صبح از خواب پا شده؛ آمده نشسته روبروی خواهرش؛ زل زده به صورت دخترک.
بیمقدمه میگوید: «بابا! من هم ابرو دارم؟»
+ موهایش بلند شده و ریخته روی پیشانیش. میبرمش سلمانی.
- ۰ نظر
- جمعه ۳۰ مهر ۱۳۹۵
صبح از خواب پا شده؛ آمده نشسته روبروی خواهرش؛ زل زده به صورت دخترک.
بیمقدمه میگوید: «بابا! من هم ابرو دارم؟»
+ موهایش بلند شده و ریخته روی پیشانیش. میبرمش سلمانی.
چراغ را خاموش میکنم. توی تختشان دراز کشیدهاند.
-: «بابا! بیا کتاب بخون»
تاریک است و عینک ندارم و خوابم هم میآید. بهانه میآورم.
-: «خب بیا از دهنت گصّه* بگو»
* «گصّه» بر همان وزن و معنای «قصه»
در خبرها آمده است که:
یک دختر ۱۸ ساله در اتریش از والدین خود به علت خودداری از حذف عکسهایی که از او در کودکی در فیسبوک منتشر کردهاند شکایت کرده است. او انتشار این عکسها را «شرمآور» و نقض حریم شخصی خود خوانده است...بنا بر گزارشها این دختر بارها از والدین خود خواسته بیش از ۵۰۰ عکسی را که از او در طول دوران کودکیاش گرفته و در صفحات فیسبوکشان منتشر کردهاند حذف کنند اما آنها تا کنون این در خواست را رد کردهاند. از همین رو این دختر به محض رسیدن به ۱۸ سالگی در اقدامی که نخستین نمونه از آن در سطح جهان محسوب میشود از والدین خود به علت انتشار عکسهایش در کودکی شکایت کرده است.
«شما دو نفر انسان مستقل از من هستید و هر چند من ولی شما محسوب میشوم، اما موظفم از حریم خصوصی شما محافظت کنم. شما خودتان بعدها باید تصمیم بگیرید که چه تصویری از خودتان منتشر کنید و چه تصویری را از بین ببرید. من هر چقدر هم که پدر مقدسی باشم حق ندارم خودم به تنهایی برای تعیین محدودهی حریم خصوصی شما تصمیم بگیرم. فکر میکنم این بدیهیترین تفاوت بچهی آدم با حیوان دستآموز خانگی باشد.»
اسباببازیهای بچهها را با هم چپاندیم توی جعبه و چسب زدیم و طناب پیچ کردیم.
مثل بقیهی جعبهها باید با ماژیک رویش را مینوشتم. اما فایدهای نداشت. دوقلوها که خواندن بلد نیستند.
عکسشان را کشیدم روی جعبه که در خانهی جدید بتوانند جعبهیشان را پیدا کنند.
*
چونک با کودک سر و کارم فتاد
هم زبان کودکی باید گشاد
[آقا مصطفی توی تاریکی با چراغ قوه بازی میکند]
-: این چیه پسرم؟
-: چراغ قروه.
-: چراغ قروه نه. بگو چراغ قوه.
-: آخه من بچهام. نیمیتونم بگم چراغ قوه؛ میگم چراغ قروه.
دیروز جلوی پای کربلاییها، گوسفندی قربانی کردند. هر
چند که بچهها چیزی از آیین قربانی نمیدانند و چیزی هم ندیدند، اما همهی
بعدازظهر دیروز به گفتگو دربارهی آن آقایی که گوسفند را از صندوق عقب
ماشین بیرون آورده بود و توی تشت قرمز به او آب داده بود گذشت.
بچهها
تا حدودی درک کردهاند که آن گوسفند بی نوا جان داده است. اما از فهم واقعی
مردن و نبودن عاجزند. جملاتی شبیه: «گوسفنده بیاد» [به گوسفند بگو دوباره
به خانه ما بیاید] حاکی از همین عجز است. البته «گوسفند» مورد اشاره، بیش
از آن که اسم خاص باشد، اسم جنس است. چون از نظر بچهها احتمالاً گوسفندها
خیلی فرقی با هم نمیکنند و گوسفند بودن تنها ویژگی مشترک قابل شناسایی و
تمایز این گروه جانداران از سایر موجودات در نظر آنهاست.
الان که دارم این را مینویسم دو روز است که «صدا» ندارم. معمولاً سالی یکی دو بار در فصل مدارس این طوری میشوم. اما این دفعه شدیدتر و طولانیتر شده؛ تا حدی که امروز کارم به «استراحت مطلق صوتی» کشیده.
در سه روز گذشته چهار تا کلاس داشتهام و اگر بخواهم سه جلسه سخنرانی دو روز آینده را برگزار کنم، اقلاً بیست و چهار ساعت نباید اصلاً حرف بزنم. حتی نجوا هم ممنوع است.
*
همان قدر که لال بازیهای یک نفر برای نانوا و مغازه دار و متصدی پمپ بنزین عادی است، برای بچهها هیجان انگیز و مفرح است. بازی کردن با پدر پرحرفی که امروز اصلاً صدایش در نمیآید و با زبان اشاره قصه می گوید، دوقلوها را سرحال آورده!
پنجرهی اتاقشان شرقی است و شبها که توی تختشان دراز میکشند، چراغ را که خاموش میکنم، از پشت پردهی توری، ماه معلوم میشود. -همین چیزهای زندگی در حاشیهی کویر را دوست دارم-
*
تعمد داشته و دارم که بچهها را با آسمان آشنا کنم. حتی یادشان دادهام که ماه را که میبینند سلام کنند. خیلی ساده و کودکانه دستشان را به طرف آسمان تکان بدهند و بگویند: «سلام ماه»
*
چند شب قبل مادرشان به تقلید از من رفته بود که موقع خواب، ماه را نشانشان بدهد. اواخر ماه بود و ماه نبود. مصطفی گفته بود: «ماه لوسه، نیست» و مادر متعجب مانده بود که این جمله یعنی چه؟
*
برایشان گفته بودم که خورشید مرد است و هر روز صبح اول وقت بیدار میشود و بالا میآید. اما ماه کمی لوس است. گاهی هست و گاهی نیست. گاهی چاق است و گاهی لاغر. گاهی زود میآید و گاهی دیر.
*
خورشید و ماه برای دوقلوها مثل دو تا دوست هستند که شخصیتهای کاملاً انسانی دارند. اینطوری کم کم با خلقت خدا آشنا میشوند.
امروز که برای اولین بار از دخترک پرسیدم «چیزی میخواهی برایت بخرم؟» برای اولین بار در جواب گفت: «عروسک!» (حس و حال این لحظه و این خواسته خیلی قابل توصیف نیست و از شرح آن صرف نظر میکنم.)
به تجربه میدانستم که باید چیزی هم برای پسرک بخرم. در مغازهای چشمم به این دو تا افتاد: کپلک و صورتی؛ ایرانی، بامزه و خلاقانه. بدون تردید خریدم و به خانه بردم.
دوقلوها خیلی سریع با بچهموشهایشان دوست شدند و انس گرفتند. نمایش بازی کردن از مفیدترین بازیهای کودکانه است که بزرگترها را هم حسابی سرگرم میکند. با عروسکهای دستکشی میتوان سالها برای بچهها قصه بافت و بارها با هم بازی کرد.
*
تنها نکتهی منفی این اسباببازی را موقع گرفتن عکس بالا فهمیدم. پشت برچسب فارسی «شهر موشها» نوشته: «MADE IN CHINA»
دیشب در قم برف مفصلی باریده و امروز همه جا سفیدپوش است. از صبح تا بعدازظهر هم بارش ادامه داشته و حسابی همه جا زمستانی شده است.
این اولین برفی است که دوقلوها واقعاً از نزدیک میبینند. سال قبل که خبری از برف نبود و سال قبلش هوش و حواسشان به این دنیا نبود. امروز، زیر بارش بیصدای برف، سه تایی با مادر رفتهاند برف بازی. اولش با ترس و تردید و در ادامه با ذوق و هیجان. تجربهای جدید و لذتبخش.
حالا «برف بازی الکی» به مجموع بازیهای الکی آنها در خانه اضافه شده.
#سیماهگی
خرگوشی که کشیدهام نشانش میدهم.
میگویم: «خرگوشه الان میاد میخورتت...»
خیلی جدی میگوید: «من هویج نیستم. مریمخانم ام»
#سیماهگی
امروز بعد از دو سال و دو ماه که از تولد بچهها میگذرد، برای اولین بار آقا مصطفی را بردم سلمانی*. برخلاف انتظار قبلی همهی اقوام و آشنایان و حتی برخلاف انتظار آقای آرایشگر -که انصافاً کاربلد و باحوصله است- آقا مصطفی اصلاً نترسید و جیغ نکشید و بیتابی نکرد. معمولاً وقتی دو نفری با هم بیرون میرویم خیلی ساکت و آرام میشود و از پدر مقدس حسابی حرف شنوی دارد.
چند دقیقهای قبل از اینکه نوبتمان بشود توی مغازه با هم شوخی و خنده کردیم و برای اتوبوسهایی که توی ایستگاه جلوی مغازه میایستادند و مسافر سوار میکردند دست تکان دادیم. بعد کفش و جورابش را در آوردم و بغلش گرفتم. آقای سلمانی خیلی نرم و خونسرد در کمترین زمان ممکن کار خودش را کرد و موهای قشنگ آقا مصطفی بود که روی لباس و دست و صورت من و خودش میریخت؛ بیآنکه گریه کند یا نق بزند. آنقدر ساکت بود که اواخر کار آرایشگر چوب مخصوص بچهها را روی دستههای صندلیاش گذاشت و چند دقیقهای هم آقا مصطفی خودش تنهایی زیر قیچی نشسته بود.
در راه بازگشت به خانه برای اولین بار با هم رفتیم نانوایی و یک نان سنگک بزرگ* خریدیم که اندازهی آن یک وجب از قد آقا مصطفی بلندتر بود.
دیدن نانوایی و خمیر و پارو و تنور و آدمهایی که نان میخرند و میبرند، جایزهی آقاییِ امروزِ آقا مصطفی است.
* پ.ن. برای ثبت در تاریخ:
قیمت نان سنگک بزرگ بدون کنجد در قم هزار تومان است. نانی که معمولاً برای خانه میخرم کوچکتر است و هر قرص آن ششصد و پنجاه تومان. اجرت سلمانی هم شش هزار تومان شد.
مرحبا به این پشتکار امیرحسین که بالاخره ما را دور هم جمع کرد. اگر به خودمان بود که با اهل و عیال ساعت نه صبح روز آخر هفته از خانه تکان نمیخوردیم برای تفرج و تفریح و دورهمی.
چه جای دیدنی و دنجی هم کشف کردیم: «باغ ایرانی» یا به روایت متأخر تر آن: «بوستان مهندس علی محمد مختاری»
به بچهها و مادرها که خوش گذشت. حال ما هم بعد از بلع و هضم آن همه نان و پنیر و خیار الحمدلله بهتر است!