صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۲۰ مطلب با موضوع «پدر مقدس» ثبت شده است

هدیه‌ی تولد بچه‌ها کتاب گرفتیم و لباس.
لباس را مجبوریم که بالاخره برای بچه‌ها بخریم. اما وقتی کادوپیچ می‌شود بازدهی‌اش بالا می‌رود!
در مورد هدایای دیگر؛ محاسبه کرده‌ام با این‌که این دو تا بچه روی هم رفته نصف هر یک از بچه‌های اقوام و دوستان اسباب‌بازی دارند؛ اما خوشبینانه تا قبل از ورود به مدرسه هم وقت نمی‌کنند با همین‌ها درست و حسابی بازی کنند! در حقیقت اسباب‌بازیِ زیاد قرار است جای خالی هم‌بازی را پر کند -که نمی‌کند-. بهترین اسباب‌بازی آن چیزی است که نمی‌شود خرید (یعنی خواهر و برادر و دوست و پدر و مادر) یا آن ‌چیزی است که به عنوان اسباب بازی نمی‌خرید (مثل بشقاب و قابلمه و سبد و کمد و ...)
پس با سه ساعت پیاده روی در بخش کودک و نوجوان نمایشگاه کتاب برای بچه‌ها کتاب‌های خوبی خریدم که هیچ چیز دیگری نمی‌تواند جای آن را پر کند. کتاب‌های رنگی پر از شعرها و نقاشی‌های کودکانه. کتاب‌های کوچک اما پر تعداد و متنوع که هر کدام یک ماجرای مستقل را روایت می‌کند و از هر کدام می‌توان بی‌نهایت روایت متفاوت برای بچه‌ها تعریف کرد. کاری که خیلی دوست دارم و دوقلوها هم استقبال می‌کنند. هر چند که ممکن است این هدیه چشم خاله‌قزی‌ها را پر نکند -که نکند-.

پ.ن:
در مورد خرید کتاب کودک ملاحظات زیادی داشتم و وسواس فراوانی به خرج دادم که شرح آن در این مختصر نمی‌گنجد.

# تربیت

# تولد

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: کتاب
  • :: پدر مقدس

دوقلوها بیست و دوم رجب به دنیا آمده‌اند و امروز -بیست و هفتم رجب- اولین جشن تولدشان را در دو سالگی برایشان گرفتیم.

چرا اولین؟
چون پارسال که عقل و درک‌شان به این چیزها نمی‌رسید. جشن تولد هم که یک سنت الهی و واجب شرعی نیست. عاقلانه تصمیم گرفتیم که زمانی باغچه را بیل بزنیم که احتمال روییدن داشته باشد.

چرا امروز؟
یکی از آیین‌های خانوادگی ما گرفتن جشن تولد بچه‌ها در روزهای منتسب به بزرگانی است که نام بچه‌ها از آن‌ها اخذ شده‌است. با این حساب روز مبعث روز تولد دوقلوهاست.

# تولد

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: پدر مقدس

تنها «ما ییییی» باقی مانده را انداختیم توی یک ظرف پلاستیکی در دار و با زحمت آوردیم تهران که تعطیلات را بلکه زنده بماند.
توی خانه‌ی عزیز هم که به طریق اولی هفت سین و تنگ ماهی پیدا نمی‌شود. یک گلدان بزرگ گل خشک بالای کمد بود که عزیز آورد و گل‌هایش را -که چند سالی مانده بود- دور ریختیم و تمیز شستیم و تا نیمه آب کردیم. فروشنده گفته بود که آب را بگذارید که کلرش برود. گلدان نیمه پر را رها کرده بودیم که آبش آماده‌ی شنای «ما ییییی» شود که صدای گنگی برخاست: صدایی شبیه ترک خوردن و شکستن و فرو ریختن. گلدان نحیف گل خشک، طاقت وزن آب را نیاورده بود -شاید هم ترکی از قبل داشته- قبل از آن‌که کار از کار بگذرد با هر زحمتی بود گلدان ترک خورده را از اتاق به حمام بردیم و فرش‌ها و میز را نجات دادیم.
«ما یییی» هم در همان ظرف پلاستیکی تا صبح بیشتر دوام نیاورد.

صیاد بی روزی، در دجله نگیرد و ماهی بی اجل، بر خشک نمیرد.

عزیز می‌گفت که ماهی آمده بود که گل‌ها و گلدان مرا ببرد.

# قصه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۳
  • :: عزیز
  • :: پدر مقدس

برای اولین بار در بیست ساله گذشته یک «حیوان زنده» خریدم. البته یکی که نه، پنج تا!
فروشنده سه تا ماهی قرمز را می‌داد دو هزار تومان؛ اگر می‌خریدی دو تا ماهی سیاه هم جایزه می‌داد. از این ماهی‌های خیلی کوچولو که آدم می‌ماند که دل و روده‌شان چطوری توی بدنشان جا شده است.
از در که آمدم تو، بچه‌ها ماهی‌ها را که توی کیسه پلاستیکی دیدند، جیغ و هوارشان بلند شد: «ما یییی ... ما ییی...»
توی خانه هفت سین که نداریم. تنگ ماهی هم طبیعتاً پیدا نمی‌شود. یک گلدان شیشه‌ای پیدا کردیم و ماهی‌ها را ریختیم تویش. بچه‌ها نشستند دورش و ادا و اطوار در آوردند: با انگشت وول زدن ماهی‌ها را به هم نشان می‌دهند و هیجان زده کلماتی نامفهوم می‌گویند: «او... تو... دو... هی... اووو...»
مادر برای ماهی‌ها خرده نان می‌ریزد. جیغ می‌کشند که ما هم بریزیم. هر کدام به اندازه‌ی نوک سوزن نان خشک می‌اندازند داخل گلدان و می‌خندند.
*
یک هفته نشده که چهار تایشان غرق شدند.
عمر ماهی گلی از عمر گل هم کم‌تر است. حالا فقط یکی مانده که هر روز دو تا بچه به اندازه‌ی نوک سوزن به او نان خشک می‌دهند.
با دو هزار تومان این همه شادی و هیجان خریدیم برای یک هفته‌ی دوقلوها.
الحمدلله.

# قصه

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۳
  • :: پدر مقدس

همیشه توانایی ذهن انسان در فهم متفاوت از کلمات یکسان برایم جالب بوده است. استعاره گویی و استعاره فهمی از ویژگی‌های پنهان مغز ماست که درباره آن خیلی نمی‌دانیم. هنگام رشد زبانی بچه‌ها فرصت خوبی پیش می‌آید که در این زمینه تفحص کنیم.
*
بچه‌ها چون مهارت کافی برای استفاده از قاشق و چنگال ندارند معمولاً دستشان توی کاسه است و غذا خوردنشان با کثیف‌کاری همراه است. برای همین سر سفره معمولاً دستمال پارچه‌ای کنار دست بچه‌ها می‌گذاریم تا خودشان دستشان را تمیز کنند. جمله‌ی «خب حالا دستت رو تمیز کن» بارها برای بچه‌ها تکرار شده و کاملاً با نحوه‌ی تمیز کردن دستانشان آشنا هستند.
دختر غذایش را خورده بود و می‌خواست به سراغ بازی برود. مادر برای این که لقمه‌ای دیگر هم به او خورانده باشد می‌گوید: «ته بشقابت رو تمیز کن بعداً برو» و در کمال حیرت دختر را می‌بیند که دستمال پارچه‌ای را به کف بشقاب می‌کشد!
ذهن دختر تفاوتی بین «تمیز کردن دست» و «تمیز کردن ته بشقاب» نمی‌گذارد. او هنوز این استعاره را بلد نیست. شگفت آور است که چگونه تا چند ماه دیگر این را به همراه ده‌ها استعاره‌ی دیگر می‌آموزد.

# زبان

  • ۱ نظر
  • شنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۳
  • :: پدر مقدس

حالا چند روزی است که دست هم را می‌گیرند و با زبان آواها عمو زنجیرباف می‌خوانند.

پسرم در صورتش هیجان و شیطنتی دارد که من هرگز، جز در دل، نداشته‌ام.
بارها آزموده‌ام: نمی‌تواند به من نگاه کند و نخندد.
اصرار دارد که به محض ورود به خانه جوراب‌هایم را درآورم.
دیشب پرسیدم که چه چیزی دوست داری برایت بخرم. می‌گوید: «انّا» [an'naa] و «لولودی» [lolodii] (یعنی انار و شکلات)

دختر اما دقیق است و گوش تیزی دارد.
موقع نماز حتماً باید چادرش را سر کند و جانماز بیندازد. مهر و تسبیح واقعی هم می‌خواهد.
هر چیزی که دو تا باشد را بین خودش و برادر تقسیم می‌کند.
از غریبه‌ها فرار می‌کند و همه‌ی بچه‌های فامیل را به اسم می‌شناسد: «دد الی» [dedali] «عینب آداد» [eynabadad] (سیدعلی و زینب‌سادات)
*
این جزییات پراکنده، بخش کوچکی از چیزهایی است که تا امروز از هم می‌دانیم.

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳
  • :: پدر مقدس
  • :: پدر مقدس

بعد از غروب رفتیم حرم و دو گروه دو نفره‌ی خانم‌ها و آقایان در حیاط صحن آینه از هم جدا شدیم.
چشمم افتاد به در باز حجره‌ی اول سمت راست صحن. دست مصطفی را گرفتم و رفتیم تا جلوی حجره. بالای در کاشی «ذلک فضل الله...» را که دیدم مطمئن شدم که خودش است. بارها آمده بودم و بسته بود. حالا چراغش روشن و خادمی هم جلوی در ایستاده بود. کفش‌ها را کندیم و وارد شدیم.
حضرت شیخ فضل الله نوری این‌جا خوابیده است. ظاهراً حجره را دو سالی است که مرمت کرده‌اند و نمایشگاهی شده برای معرفی شیخ شهید. تابلوهایی روی دیوار و کتابخانه‌ای مختصر روی طاقچه.
مصطفی از صندوق سبز و شیشه‌ای مزار خوشش آمده و ذوق کرده. واقعاً قشنگ شده. دستشان درد نکند.

# حرم

# شهید

# قم

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: پدر مقدس

اووووووووووووووووم‌م [uuuuuuuuuumm] : همه‌ی معانی مورد نیاز
د د د د د د د [da da da da da] : سایر معانی که با واژه‌ی قبلی منتقل نشده باشد

#هفده ماهگی

# زبان

  • :: پدر مقدس

آه [āh] : آب
باده [bade] : بالش
تو [tu] : پتو، پوشیدن لباس (وجه امری)
در [dar] : بیرون، رفت، در آوردن لباس (وجه امری)
دمو [damu] : تمام شد
می [mi] : من، برای من، به من
نه [na] : بله، خیر، من (و معانی دیگر)
نیر [nir] : شیر


#هفده ماهگی

# زبان

  • :: پدر مقدس

سادگی همیشه زیبا و گاه شگفت‌انگیز است. مثل همین تکه‌چوب‌های دوست‌داشتنی که ساعت‌هاست ما را سر کار گذاشته.
*
ده درویش در گلیمی بخسبند و دو مصطفی نیز در اتاقی بگنجند؛ ولو این‌که یکی‌شان «مصطفی» نباشد و «مصطفا» باشد.
*
اگر هنوز وبلاگ می‌نوشتی این تیتر را برایت پیشنهاد می‌دادم: «پله پله تا ملاقات شما»

# حبیب

# خانواده

# واحد قم + حومه

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: پدر مقدس
اول محرم است.
در شصت و سه روز گذشته فقط پنج تا مطلب نوشته‌ام؛ همه‌اش «پریشان» و سه‌تایش «پریشانِ برادر»
برای نویسنده‌ای که به طور متوسط در ماه ۲۰ تا یادداشت می‌نوشته آمار تأسف‌باری است. البته گمان نمی‌کردم که این کم‌کاری این همه طولانی شود و این اواخر هم امیدی نداشتم که این سکوت بشکند. اما خوشبختانه نسیمی وزیدن گرفت و آتش زیر خاکستر زبانه کشید و شد آن‌چه باید می‌شد و آمد آن‌چه باید می‌آمد.
*
حاج حمید به دیدار علی بلورچی رفت؛ سیدعلی به خواستگاری؛ حسین و بانو به زیر یک سقف؛ شهید گمنام پردیسان به اصفهان؛ آقا به بیمارستان؛ بچه‌ها به دانشگاه؛ معلم به کلاس نویسندگی؛ حلقه به فصل ششم؛ مجتبی به خانه‌ی بخت؛ پدر مقدس به شمال بارانی و آقا مهدوی به میهمانی خدا.
*
خلاصه‌ای بود از اهم مطالبی که می‌توانستم بنویسم و ننوشتم و نخواهم نوشت.
اول محرم است. اول خط.
بسم الله ای عین الیقین...

# ازدواج

# حلقه

# رهبر

# صاد

# میم.پنهان

# نوشتن

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۴ آبان ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: پدر مقدس

آقا مصطفی و مریم خانم از جمله خوردنی‌هایی هستند که روزه را باطل نمی‌کنند.

  • :: پدر مقدس

شب که چراغ‌ها را خاموش می‌کنیم، نور ماه چنان خودش را پهن می‌کند روی فرش که بچه‌ها از پنجره به آسمان خیره می‌شوند.
زندگی در حاشیه‌ی کویر را برای همین لحظاتش دوست دارم.

# زندگی

  • :: پدر مقدس

روزهایی را می‌گذرانیم که شما اولین کلماتتان را به صورت ناگهانی و غیرمنتظره به زبان می‌آورید.
شاید آرزوی هر پدر و مادری باشد که اولین کلمات فرزندانشان «بابا» و «مامان» باشد. خب آرزوی بدی نیست. ولی چه می‌شود کرد وقتی دوقلوها اولین کلمه‌ای که می‌توانند بگویند «الو» و «جوجو» باشد؟

# زبان

# زندگی

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳
  • :: پدر مقدس

سر ظهر همه خوابیده‌اند. دراز کشیده‌ام و زیر چشمی تعقیبش می‌کنم:

... از مبل می‌رود بالا؛ می‌نشیند؛ دسته‌ی مبل را تکان تکان می‌دهد؛ روی شکم می‌خوابد و پاهایش را آویزان می‌کند و از مبل پایین می‌آید؛ سبد توپ‌ها را واژگون می‌کند و توپ‌های کوچک رنگی را روی زمین می‌ریزد؛ می نشیند و با هر دستش یک توپ بر می‌دارد و توپ‌ها را به هم می‌زند؛ توپ‌ها را رها می‌کند؛ به سمت مادر می‌رود؛ متکای گرد را از زیر سر مادر می‌کشد بیرون و روی زمین قل می‌دهد؛ چهار دست و پا می‌رود و متکا را قل می‌دهد تا آشپزخانه؛ متکا را ول می‌کند و می‌رود به سمت دری که از پشت آن صدایی می‌آید؛ در بسته است؛ بر می‌گردد و به سمت حمام که درش باز است می‌رود؛ نرسیده به حمام جلوی آینه‌ی قدّی توقف می‌کند؛ دستش را به بدنه‌ی کمد می‌گیرد و جلوی آینه می‌ایستد...

و این بازی ادامه دارد.

  • ۱ نظر
  • جمعه ۲۳ خرداد ۱۳۹۳
  • :: پدر مقدس
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون