صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایران» ثبت شده است

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۱
  • :: بداهه

چهارصد و چهل کیلومتر مسیر قم-گرمسار-سمنان-دامغان را یک صبح آفتابی زمستانی در کمتر از پنج ساعت می توان پیمود؛ اگر نه تند بروی و نه آهسته. در طول مسیر می شود گردنه ی آهوان را دید که برف نشسته و کاروان سرای قدیمی را که کمر خم کرده. جاده تازه آسفالت و خلوت و مستقیم.
*
شهر صد دروازه ی ساسانی، امروز در و دروازه ای ندارد و در مسیر توسعه ی چند دهه ی اخیر آن چنان که به نظر می رسد مدرن نشده. همه ی جمعیت شهر هفت هزارساله ی ما، سکوهای ورزشگاه آزادی را پر نمی کند؛ هر چند که فقیر ندارد و غیربومی ها دانشجو هستند و کارگر.
قطب شمالی پسته ی ایران مثل بیشتر شهرهای مرکزی این فلات، در دامنه ی کوه خوابیده و اندک آبی اگر هست از قنات های قدیمی و سد جدیدی ست که این دومی البته اقلیم منطقه را به هم ریخته. اندک رطوبت حاصل از دریاچه ی سد، به مزاج باغ های پسته خوش نیامده و مدتی ست محصول را آفت می زند.
*
اما تو این جا در کوچه پس کوچه های «هکاتوم پیلوس» چه می کنی؟
به جستجوی عطر کدامین خاطره ی گمشده ای؟
تعبیر خواب های کودکی ات را می جویی؟
دیر آمدی...
پیر آمدی...

# ایران

# تاریخ

# سفر

  • :: بداهه
  • :: کودکی

روی دیوار «سردخانه محل نگهداری اجساد» کنار قبرستان یکی از شهرهای شمال کشور، به خط نستعلیق خیلی خوش نوشته بود:

مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ

به قول اون رفیقمون: «یکی زیر بغل مولوی رو بگیره...»

# ایران

# مولوی

# سفر

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۰
  • :: بداهه

بی‌خود و بی‌جهت نشستم به خواندن «جانستان کابلستان». شاید چون آخرین کتاب خریده و نخوانده‌ام بود و شاید چون می‌خواستم زودتر از دستش خلاص شوم. جانستان کتابی بود که بالاخره یک روزی باید می‌خواندمش. مثل همان قورباغه‌ی معروف که بالاخره قورتش دادم!
بی‌محتواتر از تصور اولیه‌ام بود. انتظار داشتم نگاهی عمیق‌تر و دقیق‌تر به مسأله‌ی افغانستان داشته باشد. اما جانستان نسبت به «نفحات نفت» برای من کم‌مایه‌تر و بی‌فایده‌تر بود. بخشی از این برمی‌گردد به کوتاهی سفر نویسنده و بخشی دیگر به سرعت نگارش کتاب (که در مقایسه با دیگر آثار امیرخانی تندنویسی شده است) و بخشی دیگر به رفاقت با مجید عزیز و خاطراتش!
نمی‌دانم چه دلیلی وجود دارد که نویسنده‌ای تصمیم می‌گیرد از یک سفر، کتاب در بیاورد و از یک سفر نه. احتمالاً بی‌توجهی مفرط محافل فرهنگی ما به افغانستانِ امروز، اصلی‌ترین انگیزه‌ی امیرخانی از انتشار این کتاب است و در این راستا نویسنده موفق شده است چند قطعه عکس تفصیلی از حال و اوضاع فعلی کشور همسایه به یادگار بگیرد. احتمالا گذر زمان اهمیت جانستان را به عنوان یک سند تاریخی بیش‌تر خواهد کرد.

خواندن این کتاب را به همه‌ی آن‌هایی که رفیقی مثل مجید ندارند تا به صورت چندرسانه‌ای در جریان امور افغانستان قرار بگیرند توصیه می‌کنم.

# ایران

# تاریخ

# فرهنگ

# مجیدم

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: کتاب
113 هجری قمری فینیان نامه می نویسند به امام محمدِ باقر علیه السلام و طلب مرشد می کنند. به دستور امام، سلطانعلی از مدینه النبی هجرت می کند به قصبات کاشان.
سلطانعلی برای مردم امام زاده است؛ حتی قبل از شهادت. دورش جمع می شوند، دل می دهند و دین یاد می گیرند. حاکم دست نشانده اما طاقت نمی آورد. امام را که در مدینه مسموم می کنند، امام زاده را هم می کشند. اما نه بی سر و صدا. جنگ نمایانی می شود و کربلایی در قلب ایران برپا. سلطانعلی و تعدادی از مردمان خاوه با لب تشنه در صحرا سر بریده می شوند و فینیان بدنش را در قالیچه ای می پیچند و به مدفن می آورند؛ و تا امروز که من دیدم بیش از هزار و سیصد سال است که مردم به ضریحش دخیل می بندند و حاجت می گیرند. +حال عجیبی دارد مشهدِ «سلطان» علی بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام در اردهال کاشان. باید بودید و می دیدید.

# شیعه

# ایران

# تاریخ

  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۲ فروردين ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: نغز
بم در من اتفاق افتاد.
نوروز هشتاد و دو، در راه برگشت از سفر جهادی زابل، شبِ دوازدهم فروردین در نمازخانه ی کمیته امداد شهر بم خوابیدیم و صبح به دیدن ارگ رفتیم.
همان شب خواب عجیبی دیدم که تا چند روز گیجم کرده بود و یادداشتی که از تماشای ارگ نوشته ام کاملاً این حس گیجی و عصبیت و ناراحتی را بروز می دهد. خواب ویرانی و مرگ و خاک و طوفان شن و  پارچه های سفید و ما چند نفر که لابلای خاک و باد دست و پای بیهوده می زنیم. همین حالا که این جملات را می نویسم تصاویر این خواب در ذهنم مجسم است.
به یک سال نکشید که بم دروازه ی ورود روح من از جوانی به میانسالی شد. ذکر وقایع پنجم دی هشتاد و دو تا  پنجم اردیبهشت هشتاد و سه در حوصله ی هیچ دفتری نیست.
...
فکر می کنم باید «هماورد ارگ نفرین شده» را بخوانید.


پ.ن:
برای پیدا کردن آن نوشته ی قدیمی، تمام وبلاگ های هشت سال گذشته ام را گشتم. مطمئن بودم که قبلاً منتشر شده است. اما نبود. شاید خواب دیده ام. شاید!
البته این ولگردی، ثمرات جالبی داشت که در روزهای بعد خواهم گفت.

# ایران

  • :: یزد

می دانی چند وقت بود صدای پیچیدن باد در شاخه های تبریزی را نشنیده بودم؟


# ایران

# سفر

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۳ فروردين ۱۳۸۹
  • :: بداهه
  • :: کودکی
حرکت از قم: 8:00
کاشان - باغ فین: 9:00
مدرسه و مسجد آقابزرگ: 11:00
نماز - شازده ابراهیم: 12:00
ناهار - امامزاده قاسم: 13:00
بازار کاشان - تیمچه امین الدوله: 14:00
نیاسر - آبشار و غار رییس: 16:00
نماز - آران و بیدگل - امامزاده هلال بن علی 18:00
قم: 21:00

# سفر

# ایران

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲ فروردين ۱۳۸۹
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون