دوست یک: هرگز گمان مبر ز خیال تو غافلم...
دوست دو: دل و جان مشغول دوستان است و نگاه در چپ و راست، تا نفهمند رقیبان...
دوست سه: اگه باورت میشه، خیلی.
# دوست
- ۴ نظر
- يكشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۹
ظهر عید فطر، «مادرجون» را با ویلچر سوار ماشین می کنیم و می بریم ییلاق.
عصری «باباجون» مرا می فرستد بالای نردبان که شاتوت بچینم. یک نصفه سطل که پُر می شود، اذان می گویند.
آب شاتوت مثل خون روی دست هایم روان شده؛ از نوک انگشت تا آرنج ها. هر چه آب می زنم پاک نمی شود.
«مادرجون» سطل شاتوت را برانداز می کند. خوشش می آید. دست های رنگ گرفته ام را نشان می دهد و می گوید: «شاتوت آدم را بی آبرو می کند.» و ریز می خندد. قند توی دلم آب می کنند.
*
همه ی امیدم به این است که این بی آبرویی یک روزی برایم آبرو شود.
شادی روح طیبه ی حاج نادر طالب زاده
(که ایشالا بعد از صد و بیست سال شهید میشه)
شادی روح طیبه ی مرحوم دکتر ناصر طالب زاده
شادی ارواح طیبه ی پدر و مادر و آبا و اجدادی که به اینا حیات بخشیدن و بزرگشون کردن؛
شادی ارواح طیبه ی معلما و اساتید و بزرگانی که اینا رو تربیت کردن؛
شادی ارواح طیبه ی رفقا و همرزمایی که با هم جهاد کردن و می کنن؛
صلوات محمدی بفرست.
تو: کم کم برگه هاتون رو جمع و جور کنید. وقت داره تموم میشه. اسمتون رو یادتون نره بالای برگه ها بنویسید...
مغالطهی بزرگی که در قضیهی فلسطین بر
ذهن برخی از دستاندرکاران چنگ انداخته این است که کشوری بنام اسرائیل یک
واقعیت شصت ساله است و باید با آن کنار آمد.
من نمیدانم اینها چرا از
واقعیتهای دیگری که در برابر چشم آنان است درس نمیگیرند؟ مگر کشورهای
بالکان و قفقاز و آسیای جنوب غربی پس از هشتاد سال بیهویتی و تبدیل به
بخشهائی از شوروی سابق، بار دیگر هویت اصلی خود را باز نیافتند؟
چرا فلسطین که پارهی تن جهان اسلام است
نتواند بار دیگر هویت اسلامی و عربی خود را بازیابد؟
یَا رَبَّ الْبَیْتِ الْحَرَامِ
یَا رَبَّ الشَّهْرِ الْحَرَامِ
یَا رَبَّ الْبَلَدِ الْحَرَامِ
یَا رَبَّ الرُّکْنِ وَ الْمَقَامِ
یَا رَبَّ الْمَشْعَرِ الْحَرَامِ
یَا رَبَّ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ
یَا رَبَّ الْحِلِّ وَ الْحَرَامِ
یَا رَبَّ النُّورِ وَ الظَّلامِ
یَا رَبَّ التَّحِیَّةِ وَ السَّلامِ
یَا رَبَّ الْقُدْرَةِ فِی الْأَنَامِ
از ولایت باران
مجموعه شعر علوی: احمد عزیزی
نشر سروش، چاپ اول 1379، 400 تومان
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
...
و ما را جاهل خواندی
و تو خداوندی کریم و لطیف