- ۱ نظر
- دوشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۰
تو: کتابهایتان را خواندهام؛ نمیخواهیدشان؟
من: کتابها بفدات؛ خودت را میخواهم...
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
هر یک نفر آدم حسابی که به جمع وبلاگنویسان رازدل میپیوند، شعلهی امیدست که در دل تاریکیها روشن میشود.
«ومضات» پرتویی دل انگیز است که جایش در رازدل خالی بود. تا باد فروزان باد.
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
مست آمدم ای پیر که مستانه بمیرم
مستانه در این گوشهی میخانه بمیرم
من دُر یتیمم، صدفم سینهی دریاست
بگذار یتیمانه و دُردانه بمیرم
سرباز جهادم من و از جبههی احرار
انصاف کجا رفته که در خانه بمیرم؟
در زندگی افسانه شدم در همه آفاق
بگذار که در مرگ هم افسانه بمیرم
«خیلی دور خیلی نزدیک» در سطحی با مخاطب ارتباط برقرار میکرد که در ارادهی او تأثیر بگذارد و من معتقدم این غلط است. ما حق نداریم بر ارادهی مخاطب تأثیر بگذاریم. ما باید چند قدم پیشتر از اراده، احساس و حساسیت مخاطب را نسبت به جهانِ معنا افزایش دهیم. وظیفهی ما مسئول کردن آدمهاست، نه تصمیم گرفتن به جای آدمها. این دو با هم متفاوت است.
بخشی از مصاحبهی سیدرضا میرکریمی
خالق «خیلی دور خیلی نزدیک» و «یه حبه قند»
با هفتهنامهی پنجره
*
کار جدید آدمی که از کار قبلی خودش چنین بیرحمانه انتقاد کند، حتماً دیدن دارد.
یا لطیف
خیر ببینی آقا سیدرضای میرکریمی
کامات شیرین. اگر این حبه قندت نبود، یادمان میرفت کجایی هستیم و با کام تلخ در صف سفارت خرسنشان ایستاده بودیم تا از سرزمین همیشه آفتابمان به جبر همکار تلخمزاج، همه مهر دروغ بر پیشانی، متقاضی پناه به سرزمین همیشه ابری بگیریم. خیر ببینی برادر. تو با حبه قندی کام دودگرفتهمان را شستی و به یادمان آوردی که ایرانی هستیم. نامی داریم و نشانی. ادبی داریم و آدابی، که به وقت شادمانی بدانیم چه باید کنیم و به وقت عزا چه باید باشیم.
سید عزیز، متوقع نباش که با این حبه قندت قادر به شیرین کردن کام جفامسلکان باشی. این تلخی به بلندای نسل این نهضت همچنان ادامهدار است، ولی بدان، این باران سیاه جفای غریبههای دوستنما، پایانی دارد. تو حوصله کن و مباد که شکایت به غریبه بری. تو شاگرد مکتب فردوسی و حافظی که نه کوچیدند و نه شوق ترک سرزمین به فرزندانشان دادند. این عصر وارونگی پایانی دارد برادر!
برادرت
ابراهیم حاتمیکیا
برگریزان یکهزار و سیصد و نود
بر این سر است که رسوا کند
تو را
هر جا
به تاخت میرود
از باختر به خاور
باد
... با دکتر به دنبال رجبعلی میرویم که گم شده و در یکی از کاروانهای دیگر پیدا شده و تلفن کردهاند. آلزایمر دارد و در حرکت هم ناتوان است. برای دستشویی رفته و گم شده. از منطقهی یک که استان تهران است به منطقهی شش رفته که نزدیک جبل الرحمهست. راه زیادیست. حدود یک ربع میرویم و پرسان پرسان تا پیدا میشود. و بر میگردیم.
عصر عرفه است و 14:45 دعای بعثه شروع میشود. آهنگران است که یاد جبههها میکند و درِ شهادت را التماس که باز کنند.
حال عجیبیست. انتظار آهنگران را نداشتم. تا به چادر برگردیم و وضو بگیرم دعا به همانجایی رسیده که قبلاً خوانده بودم. زیرانداز را سمت دیگر خیمه کنار درخت و زیر آسمان رو به قبله پهن میکنم و خودم را رها میکنم. دعا را خیلی خوب میخواند. لابهلا روضه و شمرده شمرده و با توجه به معنی. دعای عرفه، روز عرفه، صحرای عرفات؛ کی دیگر قسمت میشود؟ باور کردنی نیست.
آخر دعا، چند خط آخر را کلمه کلمه میخواند و دائماً به خود میگوید: «نه نه نخون، تموم نشو»
تمام میشود. آفتاب را میبینم که از کنار خیمهها پایین میرود و عرفه تمام میشود.
نماز مغرب را میخوانیم و کاری نداریم تا وقتی نوبت اتوبوسمان برسد. حاجی مهدوی میگوید که امشب احیا دارد و باید نخوابید. در تاریکی دراز کشیده. من هم دراز میکشم. اما خوابم میبرد...
9ذیحجه32
24آبان89