- ۰ نظر
- دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۲
بعد از ظهر پنجشنبه، خیابان ولیعصر، بالاتر از پارک ساعی
جای پارک در سایه، خیابان خلوت، دفتر آرام و زیبا
همینها کافی است تا این دیدار را به فال نیک بگیری.
معماری دلنشین، جوانهای فعال و مذهبی، چای خوش طعم، تولیدات قوی و ممتاز، کار تیمی و حرفهای، افق روشن و رفیقی که از او چیزهای بسیاری آموختهای.
فی الجمله به قول سعدی «زبان از مکالمه او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محاوره او گردانیدن مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق»
هر چند که جلسه در ابتدا فقط برای تجدید دیدار و خوش و بشی دوستانه بود، اما خوشبختانه من برای ادامهی آن «دستور جلسه» داشتم و الحمدالله بعد از چند سال بلاتکلیفی تصمیمهای خوبی برای ادامهی یک همکاری اخوینی گرفتیم.
حس خوب برداشته شدن یک بار سنگین از دوش، حس خوب تماشای رشد یک رفیق، حس خوب پینگپونگ بازی کردن با دو راکت، حس خوب خوردن کیک در جشن تولد، حس خوب تنفس و حس خوب چشیدن ثمرهی صبر کردن.
درود خدا بر او که فرمود: «خداوند ادامهی دوستی دیرینه را دوست دارد. پس آن را ادامه دهید.» و فرمود: «صبر کلید گشایشهاست.»
جلال در مدرسه شاپور تجریش که درس میداد، در یکی دو تا از کلاسهایش گویا چند نفر سمپات حزب توده بودند و بحث میشود و حرف به بحثهای سیاسی و حزبی میکشد و آنها یک چیزی میگویند و جلال هم جواب میدهد و خلاصه دست به یقه میشوند و کار به کتککاری میکشد و بالاخره از کلاس میروند توی حیاط و شروع میکنند همدیگر را زدن.
ناظم و دفتردار میریزند که اینها را از هم سوا کنند و به شاگردها تشر میزنند که پدرتان را درمیآوریم و بیرونتان میکنیم. یعنی چه که توی روی معلمتان ایستادهاید؟
جلال بلافاصله توی روی آنها میایستد که به شما چه ربطی دارد؟ شاگردان خودم هستند میخواهم با آنها دعوا کنم. شما چه کارهاید که دخالت میکنید؟ یکی زدهام، یکی خوردهام.
بعد هم شاگردانش را بغل میکند، میبوسد و میگوید: «تمام شد! بفرمایید سر کلاس».
به نقل از حسین دانایی، خواهرزاده جلال
«روز شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۴۳
...
همچنانکه آنبار در خدمتتان به عرض رساندم، فقیر گوش به زنگ هر امر و فرمانی است که از دستش برآید. دیده شد که گاهی اعلامیهها و نشریاتی به اسم و عنوان حضرات در میآمد که شایستگی و وقار نداشت. نشانی فقیر را هم حضرت صدر میداند و هم اینجا مینویسم: تجریش، آخر کوچه فردوسی. والسلام»
مأمور ساواک در ذیل نامه چنین مینویسد:
«این نامه از مدارک مکشوفه از منزل خمینی به دست آمده، در پرونده جلال آل احمد بایگانی شود.»
یادآور۳، ۱۳۸۷، ص ۴۰
حالا سه ماهه شدهاید و یک فصل کامل زندگی کردهاید.
در این روزها افراد زیادی بارها از من خواستهاند تا تصاویری از شما منتشر کنم تا آنها هم شما را ببینند. در پاسخ به این درخواست در چند مورد برخی عکسهایتان را با قید توضیحی «محرمانه» برای دوستانم فرستادهام. البته مجبور شدم تقریباً برای همهشان توضیح بدهم که منظورم از «محرمانه» این است که این تصویر را فقط برای تماشای خود شما فرستادم و خواهش می کنم که به هیچ وجه ذوق زده نشوید و این تصاویر را در فضای مجازی به اشتراک نگذارید.
برای این نوع رویکردم به انتشار تصاویر شما چندین دلیل محکمه پسند دارم که فقط همین اولی آنها کافیست:
«شما دو نفر انسان مستقل از من هستید و هر چند من ولی شما محسوب میشوم، اما موظفم از حریم خصوصی شما محافظت کنم. شما خودتان بعدها باید تصمیم بگیرید که چه تصویری از خودتان منتشر کنید و چه تصویری را از بین ببرید. من هر چقدر هم که پدر مقدسی باشم حق ندارم خودم به تنهایی برای تعیین محدودهی حریم خصوصی شما تصمیم بگیرم. فکر میکنم این بدیهیترین تفاوت بچهی آدم با حیوان دستآموز خانگی باشد.»
۲۸ بهمن ۱۳۵۷، یاسر عرفات، هانی الحسن و چند تن از مقامات فلسطینی در مدرسهی علوی تهران نزد حضرت روحالله میآیند تا دربارهی حمایت انقلاب اسلامی ایران از مردم فلسطین صحبت کنند. در این دیدار مهم و تاریخی جملات جالبی بین حضرت امام و یاسر عرفات رد و بدل میشود که شما را به خواندن مشروح آن دعوت میکنم. اما در این میان قطعهی زیر خواندنیتر است:
...
امام: همه حسابهایی که دولتهای بزرگ کردهاند، همه خطا از کار درآمد، برای اینکه یک مسئله الهی بود.
[عرفات:وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَ اللهُ وَ اللهُ خَیْرُ الْماکِرینَ.]
امام: و این حسابها هم که میکنند، و بعدها میخواهند بکنند، آنها هم خطا از کار در میآید.
[عرفات: آنها میگویند زلزلهای رخ داده؛ ما میگوییم که انفجار نور روی داده. (۱) ما میگوییم دورانی که امت ما و منطقه ما آزاد و مستقل باشد فرا رسیده. مشکلات زیادی هست در پیش ولی در عین حال خوشبین هستم به آینده...]
در پاورقی صفحه ۱۸۲ از جلد ۶ صحیفه نور در توضیح (۱) آمده:
عبارت «انقلاب ما انفجار نور بود» که غالباً در شعارها استفاده میشود برگرفته از اظهارات فوق میباشد که به اشتباه به عنوان سخن امام خمینی تلقی شده است.
در این هفتههای عمیق تنهایی برای دلخوشی خودم سرخوشانه روی تابلوی اتاق نوشتهام: «ای دل بشارت میدهم خوش روزگاری میرسد»
در این هفتههای طویل گرفتاری، طبق معمول فهرستی از کارهای ضروری را روی تابلوی اتاق نوشتهام و کم کم همهی تابلو پر شدهاست از کارهای ضروری انجام نشده. طبق معمول البته باید در ازای بعضی کارهای جدید، بعضی کارهای قدیمی حذف شده باشد. اما در این هفتههای بیپایان شهریور هیچ سرفصل قدیمی جای خودش را برای کارهای جدید خالی نمیکند.
*
چند روزیست که دارم به پاک کردن آن مصرع سرخوشانه فکر می کنم.
امروز آخرین جلسهی کلاسهای من در پایگاه فرهنگی تابستان مسجد برگزار شد.
بیش از سی جلسه با حدود بیست نفر پسربچهی سیزده تا شانزده ساله کتاب خواندیم، دربارهی رسانهها حرف زدیم، عکس دیدیم و بازی کردیم. اما در خوشبینانهترین حالت حدود بیست درصد از چیزهایی که گفتهام برایشان مفید بوده و توانستهاند یاد بگیرند. حالا باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ دو ماه در گرمترین ساعتهای روز، حتی ماه رمضان، در محیط نامناسب، گرم و خفه تلاش کردیم تا بچههای این محل چیزی یاد بگیرند که در هیچ مدرسهای یاد نمیدهند. سعی کردیم گروهی از مربیان و بچهها را سامان بدهیم که حداقل به مدت سه سال با هم در ارتباط باشند و با هم رشد کنند. سعی کردیم کار متفاوتی انجام بدهیم. سعی کردیم با کمترین امکانات بهترین خدمات را ارایه بدهیم. هنوز شاید برای قضاوت خیلی زود باشد.
خودم اما میدانم آنچنان که باید تلاش نکردهام و نباید انتظار نتیجهی فوقالعادهای داشته باشم. میتوانستم خودمانیتر باشم؛ میتوانستم ذهنم را از کلیشههای مدرسهای خالی کنم و نشاط بیشتری در کلاس داشته باشم؛ میتوانستم قبل از هر جلسه بیشتر فکر و مطالعه کنم؛ میتوانستم اما نکردم؛ اما نشد.
*
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد.
از دهم آذر هشتاد و پنج تا اول شهریور نود و دو؛
هفت سال برای تعبیر یک خواب صبر کردن:
شیرین؛
مثل سوره یوسف
...هَذَا تَأْوِیلُ رُؤْیَایَ مِن قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّی حَقًّا...
*
این عصر جمعه هم به همنشینی با یک خانوادهی جوان و سر حال به سر آمد و خواب هفت سالهی من تعبیر به خیر شد.
اگر خدا توفیق بدهد دوست دارم این سیر را تا چهل خانواده ادامه بدهیم.
شاید لازم باشد برچسب جدید«جمعهها» را به صاد اضافه کنم.
بر اساس آمارهای رسمی حدود ۶ میلیون نفر از ۷۶ میلیون جمعیت ایران را سادات تشکیل می دهند. شاید تعجب کنید؛ اما جمعیت سادات -یعنی فرزندان باقی مانده از حضرات معصومین علیهمالسلام- در جهان تا ده برابر این رقم تخمین زده میشود و گروه زیادی از این عده از پیروان اهل سنت هستند! برخی تحقیقات پراکنده ژنتیکی هم نشان داده است که حداقل پنجاه درصد این جمعیت دارای جد واحدی هستند و این یعنی تصدیقِ عینیِ تفسیرِ کلمهی مبارک «کوثر» در تقابل با کلمه «ابتر» در قرآن کریم.
*
همین روزها منتظرش بودیم. صبح خبر میرسد که به دنیا آمده. آقا «سید محمد مهدی» فرزند آقا «سید مجتبی».
حدس میزنم که سرش شلوغ باشد. پس تا آخر شب که حتماً تنها میشود و بیکار صبر میکنم. مفصل پشت تلفن میخندیم. کنایه میزند که به جمع پدرهای مقدس پیوسته و جواب میدهم که اگر شما پدرمقدس شده باشی پس بنده رسماً خود عالیجناب پاپ هستم!
همانجا پیش بینی میکند که سوژه ی امروز صاد باشد. واقعاً کدام وبلاگنویس مشنگی موضوع به این خوبی را بیخیال میشود؟
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
وَأَوْحَیْنَا إِلَى مُوسَى وَأَخِیهِ
أَن تَبَوَّءَا لِقَوْمِکُمَا بِمِصْرَ بُیُوتًا
وَاجْعَلُواْ بُیُوتَکُمْ قِبْلَةً
وَأَقِیمُواْ الصَّلاَةَ
وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ
صدق الله العلی العظیم
سوره یونس - آیه ۸۷
*
از وقتی بچهها به دنیا آمدهاند خیلی از دوستان پیغام دادهاند که دوست دارند به دیدنمان بیایند. رسم خوبیست. ارتباط خانوادگی مؤمنانه -به شهادت آیهی بالا- توصیهای الهی است. اما از لحاظ «قرار» و «استقرار» امکان پذیرایی از دوستان را در تهران نداریم. از این هفته به اتفاق بانو تصمیم گرفتیم که ما و بچهها به خانهی دوستان برویم. امروز هم در آغاز دید و بازدیدهای دورهای میهمان مشهدی امیرحسین و بانو بودیم. عصر جمعه و یک میهمانی غیرمختلط دوساعته. کوتاه و مفید و امیدآفرین.
مستدام باد ان شاءالله.
ساعت نه، جلسهی طرح و ارزیابی، مدیر روابط عمومی از سفر سه روزهی مشهد آمده و نقل آورده. تفاهمنامهی همکاری بسته با آستان قدس رضوی برای پخش برنامهها و سخنرانی ها از حرم؛ و خدا میداند که چه حالی دارم.
ساعت ده پیامک فرستادی که در حرم مطهر رضوی دعاگویم. فرستادم که: نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهی، خدای را که مبادا دل از نشانه بیافتد؛ و خدا میداند که چه حالی دارم که هنوز حس آخرین مشهدمان در دلم زنده است.
ساعت یازده سیداحمد زنگ میزند که امروز عصر دارم میروم مشهد تنهایی با ماشین خودم. بیا که تا جمعه بر میگردیم؛ و خدا میداند که چه حالی دارم که پای رفتن ندارم.
ساعت دوازده، جلسهی نشر الکترونیک داریم و مهمانمان از مشهد آمده و عصری میرود تهران که با هواپیما برود مشهد؛ و خدا میداند که یقین کردم امروز امامرضا علیهالسلام سر شوخی دارد و دارد سر به سرم میگذارد.
ساعت یک نشده پیامک تبلیغاتی میآید از همراه اول: تور ویژه مشهد، چهار تخته فلان و شش تخته فلان.
*
خدای را که مبادا...
بعد از نه سال فعالیت آموزشی در مدارس، امروز برای اولین بار پایم به هستهی گزینش باز شد. مصاحبه یک ساعتی طول کشید و آقای پیرمرد مهربان گزینش به پرسش از زندگینامه و سوابق تحصیلی و سوابق شغلی و احکام و عقاید و سیاست اکتفا کرد و درست مثل گزینش سازمانِ خودمان هیچ چیزی از صلاحیت علمی یا روش کار و نگرشهای شغلیام نپرسیدند.
منِ بچه مثبت دلهرهای از این گزینشها ندارم. دلخوریای هم ندارم. هر چند سؤالات بیربطی بپرسند و هر چند که پاسخها را ندانم. اما برایم جالب است که بدانم همکارانم در مدارس که -چنان که افتد و دانی- در دفتر دبیران چه حرفهایی که نمیزنند، در اتاق گزینش چه حالی دارند.