلا یک گروه دانش آموزی برای بانو سرود می خواندند. مردم هم حلقه زده بودند و صفا می کردند: «یا فاطمه، یا فاطمه، یا فاطمه ی معصومه...»
از دور تماشا می کردم. حال عجیبی داشتند. سرود که تمام شد، مربی شان جلو رفت که سرود بعدی را هماهنگ کند. از همان دور با خودم می گفتم اگر جای مربی بودم سرود بعدی را در هوای امام رئوف انتخاب می کردم.
سرود دوم شروع شد: «قربون کبوترای حرمت...»
.
.
.
ممنونم مربی.
رفته ام برای خداحافظی با «راحلان قافله ی عشق» پای اتوبوس. بچه های دانشگاه عازم اهوازند و من می خواهم بروم جهادی، زابل.
امین یقه ام را می گیرد و می کشد بالا. در را پشت سرم می بندد و اتوبوس راه می افتد.
حتی کاپشن تنم نیست. شانس آوردم دمپایی نپوشیدم. هنوز موبایل اختراع نشده. در اولین توقفگاه به بچه ها خبر می دهم که برای شام منتظرم نباشند؛ چند روزی به مسافرت رفته ام.
روزهای عجیبی است. هفتم محرم الحرام است. تاسوعا دوکوهه، عاشورا اروندکنار... علقمه...
*
با یک هفته تأخیر می رسم زابل؛ تنهای تنها.
از یزد تا اهواز تا آبادان تا اندیمشک تا تهران تا یزد تا زاهدان تا زابل تا بم تا کرمان تا تهران تا یزد؛ بیست روز؛ تنهای تنها.
تیری که
سیزدهم خرداد هشتاد و هشت
از چله ی کمان رها شده بود
عاقبت
هفدهم اسفند هشتاد و نه
به نشانه نشست.
بعد از مراسمِ مسجد، مردها راه
می افتند به طرف مغازه ی «باباجون». مراسم عجیبی است:
«باباجون»
جلوتر از همه وارد کوچه می شود. تمام مغازه های اطراف، از این طرف تا آن
طرف کوچه، مشتری ها را بیرون می کنند و چراغ ها را خاموش. همه ی کرکره ها
به احترام «باباجون» نیمه پایین کشیده می شود. کوچه غلغله ی جمعیت می شود.
«باباجون» جلو می رود و یکی یکی کرکره ی همسایه ها را بالا می برد. دیده
بوسی ها و در آغوش گرفتن ها و صلوات فرستادن ها.
دست آخر همه
جمع می شوند و مغازه ی «باباجون» را باز می کنند. جلوی در را آب می پاشند و
اسفند دود می کنند.
این جا هنوز طهران است. شرق تهران.
روفتن، دوختن، پخت و پز، تابستان آبغوره گرفتن، زمستان رب انار، ...
تمام شده بود.
از وقتی دیدمش تمام شده بود. روی ویلچر افتاده، یا درازکش روی تخت، ته مانده های یک زن استخوان دار و مدبّر.
سه تا پسر و دو تا دختر، دامادها و عروس ها مثل دسته ی گل. نوه ها و نتیجه های مهربان و خونگرم. یک خانواده ی واقعی. هیأتی، مسلمان، ریشه دار؛ بی تعلق به بالا و پایین.
یک مادر واقعی بیش از این چه می تواند باشد؟ چه می تواند بکند؟ نخ تسبیح دل های فامیل.
هر چقدر که از کار افتاده تر می شد و درد و رنجش، انواع قرص و سرم و آمپول، بیش تر می شد، باز هوش و حواسش سر جا بود. آن قدر که روی تخت آی سی یو به خاطرش مانده بود که جعبه سوهانی که بار آخر برایش برده بودم هنوز دست نخورده توی خانه مانده است و یادآوری می کرد به دخترها که کدام شیشه ی مربا از پارسال مانده که زودتر بخورند و حواسش بود که کدام نوه ی کدام پسرش لواشک را بیش تر از شکلات دوست دارد. از روی تخت بیماری هنوز مدیریت می کرد و مراقب همه چیز بود.
*
امروز در بهشت زهرا دردهای بتول، دختر محمدحسین، تمام شد. خدا رحمتش کند.
خدا به «باباجون» صبر بدهد.
اعوذبالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
وَقَالَ الَّذِینَ کَفَرُوا :
لَوْلَا نُزِّلَ عَلَیْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً وَاحِدَةً ؟
کَذَلِکَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤَادَکَ
وَ رَتَّلْنَاهُ تَرْتِیلًا
صدق الله العلی العظیم
فرقان : 32
اسرائیلیه در حالی که با مشت و لگد به جون فلسطینیه افتاده بوده، مدام فریاد می زده: «کمک! کمک! به دادم برسید!»
مردم جمع میشن دورشون به یارو اسرائیلیه میگن: «تو که داری این بدبختو تا میخوره میزنیش، کمک برا چی میخوای؟!»
اسرائیلیه در حالی که سعی میکرده بغضشو قورت بده میگه: «آخه این فلسطینیه گفته اگه بلند شم میکُشمت!»