من: میشه ببینمت؟
تو: اگر واجب نیست باشه برای ...
من: واجب نیست. حتی مستحب هم نیست.
# برادر
- ۲ نظر
- چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳
من: میشه ببینمت؟
تو: اگر واجب نیست باشه برای ...
من: واجب نیست. حتی مستحب هم نیست.
رفاقت طولانی مدت همراه با ارتباط زیاد و هر روزه میتواند برای هر دو طرف و حتی همهی اعضای یک گروه دوستی ملالت بار باشد. یک راه ملالت زدایی از روابط به توصیهی سعدی «محجوبی و محبوبی» است که میدانی و میدانیم که جواب میدهد. اما...
مشکلی وجود دارد. راهبرد «دوری و دوستی» متضمن یک نقض غرض اساسی در هدف رفاقت است؛ که هر چند گاهی از آن گریزی نداریم اما -با توجه به شناختی که از فطرت الهی انسان و دقت خداوند در خلقت بنیآدم داریم- بعید به نظر میرسد که تنها راه گرم نگه داشتن محبت متقابل باشد.
من برای این مشکل یک راه حل تجربی دارم که نام آن را «تعریف پروژه» گذاشتهام. ما باید بین خودمان پروژههای کاملاً اجرایی تعریف کنیم: از مطالعه و تحقیق و پژوهش گرفته تا کار اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی.
«تعریف پروژه» مثل غضروفی است که در میان دو استخوان فشرده میشود، کشیده میشود، خم میشود، میپیچد، اما همچنان پیوستگی دو طرف را حفظ میکند. هر بلایی قرار است سر رابطهی دو طرف بیاید، ابتدا تأثیر خود را روی پروژه نشان میدهد. اگر فشار قابل تحمل بود، عبور پروژه از امتحان منجر به تقویت رابطه میشود و اگر فشار مرگ بار بود، پروژه فدایی آسیب به طرفین است.
بیا با هم «پروژه» تعریف کنیم. هر چند غیر ضروری و غیر فوری.
پ.ن۱:
اگر این نوشته را در گروه پریشان دستهبندی میکردم آن وقت پایان دیگری میداشت.
چه کنم که نغز است!
پ.ن۲:
با احترام تقدیم میشود به زائرین روزهدار، میهمانان امشب واحد حومه قم: سجاد، مهدی، محمدرضا، آقا مهدی و احسان عزیز.
تو: در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست
من: این عکس ؛ جای تو را اصلاً برایم پر نخواهد کرد ؛ بر عکس ...
... بد نیست اگر گاهی کمی خاص بودن را کنار بگذارید و عوامانه به دنیا بنگرید.از سر صدق توصیهی دلسوزانهای کردهای. فقط معلوم نیست اگر قرار بود به این توصیه عمل کنم، آن وقت چطور با هم آشنا شده بودیم؟ چرا صاد را مینوشتم؟ و چرا صاد را میخواندی؟
تو: دلی کز عشق جانان دردمند است / همو داند که قدر عشق چند است
دلا گر عاشقی از عشق بگذر / که تا مشغول عشقی، عشق بند است
.
به مناسبت روز بزرگداشت عطار
من: باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد / آب هر طیب که در طبلهی عطاری هست
.
به مناسبت دریافت پیامکی از شما
تو: باد بوی سمن آورد و گل و سنبل و بید / در دکان به چه رونق بگشاید عطار
بیمقدمه دعوتنامه فرستادم برایش از بیان بلاگ که بیاید و وبلاگی افتتاح کند در این سامان. به شب نکشید که پیامک فرستاد:
عشق و شباب و رندی، مجموعهی مراد است
چون جمع شد معانی، گوی بیان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی، صد کاروان توان زد
آخرین جلسه برای اولیای این مجتمع، خوب و هیجان انگیز تمام می شود.
آقا مجتبی از کربلا آمده و خودش را به نماز می رساند و یک ساعتی گپ می زنیم و خاطره می گوید از اربعین. سربلند و دردمند. الحمدلله.
آقا مهدی هم الحمدلله با یک ساعت تأخیر می رسد و عیش مان کامل می شود.
بعد از کمی رانندگی عصرگاهی، نماز مغرب می رسم فلسطین و بعد هم عمار چهارم.
مهدی الف را می بینم مفصل و سید را و تا ده شب می چرخیم و حرف می زنیم و فیلم می بینیم.
*
از این دست عمری به سر برده ایم:
همه کاره و هیچ کاره.
وقتی میگویم دلم برای خواندن نوشتههایت تنگ شده
احتمالاً راست میگویم
چون دلم برای خودم هم تنگ شده
خیلی وقت است.
من: خوش آن زمان که بکوبی در و بگویم کیست؟ / تو در جواب بگویی: گشای در که منم
تو: [...]
من: یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار...