ظهر بعد از سه ماه کش مکش بالاخره بابا را عمل کردند. قبل از عمل صدا کردند که بروم درِ اتاق عمل. دکتر بیهوشی محکم و قاطع گفت که ریسک بیهوشی بالاست و باید رضایت خاص بدهید... پنج دقیقهای گذشت که نپرس. قبل از امضای رضایتامه لای کتاب را باز کردم تا آرام شدم:
وَالَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ
لَنُکَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَیِّئَاتِهِمْ
وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِی کَانُوا یَعْمَلُونَ
وَوَصَّیْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَیْهِ حُسْنًا
من که خودم سی و هفت سال از پدرم کوچکترم، امروز پسری در خانه دارم که سی و هفت سال از من کوچکتر است. همهی مدت عمل به این تقارن عجیب فکر میکردم.
*
عصری که به خانه میروم، از ملاصدرا که میپیچم توی چمران، وسط ترافیک دلپذیر همیشگی، توی حال خودم هستم که ماشین کناری بوقبوق میکند. جوانکی از پشت شیشهی خاکی ماشین پیداست. شیخنا؟ یاللعجب! شیشه را پایین میدهم و خوش و بش هیجانانگیزی میکنیم. این همه وقت دوری و بیخبری؛ حالا امروز؛ این وسط!
جای توقف نیست. کمی که دور میشویم از همان پشت فرمان تلفن میزنم تا ایجاز کلام و حاضر جوابیاش را دوباره به رخ بکشد:
-: «شیخنا! تو همیشه یک حادثه بودهای»
-: «حاجیا! تو همیشه چشم نشانهبین داشتهای»
راست میگویم. راست میگوید.
# توکل
# خانواده
# دوست