بولا [bola]: شکلات
قال [qal]: پرتقال
دوقولیا [duqulia]: دوقلوها
مایین دَیایی [mayin-dayayi]: ماشین دریایی (همان کِشتی است)
#بیست و پنج ماهگی
# زبان
- ۱ نظر
- شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۹
بولا [bola]: شکلات
قال [qal]: پرتقال
دوقولیا [duqulia]: دوقلوها
مایین دَیایی [mayin-dayayi]: ماشین دریایی (همان کِشتی است)
#بیست و پنج ماهگی
در این دو سال کمتر چیزی دربارهی عضو اردیبهشتی خانوادهمان اینجا نوشتهام. یک علتش حتماً این بوده که از وجودش هنوز در حیرتم.
پسری که اخلاقش و حالاتش و نگاهش و رفتارش بسیار متفاوت با دوقلوها است و مثل یک قطعهی جادویی، خودش را در میان قطعات قدیمی جورچین زندگیمان جا کرده است.
پسری با برکت که از آسمان آمده و ردپای رحمت خدا را دوباره در خانهی ما تازه کرده است.
فرشتهی اردیبهشتی تکخوری هم دارد.
#دوسالگی
سی و یک سال بعد، اول مهر هزار و چهارصد و بیست و نه، دقیقاً شصت و دو سال از روزی که وارد مدرسه شدم گذشته است. اگر زنده باشم یک قدم مانده به هفتاد سالگی.
باز هم مادرها همینطوری جلوی در مدرسه میایستند و گریه میکنند؟
معلمها مهربانتر میشوند؟
جلوی در مدرسه اسفند دود میکنند؟
*
دوقلوها را امروز صبح بردیم مدرسه و تحویلشان دادیم.
توی بیمارستان که اولین بار دادند بغلشان کنم نگفتند باید کی تحویلشان بدهی.
حالا مدام به این فکر میکنم: کی باید تحویلشان بدهم؟
آما [ama]: مامان
آبا [aba]: بابا (خطاب)
آبائو [abaoo]: بابا (وقتی از خطاب قبلی نتیجه نمیگیرد!)
آدا [ada]: داداش و آبجی!
آوو [aoo]: آب
تو [tuv]: توپ
#چهاردهماهگی
بعد از دو سال، تنبلی را کنار گذاشتم و مصطفی را برای دومین بار بردم استخر.
*
حیرت و هیجان دفعهی قبل، جای خودش را به لذت و تلاش برای تجربه کردن داده است.
در کمتر از یک ساعت، غوطهوری در آب و دست و پا زدن برای پایین نرفتن را آموخت؛ بیمعلم و آموزش.
آدمیزاد را اگر ول کنی به حال خودش، خیلی به هلاکت نمیافتد. شازده کوچولو هم گفته بود که اگر آدم راه خودش را بکشد و برود، جای دوری نمیتواند برود.
هر چقدر که خاموشیهای شبانهی برق در کودکی ما هراسآور یا ملالآور بود (از ترس حملهی هوایی یا بیکاری و بیبرنامگی) برای دوقلوها «رفتن برق» به معنی ورود به یک شهربازی تازه و متنوع است:
چراغ قوه موبایلها را روشن میکنیم و میافتیم به دنبال تجربههای تازه؛ از سایه بازی با لوازم خانه مثل میز و لوستر و شوفاژ تا انواع اسباببازیهای شفاف و تیره که سایههای رنگی یا سیاه میسازند.
مرتضی هم امشب برای اولین بار وارد این شهربازی شد.
*
در تاریکی خانه، بجای گریه، صدای جیغ و خنده بلند است.
سیزدهم شعبان است.
آدمهای درونگرا-خجالتی -مثل من- حتماً باید رفیقهای برونگرا-خوشصحبتی -مثل امیرحسین- داشته باشند که اگر قرار شد بروند ماشین بخرند بتواند سر صحبت را با فروشنده و رفیق فروشنده و دلال و رهگذر و دیوار و کارشناس و غیره و ذلک باز کند و یک روزه دور تا دور شهر را از چیتگر تا ولنجک و از شریعتی تا نواب دور دور کند و آخر وقت هم قولنامه بنویسد برایت و به عنوان شاهد امضا هم بکند.
آدمهای نشانهبینی مثل من باید رفیقهای نشانهبینی مثل او داشته باشند که وسط معاملهی خودرو و بازار دلالهای اتول، چشمش پی حکمتِ سوار کردنِ پیرمردِ شهرستانی باشد.
*
سیزدهم شعبان است؛ تولد یک سالگی آقامرتضی.
امروز را کلاً مرخصی گرفتم که بابا را ساعت ده ببرم دکتر. نه و نیم رسیدیم و اسم نوشتیم توی نوبت. گفتند که دکتر یازده میآید. بیمارستان شلوغ بود و هوا مطلوب. زدیم بیرون. یک ساعت و نیم کنارهی ولیعصر را از توانیر تا پلهی چندم پیاده رفتیم و برگشتیم. آن وسط هم توی یک پارک کوچک نشستیم و نفس تازه کردیم.
چقدر حرف زدیم؛ و چقدر خوب بود.
*
شب به مصطفی میگویم: «امروز با بابام رفتم پارک»
به خیالش فقط خودش میتواند با «باباش» برود پارک. میخندد. خنده هم دارد.
بالاخره وقتش رسید. رفتیم برای مصاحبه و معارفه مدرسه.
از آقا مصطفی پرسیده بودند اگر من پنج تا بستنی داشته باشم و سه تای آنها را بخورم چند تا باقی میماند؟ مصطفی هم یواشکی با انگشت حساب کرده بوده.
از مریم خانم هم پرسیدهاند چند تا دخترخاله داری؟ چند تا از تو بزرگتر و چند تا کوچکترند؟
کلی هم بازی کرده بودند.
آقا مصطفی توی سفره از لابلای سبزیها یکی را که بیقوارهتر از بقیه است بیرون میکشد و میپرسد: «اسم این چیه؟»
پاسخش ساده و بیحاشیه است: «برگِ ترب»
اما بچهها همیشه یک غافلگیری در آستین دارند.
با اعتراض میگوید: «نه! اسم خودش چیه؟»
چند ثانیهای سکوت میکنم. متوجه سؤالش نمیشوم: «برگِ ترب دیگه!»
چشمانش برقی میزند. با خنده میگوید: «یعنی خودش اسم نداره؟»
پ.ن:
+ ما همه هیچیم؛ همه اوست.
اولین دندانی که میافتد همان اولین دندانی است که درآمده.
چه عمر کوتاهی داشت: فقط پنج سال. اما بعدی باید خیلی بیشتر عمر کند؛ خیلی. مثلاً هفتاد سال، هشتاد یا صد!
چه ماجرای عجیبی.
*
برای دخترم کلاه بوقی خریدم که بزرگ شدنش را جشن بگیرد.
خودم اما غصهدار م.
مصطفی:
چرا دو تا شیر داریم: شیر که میخوریم و شیر جنگل؟ [با مغز کوچکش در مبانی فلسفی اشتراک لفظی کندوکاو میکند]
من:
سه تا شیر داریم: شیر آب! [ابهامش را بزرگتر میکنم که به کشف راز آن علاقمندتر بشود]
مریم:
چهار تا شیر داریم: شیر خشک [مرزهای کودکی، خلاقیت و بداههپردازی را جابجا میکند]
۱۲:۱۵
به اصرار رییس، بعد از چند روز پشت گوش انداختن، با اکراه زنگ میزنم به یک بنده خدایی که کاری عقبافتاده را پیگیری کنم و قرار جلسه بگذارم. گوشی را بر نمیدارد. خوشحال میشوم که مجبور نیستم با او صحبت کنم. یک دقیقه بعد خودش زنگ میزند. با خنده و خوشحالی میگوید که عجب قسمتی داری و توی حرم داشتم نماز میخواندم که زنگ زدی و حسابی دعا کردم برایت و یادت باشد تلافی کنی و غیره.
۱۹:۳۰
استاد خلبان بازنشستهی کبرا، بنگاهیوار، پنجرهی واحد طبقهی نهم را باز میکند و در حالی که به روبرو اشاره میکند میگوید: «درسته اینجا خیلی حاشیهست، ولی اون روبرو اولِ جادهی مشهده. از همین جا دست میذاری رو سینه میگی السلام علیک یا امام!»
۲۲:۳۰
قبل از خواب با دوقلوها خلوت میکنم؛ تلافی یک روز پر دردسر. حرفهای بامزه و شوخیهای همیشگی و سؤال و جوابهای طنزآمیز. میپرسم: «شما چه چیزی رو خیلی دوست دارید؟» طبیعتاً یک چیز خوردنی باید باشد که فرض گرفته باشند که فردا میخرم مثلاً. مصطفی اما بیهوا میپراند: «مشهد»
پ.ن:
+ شوخیش هم خوب نیست.
++ شوخیش هم خوب است.
+++ آقا مرتضی سه ماهه شد.
دمدمای غروب، بچهها را میزنیم زیر بغل و با یک قابلمه آش میکشیم تا کوهپایههای ولنجک و ولو میشویم جلوی کهف و خانوادگی شام میخوریم و ماه شب چهارده را تماشا میکنیم و نماز آیاتِ طولانیترین خسوف قرن را به جماعت میخوانیم و تلسکوپ هم بالاخره میرسد و کمی میخندیم و بر میگردیم.
از همین برنامههای سهل ممتنعی که برای زنده ماندن در این شهر وحشی به آن نیاز داری که فرمود: وَاجْعَلُوا بُیُوتَکُمْ قِبْلَةً وَأَقِیمُوا الصَّلَاةَ