روزها تا پای درخت میدویدیم و از آن بالا میرفتیم و بازی میکردیم. یکی از شاخهها می شد خانهی من؛ یکی دیکر خانهی او. خانههامان به اندازهی یک صندلی، اندازهی نشستن یک نفر، توی تنهی درخت جا داشت.
تا ظهر یا عصر همان بالا داد و بیداد میکردیم؛ و بازی، فردا از نو میشد.
*
حالا دست زنش را میگیرد و میآید خانهی ما افطاری.
مثل این که از روی آن شاخه آمده باشد این طرف.
چه فرقی میکند؟
# افطار
# خانواده
# قصه
- ۳ نظر
- جمعه ۵ شهریور ۱۳۸۹