خرگوشی که کشیدهام نشانش میدهم.
میگویم: «خرگوشه الان میاد میخورتت...»
خیلی جدی میگوید: «من هویج نیستم. مریمخانم ام»
#سیماهگی
# قصه
- ۶ نظر
- جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
خرگوشی که کشیدهام نشانش میدهم.
میگویم: «خرگوشه الان میاد میخورتت...»
خیلی جدی میگوید: «من هویج نیستم. مریمخانم ام»
#سیماهگی
امروز بعد از دو سال و دو ماه که از تولد بچهها میگذرد، برای اولین بار آقا مصطفی را بردم سلمانی*. برخلاف انتظار قبلی همهی اقوام و آشنایان و حتی برخلاف انتظار آقای آرایشگر -که انصافاً کاربلد و باحوصله است- آقا مصطفی اصلاً نترسید و جیغ نکشید و بیتابی نکرد. معمولاً وقتی دو نفری با هم بیرون میرویم خیلی ساکت و آرام میشود و از پدر مقدس حسابی حرف شنوی دارد.
چند دقیقهای قبل از اینکه نوبتمان بشود توی مغازه با هم شوخی و خنده کردیم و برای اتوبوسهایی که توی ایستگاه جلوی مغازه میایستادند و مسافر سوار میکردند دست تکان دادیم. بعد کفش و جورابش را در آوردم و بغلش گرفتم. آقای سلمانی خیلی نرم و خونسرد در کمترین زمان ممکن کار خودش را کرد و موهای قشنگ آقا مصطفی بود که روی لباس و دست و صورت من و خودش میریخت؛ بیآنکه گریه کند یا نق بزند. آنقدر ساکت بود که اواخر کار آرایشگر چوب مخصوص بچهها را روی دستههای صندلیاش گذاشت و چند دقیقهای هم آقا مصطفی خودش تنهایی زیر قیچی نشسته بود.
در راه بازگشت به خانه برای اولین بار با هم رفتیم نانوایی و یک نان سنگک بزرگ* خریدیم که اندازهی آن یک وجب از قد آقا مصطفی بلندتر بود.
دیدن نانوایی و خمیر و پارو و تنور و آدمهایی که نان میخرند و میبرند، جایزهی آقاییِ امروزِ آقا مصطفی است.
* پ.ن. برای ثبت در تاریخ:
قیمت نان سنگک بزرگ بدون کنجد در قم هزار تومان است. نانی که معمولاً برای خانه میخرم کوچکتر است و هر قرص آن ششصد و پنجاه تومان. اجرت سلمانی هم شش هزار تومان شد.
مرحبا به این پشتکار امیرحسین که بالاخره ما را دور هم جمع کرد. اگر به خودمان بود که با اهل و عیال ساعت نه صبح روز آخر هفته از خانه تکان نمیخوردیم برای تفرج و تفریح و دورهمی.
چه جای دیدنی و دنجی هم کشف کردیم: «باغ ایرانی» یا به روایت متأخر تر آن: «بوستان مهندس علی محمد مختاری»
به بچهها و مادرها که خوش گذشت. حال ما هم بعد از بلع و هضم آن همه نان و پنیر و خیار الحمدلله بهتر است!
مثل همهی این سالها، امشب رفتیم که افطاری در جوار کریمهی این دیار باشیم. امسال اما سفرهی کریمانهاش برای عام و خاص پهن است و به چای و نان و پنیری و خرمایی پذیراییمان کرد. سوپ هم بود البته که باب طبع آقا مصطفی است.
اگر زایر این حرم با صفا هستید، تا آخر ماه خدا این سفره پهن است.
یکی از رفقا پیشنهاد داد که همدیگر را ببینیم. نظرش روی اقدامات رزمی و بزمی از قبیل کوه و استخر و جوج و غیره بود. گفتم برنامهای بذار که کمی با هم گفتگو و موأنست و مؤاخات داشته باشیم.
بعد از دهها پیامک رفته و آمده، در نهایت عصر پنجشنبه دوقلوها را برداشتم و با دو تا از رفقا رفتیم پارک و پنج نفره صفا کردیم.
حالا امروز صبح پیامک فرستاده:
-:یه سؤالی ذهنم رو درگیر کرده. الان به کدوم قسمت از برنامه دیشب میگیم «مؤاخات»؟
جواب دادم:
-: سوال خوبیه. به اون قسمتی که بچه ها به شما میگفتند: «عمو»!
هدیهی تولد بچهها کتاب گرفتیم و لباس.
لباس را مجبوریم که بالاخره برای بچهها بخریم. اما وقتی کادوپیچ میشود بازدهیاش بالا
میرود!
در مورد هدایای دیگر؛ محاسبه کردهام با اینکه این دو تا
بچه روی هم رفته نصف هر یک از بچههای اقوام و دوستان اسباببازی دارند؛
اما خوشبینانه تا قبل از ورود به مدرسه هم وقت نمیکنند با همینها درست
و حسابی بازی کنند! در حقیقت اسباببازیِ زیاد قرار است جای خالی همبازی
را پر کند -که نمیکند-. بهترین اسباببازی آن چیزی است که نمیشود خرید
(یعنی خواهر و برادر و دوست و پدر و مادر) یا آن چیزی است که به عنوان
اسباب بازی نمیخرید (مثل بشقاب و قابلمه و سبد و کمد و ...)
پس با سه
ساعت پیاده روی در بخش کودک و نوجوان نمایشگاه کتاب برای بچهها کتابهای
خوبی خریدم که هیچ چیز دیگری نمیتواند جای آن را پر کند. کتابهای رنگی پر از شعرها و نقاشیهای کودکانه. کتابهای کوچک اما پر تعداد و متنوع که هر کدام یک ماجرای مستقل را روایت میکند و از هر کدام میتوان بینهایت روایت متفاوت برای بچهها تعریف کرد. کاری که خیلی دوست دارم و دوقلوها هم استقبال میکنند. هر چند که ممکن است این هدیه چشم خالهقزیها را پر نکند -که نکند-.
پ.ن:
در مورد خرید کتاب کودک ملاحظات زیادی داشتم و وسواس فراوانی به خرج دادم که شرح آن در این مختصر نمیگنجد.
دوقلوها بیست و دوم رجب به دنیا آمدهاند و امروز -بیست و هفتم رجب- اولین جشن تولدشان را در دو سالگی برایشان گرفتیم.
چرا اولین؟
چون پارسال که عقل و درکشان به این چیزها نمیرسید. جشن تولد هم که یک سنت الهی و واجب شرعی نیست. عاقلانه تصمیم گرفتیم که زمانی باغچه را بیل بزنیم که احتمال روییدن داشته باشد.
چرا امروز؟
یکی از آیینهای خانوادگی ما گرفتن جشن تولد بچهها در روزهای منتسب به بزرگانی است که نام بچهها از آنها اخذ شدهاست. با این حساب روز مبعث روز تولد دوقلوهاست.
تنها «ما ییییی» باقی مانده را انداختیم توی یک ظرف پلاستیکی در دار و با زحمت آوردیم تهران که تعطیلات را بلکه زنده بماند.
توی خانهی عزیز هم که به طریق اولی هفت سین و تنگ ماهی پیدا نمیشود. یک گلدان بزرگ گل خشک بالای کمد بود که عزیز آورد و گلهایش را -که چند سالی مانده بود- دور ریختیم و تمیز شستیم و تا نیمه آب کردیم. فروشنده گفته بود که آب را بگذارید که کلرش برود. گلدان نیمه پر را رها کرده بودیم که آبش آمادهی شنای «ما ییییی» شود که صدای گنگی برخاست: صدایی شبیه ترک خوردن و شکستن و فرو ریختن. گلدان نحیف گل خشک، طاقت وزن آب را نیاورده بود -شاید هم ترکی از قبل داشته- قبل از آنکه کار از کار بگذرد با هر زحمتی بود گلدان ترک خورده را از اتاق به حمام بردیم و فرشها و میز را نجات دادیم.
«ما یییی» هم در همان ظرف پلاستیکی تا صبح بیشتر دوام نیاورد.
صیاد بی روزی، در دجله نگیرد و ماهی بی اجل، بر خشک نمیرد.
عزیز میگفت که ماهی آمده بود که گلها و گلدان مرا ببرد.
برای اولین بار در بیست ساله گذشته یک «حیوان زنده» خریدم. البته یکی که نه، پنج تا!
فروشنده سه تا ماهی قرمز را میداد دو هزار تومان؛ اگر میخریدی دو تا ماهی سیاه هم جایزه میداد. از این ماهیهای خیلی کوچولو که آدم میماند که دل و رودهشان چطوری توی بدنشان جا شده است.
از در که آمدم تو، بچهها ماهیها را که توی کیسه پلاستیکی دیدند، جیغ و هوارشان بلند شد: «ما یییی ... ما ییی...»
توی خانه هفت سین که نداریم. تنگ ماهی هم طبیعتاً پیدا نمیشود. یک گلدان شیشهای پیدا کردیم و ماهیها را ریختیم تویش. بچهها نشستند دورش و ادا و اطوار در آوردند: با انگشت وول زدن ماهیها را به هم نشان میدهند و هیجان زده کلماتی نامفهوم میگویند: «او... تو... دو... هی... اووو...»
مادر برای ماهیها خرده نان میریزد. جیغ میکشند که ما هم بریزیم. هر کدام به اندازهی نوک سوزن نان خشک میاندازند داخل گلدان و میخندند.
*
یک هفته نشده که چهار تایشان غرق شدند.
عمر ماهی گلی از عمر گل هم کمتر است. حالا فقط یکی مانده که هر روز دو تا بچه به اندازهی نوک سوزن به او نان خشک میدهند.
با دو هزار تومان این همه شادی و هیجان خریدیم برای یک هفتهی دوقلوها.
الحمدلله.
همیشه توانایی ذهن انسان در فهم متفاوت از کلمات یکسان برایم جالب بوده است. استعاره گویی و استعاره فهمی از ویژگیهای پنهان مغز ماست که درباره آن خیلی نمیدانیم. هنگام رشد زبانی بچهها فرصت خوبی پیش میآید که در این زمینه تفحص کنیم.
*
بچهها چون مهارت کافی برای استفاده از قاشق و چنگال ندارند معمولاً دستشان توی کاسه است و غذا خوردنشان با کثیفکاری همراه است. برای همین سر سفره معمولاً دستمال پارچهای کنار دست بچهها میگذاریم تا خودشان دستشان را تمیز کنند. جملهی «خب حالا دستت رو تمیز کن» بارها برای بچهها تکرار شده و کاملاً با نحوهی تمیز کردن دستانشان آشنا هستند.
دختر غذایش را خورده بود و میخواست به سراغ بازی برود. مادر برای این که لقمهای دیگر هم به او خورانده باشد میگوید: «ته بشقابت رو تمیز کن بعداً برو» و در کمال حیرت دختر را میبیند که دستمال پارچهای را به کف بشقاب میکشد!
ذهن دختر تفاوتی بین «تمیز کردن دست» و «تمیز کردن ته بشقاب» نمیگذارد. او هنوز این استعاره را بلد نیست. شگفت آور است که چگونه تا چند ماه دیگر این را به همراه دهها استعارهی دیگر میآموزد.
حالا چند روزی است که دست هم را میگیرند و با زبان آواها عمو زنجیرباف میخوانند.
پسرم در صورتش هیجان و شیطنتی دارد که من هرگز، جز در دل، نداشتهام.
بارها آزمودهام: نمیتواند به من نگاه کند و نخندد.
اصرار دارد که به محض ورود به خانه جورابهایم را درآورم.
دیشب پرسیدم که چه چیزی دوست داری برایت بخرم. میگوید: «انّا» [an'naa] و «لولودی» [lolodii] (یعنی انار و شکلات)
دختر اما دقیق است و گوش تیزی دارد.
موقع نماز حتماً باید چادرش را سر کند و جانماز بیندازد. مهر و تسبیح واقعی هم میخواهد.
هر چیزی که دو تا باشد را بین خودش و برادر تقسیم میکند.
از غریبهها فرار میکند و همهی بچههای فامیل را به اسم میشناسد: «دد الی» [dedali] «عینب آداد» [eynabadad] (سیدعلی و زینبسادات)
*
این جزییات پراکنده، بخش کوچکی از چیزهایی است که تا امروز از هم میدانیم.
بعد از غروب رفتیم حرم و دو گروه دو نفرهی خانمها و آقایان در حیاط صحن آینه از هم جدا شدیم.
چشمم افتاد به در باز حجرهی اول سمت راست صحن. دست مصطفی را گرفتم و رفتیم تا جلوی حجره. بالای در کاشی «ذلک فضل الله...» را که دیدم مطمئن شدم که خودش است. بارها آمده بودم و بسته بود. حالا چراغش روشن و خادمی هم جلوی در ایستاده بود. کفشها را کندیم و وارد شدیم.
حضرت شیخ فضل الله نوری اینجا خوابیده است. ظاهراً حجره را دو سالی است که مرمت کردهاند و نمایشگاهی شده برای معرفی شیخ شهید. تابلوهایی روی دیوار و کتابخانهای مختصر روی طاقچه.
مصطفی از صندوق سبز و شیشهای مزار خوشش آمده و ذوق کرده. واقعاً قشنگ شده. دستشان درد نکند.
اوووووووووووووووومم [uuuuuuuuuumm] : همهی معانی مورد نیاز
د د د د د د د [da da da da da] : سایر معانی که با واژهی قبلی منتقل نشده باشد
#هفده ماهگی
آه [āh] : آب
باده [bade] : بالش
تو [tu] : پتو، پوشیدن لباس (وجه امری)
در [dar] : بیرون، رفت، در آوردن لباس (وجه امری)
دمو [damu] : تمام شد
می [mi] : من، برای من، به من
نه [na] : بله، خیر، من (و معانی دیگر)
نیر [nir] : شیر
#هفده ماهگی
سادگی همیشه زیبا و گاه شگفتانگیز است. مثل همین تکهچوبهای دوستداشتنی که ساعتهاست ما را سر کار گذاشته.
*
ده درویش در گلیمی بخسبند و دو مصطفی نیز در اتاقی بگنجند؛ ولو اینکه یکیشان «مصطفی» نباشد و «مصطفا» باشد.
*
اگر هنوز وبلاگ مینوشتی این تیتر را برایت پیشنهاد میدادم: «پله پله تا ملاقات شما»