صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۲۹ مطلب با موضوع «یزد» ثبت شده است

یک نفر از دوستان قدیمی که سال‌ها از او بی‌خبر بودم بی‌مقدمه تماس گرفته و ابزار محبت کرده.
از توی فایل اکسل ذهنم تمام مشخصاتش را یافته‌ام: سن و سال، قیافه و لهجه، قد و قامت، رشته و سواد، علایق و دغدغه‌ها. اما متأسفانه هر چه فایل ورد ذهنم را بالا و پایین می‌کنم که بلکه خاطره‌ای، گفتاری، یادگاری، چیزی از او بیابم نمی‌توانم.
ذخیره کردن اطلاعات آدم‌ها در دو فایل جداگانه‌ی ورد و اکسل همین دردسرها را هم دارد.
حالا من با آدمی طرف هستم که کاملاً می‌شناسمش و هیچ از او به خاطر ندارم.

# دوست

  • ۶ نظر
  • چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: نغز
  • :: یزد

خیلی خوبه رفیقِ این‌جوری داشته باشی:
یه پیامک بفرستی بعد شیش ماه که: پاشو بیا جلسه‌مون صحبت کن.
خودش زنگ بزنه؛ خودش برنامه‌هاشو ردیف کنه؛ خودش پاشه بیاد؛ خودش حرف بزنه و بی‌مزد و منت بذاره بره.
*
خیلی خوبه که بعد از ده سال که بر می‌گردی و به روزای جوونیت نیگا می‌کنی، دلت نسوزه که چرا برا فلانی این‌همه وقت صرف کردم؛ ارزشش رو نداشت.
خیلی خوبه که از رفاقتات راضی باشی؛ خدا هم راضی باشه.
*
اونایی که جلسه‌ی این پنجشنبه‌رو بودن، برن تو کفِ رفیق خوب.

# آدم‌ها

# حلقه

# حمید

# دوست

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: یزد

رفته ام برای خداحافظی با «راحلان قافله ی عشق» پای اتوبوس. بچه های دانشگاه عازم اهوازند و من می خواهم بروم جهادی، زابل.
امین یقه ام را می گیرد و می کشد بالا. در را پشت سرم می بندد و اتوبوس راه می افتد.
حتی کاپشن تنم نیست. شانس آوردم دمپایی نپوشیدم. هنوز موبایل اختراع نشده. در اولین توقفگاه به بچه ها خبر می دهم که برای شام منتظرم نباشند؛ چند روزی به مسافرت رفته ام.
روزهای عجیبی است. هفتم محرم الحرام است. تاسوعا دوکوهه، عاشورا اروندکنار... علقمه...
*
با یک هفته تأخیر می رسم زابل؛ تنهای تنها.
از یزد تا اهواز تا آبادان تا اندیمشک تا تهران تا یزد تا زاهدان تا زابل تا بم تا کرمان تا تهران تا یزد؛ بیست روز؛ تنهای تنها.

اسفند81 - فروردین82

# سبک زندگی

# سفر

# فرمانده

  • ۴ نظر
  • شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۹
  • :: یزد

یه رفیق داشتم که می خواست خودشو بکشه.
نامه ی خداحافظی و شیشه ی سم هم ردیف کرده بود. اما نمی خواست توی خونه باشه که خونش بیفته گردن کس دیگه ای.
یه جای خلوت و مناسب پیدا کرد که یه کمی دور بود. اما از روی استرس، موقع رفتن، نامه ی خداحافظی و شیشه ی سم رو جا گذاشت توی خونه...
*
امشب یادش افتادم. زنده است. داره کارای خوبی میکنه. دلم براش تنگ شده.


پ.ن:
برادرمون پیام خصوصی گذاشته: «یادش به خیر منم یه زمانی می خواستم از بالکن خونمون بپرم پایین. x طبقه ارتفاع خوبی برای خودکشیه. ولی خب... من هم فعلا زنده ام. خیلی ها حرفش رو میزنن، ولی مرد عمل کم پیدا میشه»خب الان باید تشکر کنم که شما مرد عمل تشریف ندارین؟ میفهمی چقدر حرفت دل آدم رو می لرزونه؟

# دوست

# قصه

  • :: یزد
بم در من اتفاق افتاد.
نوروز هشتاد و دو، در راه برگشت از سفر جهادی زابل، شبِ دوازدهم فروردین در نمازخانه ی کمیته امداد شهر بم خوابیدیم و صبح به دیدن ارگ رفتیم.
همان شب خواب عجیبی دیدم که تا چند روز گیجم کرده بود و یادداشتی که از تماشای ارگ نوشته ام کاملاً این حس گیجی و عصبیت و ناراحتی را بروز می دهد. خواب ویرانی و مرگ و خاک و طوفان شن و  پارچه های سفید و ما چند نفر که لابلای خاک و باد دست و پای بیهوده می زنیم. همین حالا که این جملات را می نویسم تصاویر این خواب در ذهنم مجسم است.
به یک سال نکشید که بم دروازه ی ورود روح من از جوانی به میانسالی شد. ذکر وقایع پنجم دی هشتاد و دو تا  پنجم اردیبهشت هشتاد و سه در حوصله ی هیچ دفتری نیست.
...
فکر می کنم باید «هماورد ارگ نفرین شده» را بخوانید.


پ.ن:
برای پیدا کردن آن نوشته ی قدیمی، تمام وبلاگ های هشت سال گذشته ام را گشتم. مطمئن بودم که قبلاً منتشر شده است. اما نبود. شاید خواب دیده ام. شاید!
البته این ولگردی، ثمرات جالبی داشت که در روزهای بعد خواهم گفت.

# ایران

  • :: یزد

ایستاده ام کنار آقای لاغر -که دارد ناهار می خورد!- که آقای چاق زنگ می زند.
حال و احوال و ماچ و موچ و معلوم می شود که این جا را خوانده و زنگ زده خداحافظی کند و التماس دعا بگوید. به یادش می آورم که نمی توانم به یادش نباشم. چون بار اول که عمره می رفتم یک شب تا صبح ریز به ریز اتفاقات و حوادث سفر را برایم پیشگویی کرده و یک عالمه توصیه و بکن و نکن بارم زده بود. خنده اش می گیرد از این حاضر جوابی من!
زندگی ده سال گذشته ی من یک جورهایی با آقای چاق و آقای لاغر گره خورده است. سه قلوهای از هم سوای بی ربطی که بچه ها به طعنه: «آکی» و «پاکی» و «کوکی» صدایمان می کردند. حتماً این از شوخ طبعی های خدای تبارک و تعالی است که در تقاطع دانشگاه یزد، چنین ترکیب خارق العاده ای در تیم هفتاد و نه ای ها جور کرده بود.
*
آقای چاق قبل از خداحافظی آرزو می کند که کاسه ام را بشکانند. به راهِ منزل لیلی طعنه می زند. این هم دعای خیری است لابد!

# آدم‌ها

# حج

# حمید

# دوست

  • :: یزد

یه بعدازظهر خلوت از سر ِبیکاری با رحیم مقدار زیادی سیب زمینی پوست گرفتیم و خلال کردیم و ریختیم توی ماهیتابه ی محمد و سرخ کردیم. شاید دو سه کیلویی می شد.
مجید که از سالن مطالعه آمد، نشستیم و با هم خوردیم؛ چرب و نیم سوخته و خام و شور و بی نمک.
لذتی داشت.

زمستان82

# سبک زندگی

# دوست

  • ۴ نظر
  • شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۹
  • :: یزد

آخرین روزهای سال آخر دانشگاه، اولین ماه‌های آشنایی من با روح الله، توی شهرک قدم می‌زدیم و خاطراتم از پیاده‌روی توی کوچه‌پس‌کوچه‌های عجیب و کویری‌ شهر را برایش تعریف می‌کردم.
توی یکی از میدان‌‌-محله‌های شهرک دانشگاه، پیرزن و پیرمردی را دیدیم که جلوی در خانه‌ای ایستاده بودند و کنار یک نردبان جر و بحث می‌کردند. با چند ثانیه توقف متوجه شدیم که پیرمرد می‌خواهد از نردبان بالا برود و پیرزن غرغر می‌کند که می‌افتی و نرو  و ...
معلوممان شد که کلید خانه را جا گذاشته‌اند و حالا با نردبان همسایه می‌خواهند بروند توی خانه‌ی خودشان.

جلو رفتیم و حال و احوالی کردیم. انتظار داشتم روح‌الله بدون تعارف روی دیوار بپرد و در را از پشت باز کند. او هم از من جوان‌تر بود و هم ورزشکارتر. اما...
*
این «اما» هنوز هم با من است.
*
کناری ایستاد و تماشایم کرد.
*
این چه آزمونی بود که از من گرفت؟

بهار83

# آدم‌ها

# دوست

# قصه

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹
  • :: یزد

ترم آخر دانشگاه، هر چه قبل از آن در کویر اندوخته بودم در ماجرای غم انگیزی بر باد رفته و پریشانی عجیبی گریبانم را گرفته بود.
پیراهن مشکی پوشیده، بی‌خداحافظی و بی‌خبر به جاده زدم.
پنج عصر اتوبوس حرکت کرد و در تمام مسیر، تنهایی و بغض و حیرت با من بود. ذهنم انبوهی از چرایی‌های قسمت و حکمت را با خود می‌آورد و دلم همه‌ی محبت‌های دریغ کرده‌ی اطرافیان را به دنبال می‌کشید.
آفتابِ صبح اربعین، تازه از مشرقِ جغرافیای دنیایی سر برآورده بود که گنبدِ آفتابِ هشتمین در چشمم طلوع کرد.
...
همه‌ی روز دور خودم و دور حرم چرخ می خوردم و گیج می‌زدم. دسته‌های عزا از دری وارد می‌شدند و صحن را بر سر و سینه می‌کوفتند و از در دیگر بیرون می‌رفتند.
...
پنج عصر اتوبوس حرکت کرد و در تمام مسیر از تنهایی و بغض و حیرت، فقط اشک با من بود.

فروردین هشتاد و سه


این حکایت دومین سفر تنهایی‌ام به مشهد بود که امروز هوایی‌اش شدم. اولین سفر اما حکایتی دیگر داشت...

# مشهدالرضا

# سفر

  • ۴ نظر
  • دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۹
  • :: یزد

راه افتادیم از این بنگاه به آن بنگاه؛ وسط امتحانات پایانی.
چند جایی را دیده بودیم که هادی خبر داد که جای مناسبی را پیدا کرده: یک واحد دو خوابه، طبقه ی دوم، نزدیک در علوم انسانی دانشگاه و ایستگاه سرویس ها و نزدیک به ایستگاه اتوبوس های شهری.
رفتیم و خانه را دیدیم. صاحبخانه که مردی در آستانه ی پنجاه سالگی می نمود با خانواده اش طبقه ی همکف بودند و ما روی سر آن ها. از تیپ ما خوشش آمد. به نظرش لات و لوت نبودیم. چهار تا بچه مثبت درسخوان!
از خانه خوشم آمد. یکی از اتاق ها با چهار تا پله از بقیه ی خانه جدا می شد. هر چند که آن اتاق کولر نداشت، اما برای من ایده آل بود.
قرارداد را با هم نوشتیم: من و حامد و هادی و سیدعلی.

خردادماه80

# دوست

  • ۳ نظر
  • جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۸۹
  • :: یزد
بچه ها وقتی شنیدند که تا دو روز دیگر عازم عتبات هستم، مثل پروانه دور زایر امام حسین می چرخیدند.
آن روزها صدام سر کار بود و کمتر کسی سفر عتبات رفته بود.
امین توی منزلشان جلسه ی خداحافظی گرفت. مهران هم آمد و زیارت عاشورا خواند. من قرار بود بروم زیارت و بچه ها زار می زدند. محمدرضا، حسین، علی، اصغر، حمید، عباس، مهدی، اکبر، محسن، هادی، حامد، ...

پذیرایی جلسه نارنگی بود. همان طور نَشُسته با نایلون مشکی گذاشتند وسط و حمله کردند.
گریه و خنده قاطی شده بود.
دی ماه 80

# حمید

# سفر

# فرمانده

# هیأت

  • :: یزد
شما: سلام آقای ص. چه خبر؟ چند دفعه‌ای که تماس گرفتم گوشی رو برنداشتی.
        حال و احوال چطوره؟ به خانواده سلام برسان. یاعلی

# دوست

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۸
  • :: پیامک
  • :: یزد
شما: سلام
        بر مزار شهدای مظلوم مقاومت به یاد شما هستم.
        ضاحیه – جنوب بیروت

شما: سلام
        در کنار مرقد شهید سیدعباس موسوی (فخرالمقاومه) به یاد شما هستم.
        منطقه بقاع – نبی شیت

# دوست

# فرمانده

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۸
  • :: پیامک
  • :: یزد
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون