صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برادر» ثبت شده است

من: پیوسته در یادمی. عصر عرفه. صحن جمکران.
تو: (شش شاعت بعد) نمی‌توانم فراموشش کنم... ما نتوانیم و عشق، پنجه در انداختن
من: بخاطر خدا چاقو رو بذار روی گلوی اسماعیل؛ هر چی خدا بخواد همون میشه.
تو: (شش شاعت بعد) در گل بمانده پای دل...
*
پ.ن ۱:
کارِ تو وقتی از سعدی و حافظ به مولوی می‌افتد، فصل باران است.
پ.ن ۲:
این منم در آینه، یا تویی برابرم؟
پ.ن ۳:
ای وای دل، ای وای ما

# برادر

  • :: پریشان
  • :: پیامک

تو: پیش‌از این‌ها، بیش از این‌ها دلت برای حرم تنگ می‌شد.
تو: ...حالم خراب است برادر
من: نگفته بودم؟ عاشق‌ها اول پاییز تب می‌کنند.

*
بیست ماه پیش گفته بودمت:
...
باید یاد بگیری که مراقب خودت باشی. اگر هدفی فراتر از خودت داشته باشی، اگر بدانی که زمین خوردنت دل چند نفر را می لرزاند، به این راحتی ها زانو نمی زنی.
سرد است. مراقب خودت باش. عاشق ها زود تب می کنند.

# برادر

  • :: پریشان
  • :: پیامک
تو: سلام. از فلانی چه خبر؟
من: می‌خنده. البته خودش نمی‌دونه چرا!
تو: یعنی مثل من که همیشه شما گیر میدین چرا می‌خندم؟
من: «چرا می‌خندی؟» یه جمله‌ی دوپهلوست. مثل «مواظب خودت باش»
تو: در جریان «مواظب خودت باش» هستم. «چرا می‌خندی؟» رو میشه توضیح بدین؟!
من: امشب تمرین «حافظ» بودن می‌کنیم. خودت حدس بزن!
پیش‌نوشت:
[بین من و فلانی ساعتی قبل از پیامک‌های بالا]
من: بخند. روزهای خوبیه.
تو: من که اکثر مواقع خندانم. ولی نمیدونم از روی عادته یا روحیه‌ام...

# برادر

# دوست

  • ۳ نظر
  • جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۹۱
  • :: پیامک

من: سلام. از فلانی خبری نداری؟ چند چنده؟
تو: سلام. اگر اشتباه نکنم ماه رمضان دیدمش؛ زنده بود. شماره بدم یا آمار بگیرم؟
من: دلم براش تنگ شده؛ شماره بهتره یا آمار؟
تو: می‌تونید خوابش رو ببینید.
من: دو پهلو نگو. درست بگو.
تو: اگه گذاشتین من حافظ بشم. به عنوان گزینه ۳ مطرح کردم. هر سه گزینه هم عملیه.
من: شما مثل یک سعدی خوب و منطقی اول آمارش رو بده تا تصمیم بگیرم.
تو: ... [از انتشار آمار در فضای مجازی معذورم. ص] ...
من: خب حالا شماره‌ش رو بده.
تو: کاملاً به روش یک مهندس صنایع، قدم به قدم...

# برادر

# دوست

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۱
  • :: پیامک
میگم: «یه کم خودت رو بپوشون.»
میگه: «زیاد اصرار نکنین. وضعم از خیلی ها بهتره.»
نگفتم: «بِقدر الکدِّ تُکتَسَبُ المَعالِی و مَن طَلب العُلی سَهِر الّلیالِی»

# پنجشنبه‌ها

# برادر

  • ۳ نظر
  • شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۱
  • :: بداهه
و نوشته است:
...نوشتار همواره بازنمایی ناقصی از گفتار بوده است.
چرا من برعکسم؟

# رسانه

# برادر

# زبان

  • :: بداهه

چقدر
خوب بود
آمدنت:
ساکت؛
سبک؛
ساده.

# برادر

# واحد قم + حومه

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بداهه

...
به باران بگویید دیگر نبارد
و یا غصه‌ها را بشوید، سر آید
...

# برادر

  • ۴ نظر
  • يكشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بیت
  • :: پریشان
آدمی که قدرت «نه» گفتن دارد، باید جرأت «نه» شنیدن هم داشته باشد.
.
.
.
پیرمرد اما می‌گفت: صبور باش و سرسخت.

# برادر

# مسعود

  • :: بداهه

شهیدی که روزگاری هم‌دم فرزندش بودیم، امشب میزبان جوان دلبندش است. فاتحه‌ای بخوانیم.
*
این چه بازی غریبی‌ست که روزگار با من می‌کند؟
دوباره برگشته‌ام به خانه‌ی اول: باد هر چه کاشته‌بودم برده‌است و حالا بعد از سال‌ها بذر تازه‌ای را به زمینم آورده. باید دوباره بکارم؛ دوباره آبیاری؛ دوباره مراقبت؛ دوباره بیم؛ دوباره امید.
این چه بازی غریبی‌ست... ؟
*
«کتابستان» جدیدترین عضور رازدل است و امروز بخت‌یار بودیم که کتابستان حقیقی را هم دیدیم. جوان‌های خوش‌طینت و خوش‌برخورد و خوش‌فکر.
اگر از متروی میدان شهدا می‌گذرید کتابستان را از دست ندهید.
*
معلوم است که بزرگ‌شده‌ای و معلومم نشد که رشد هم کرده‌ای یا نه؟
تا مرد سخن نگفته باشد...
*
امینِ رازدل حال‌ندار است و خانه‌نشین. سرحال که باشد بچه‌های شبکه می‌فهمند. تغییرات تازه‌به‌تازه و رفع و رجوع درخواست‌ها و پشتیبانی به‌روز الان چند وقتی‌ست که خوابیده. دعا کنید که جان بگیرد و نتایج جلسه‌ی امروزمان برای سر و سامان دادن به امورات آخر سال رازدل را زودتر ببینید.
*
سه سال از اتمام سه سال قرارداد نانوشته‌ام با مجموعه‌ی فام می‌گذرد و امشب آخرین اسناد مالی را تسویه کردم. مثل این می‌ماند که شستن ظرف‌های یک وعده غذا به اندازه‌ی زمان خریدن و پختن و خوردن آن غذا طول کشیده باشد. حالا هر چه بود تمام شد.
*
و حالا آخر شبی -که از پی چنین روزی رسیده- ما شدیم «شیخ پاکدامن» و شما «حافظ خلوت‌نشین» که به اختیار این «خرقه‌ی‌ می‌آلود» را نپوشیده‌اید و حتماً سزاست که «مردمک دیده‌مان» «خون دل» بخورد؟
ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی برادر؟!

# امین

# برادر

# دوست

# شهید

# پنجشنبه‌ها

  • ۴ نظر
  • پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۰
  • :: بداهه

یه چیزایی گفتنی نیست.
.
.
.
خوردنیه!

# برادر

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۰
  • :: بداهه

این را توی هیچ کتاب روانشناسی نخوانده‌ام. هیچ استاد فرزانه‌ای هم این را به من نیاموخته‌است. سال‌های مدرسه، سال‌های دانش‌گاه و سال‌های معلمی این را تجربه کرده‌ام. خودم به‌دقت مشاهده کرده‌ام؛ نتایج را ثبت کرده‌ام و در کنار هم گذاشته‌ام. تجربه‌ی من شاید خطاپذیر باشد، اما بارها تکرار شده و به گمانم تکرار می‌شود:
«نوشتن داستان تخیلی اول شخص -در جوانی- یک هشدار است. یک هشدار جدی به خود و دیگران»
رستگار شد آن‌که این هشدار را شنید و جدی گرفت و تلف شد آن‌که تلف شد.

* مشیت الهی بر این قرار گرفت که این را هفدهم دی‌ماه منتشر کنم تا با یک تیر چند نشان زده باشم.

# برادر

# چراغونی

  • :: نغز

حالی‌ام که گفتنی نیست. یک بار سال 74 این‌طوری شدم توی خیابان نیایش. یک بار سال 75 پای تلویزیون. یک بار 76 پشت تلفن؛ یک بار 77 توی یزد؛ یک بار 78 توی اصفهان؛ دو بار هم وسط‌های دانشجویی توی یزد، 80 و 82 بود گمانم. این حال نبود تا یک بار 88 و البته امروز.
از سیزده سالگی تا امروز همین چند بار حال عجیبی را تجربه کرده‌ام که گفتنی نیست. زمین دور سرم می‌چرخد؛ در یک لحظه توی زمان جلو و عقب می روم. جسمم هست و جانم نیست. جانم این‌جا نیست. نمی‌دانم کجا می‌رود. جسمم بی‌خیال جانم راه می‌رود؛ می‌بیند و می‌شنود؛ حتی حرف می‌زند و جانم این‌جا نیست. این حال ده دقیقه تا نیم ساعت شاید طول بکشد. هیچ کس چیزی نمی‌فهمد. ظاهرم معمولی‌ست. اما بعدش سرم درد می‌گیرد و سینه‌ام از درون می‌سوزد. انگار که چند روز نخوابیده باشم؛ پلک‌هایم سنگین می‌شود. همه جا ساکت می‌شود. بی‌حال می‌افتم.
به حال که می‌آیم، تکان خورده‌ام. سخت تکان خورده‌ام. دیگر آن آدم قبلی نیستم. پیر شده‌ام. در آن لحظه من یک تجربه‌ی عجیب دارم که با هیچ کس نمی‌شود تقسیم کرد. تا چند روز ریه‌هایم گرم است. نفس که می‌کشم تا عمق سینه‌ام هم‌چنان می‌سوزد.
چرا این‌طور می‌شوم؟
*
نمی‌فهمی وقتی پدر یک دوست خوب -اولین باری که تو را می‌بیند- به اسم کوچک صدایت کند چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی مادر یک دوست خوب -همان یک باری که تو را دیده- برایت غذای نذری و سلام فراوان می‌فرستد چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی... چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی یک دوست خوب از غریبه پول قرض می‌کند تا از شرمندگی دوستانش بیرون بیاید چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی به پدر یک دوست خوب تلفن می‌زنی -بی‌آن‌که تو او را دیده باشی- می‌گوید زیارت قبول چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
این‌ها به هم ربطی ندارد. اما وقتی با هم اتفاق می‌افتد، حالی‌ام که گفتنی نیست.
*
یک جای دیگری دل‌های ما را به هم گره زده‌اند. خیلی واضح است.
*
این ها به هم ربطی ندارد. اما وقتی می‌بینی که دارد به هم ربط پیدا می‌کند -بی‌آن‌که پارو زده باشی- وقتی همه‌ی زندگی‌ات دارد به همه‌ی زندگی‌ات ربط پیدا می‌کند، حالی‌ام که...
*
راستی اون فیلم «قصه‌ها و واقعیت» رو بالاخره دیدی یا نه؟
*
ای شهید! ای آن‌که بر کرانه‌ی ازلی وجود نشسته‌ای...
*
وای من و وای دل
*
دسته‌بندی و برچسب‌های صاد جوابگوی این نوشته نیست.
ببین چه به روزم آورده‌ای.

# آزمون

# ازدواج

# برادر

# تاریخ

# حبیب

# دوست

# شهید

# قصه

# مدرسه

# پنجشنبه‌ها

  • :: بداهه
  • :: پریشان
  • :: کودکی
  • :: یزد

اگر روز غدیر، روز بستنِ میثاق برادری‌ست؛
روز تاسوعا، هنگام اثبات آن میثاق است.

# اهل بیت

# برادر

# تاریخ

# واحد قم + حومه

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: نغز

تو: کتاب‌هایتان را خوانده‌ام؛ نمی‌خواهیدشان؟
من: کتاب‌ها بفدات؛ خودت را می‌خواهم...

# برادر

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۰
  • :: پیامک
(ساعت 23:59 پنجشنبه)
تو : ساعت اول تموم شد. صلوات بفرست!
من: خدا قوت. به قول سعدی: «فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد...» (دیباچه گلستان)

# برادر

# سعدی

# شهید

# مسعود

  • :: پیامک
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون