صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

سؤال یک (ده نمره):
زندگینامه‌ی او (در پنج فصل) را که پیش از این پاکنویس کرده‌اید،‌ تحویل دهید.
چه خوب است که برای این زندگی‌نامه، عنوانی انتخاب کنید و در ابتدای آن بنویسید.

سؤال دو (ده نمره):
زندگی‌نامه‌ی خودتان را از زبان اول شخص بنویسید. توصیف فضا، افراد و اماکن را فراموش نکنید.

# امتحان

# نویسندگی

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

نشسته‌ام روبروی مدیر پرسابقه‌ترین، مجهزترین و بهترین دبیرستان غیردولتی شهر. می‌خواهد برایش تاریخ دوم علوم انسانی بگویم.
با تعجب می‌پرسم: «به خاطر درخواست اولیا تصمیم گرفتید امسال دانش آموز علوم انسانی هم جذب کنید؟»
به شکل غیرمنتظره‌ای ابروها را در هم می‌کشد و مصمم می‌گوید: «نه... نه... من اگر بخواهم سه تا کلاس را هم ریاضی پر می‌کنم: هر کلاس سی نفر. متقاضی زیاد داریم. اما به خاطر فرمایش رهبری که علوم انسانی مظلوم افتاده و به داد علوم انسانی برسید احساس وظیفه می‌کنم که یک کلاس را علوم انسانی بگیرم. می‌دانم چون سال اول است پانزده نفر هم نمی‌شوند. اما مهم نیست. به شما قول می‌دهم که دانش آموز ضعیف نگیرم.»

دستش را ببوسم؟

# تاریخ

# رهبر

# قم

# مدرسه

# کلاس

  • :: بداهه

دعوت شده‌ام بروم تیاتر. راجع به گربه‌هاست.
عشق هنر بود. صدای خوبی هم داشت. قرائت بلد بود و اواسط دوره متوسطه نفر اول مسابقات اذان منطقه شد. سال سوم و چهارم رفت توی کار موسیقی‌های زیر زمینی و پاپ می‌خواند. برای رفیق رپرش بیت می‌نوشت و با او فیت می‌داد. این چیزها را خودش یادم داد. جهادی هم با هم رفتیم حتی. کاشان هم؛ یزد هم. بعد از کنکور نه چندان درخشان ریاضی، رفت که خلبان بشود. هفت خان رستم را رد کرد و آخر با یک بهانه‌ی مثلاً امنیتی ردش کردند. افتاد دنبال عشق اولش: تیاتر...
*
دعوت نشده‌ام بروم تیاتر. از آخرین تماسی که با هم داشتیم پنج سال می‌گذرد. خبرش را اتفاقی دیدم. مصاحبه‌اش را گوش کنید.
این می‌تواند صدای هر کدام از شما باشد.

# آدم‌ها

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

امروز آخرین مجموعه برنامه‌های نمایشی مربوط به انتهای ماه شعبان را آماده کردم و برای نظارت و پخش فرستادم. به این ترتیب پرونده‌ی بخشی از زندگی اداری من در چهار سال گذشته به پایان رسید.
از ۱۲ اردیبهشت ۹۰ تا ۲۷ خرداد ۹۴ -نزدیک پنجاه ماه- برنامه‌ریزی، سفارش، ویرایش، تولید، اصلاح، پرداخت، پخش، اطلاع‌رسانی و جلسه‌های متعدد با نویسندگان و عوامل تولید و ...
تمام شد. هر چند از اول قرار نبود شروع بشود؛ اما قرار هم نبود تمام نشود.
میلیون‌ها نفر در تمام این ماه‌ها و روزها، بدون این‌که بدانند چه کسی دارد آن طرف کار می‌کند، به طور مستقیم متأثر از تصمیم‌های من بودند. شاید خوشحالند، شاید ناراحت، شاید عصبانی، شاید راضی، ... نمی‌دانم. حتماً آن‌ها هم نمی‌دانند که من چه احساسی دارم. این‌طوری با هم مساوی می‌شویم.

# اداره

به تعدادی مخاطب خاص (پاره وقت یا تمام وقت) به عنوان سوژه برای نوشتن مطالبی در موضوعات «پیامک»، «بیت»، «نغز» و حتی «پریشان» نیازمندیم.

شرایط عمومی متقاضیان:
محدودیت سنی: ندارد
محدودیت علمی: آشنایی با زبان فارسی، حدود مدرک دیپلم (یا معادل!)
محدودیت عقلی: هر چه فهمیده‌تر بهتر
میزان وقت: آزاد
درآمد انتظاری: هیچی

متقاضیان محترم می‌توانند درخواست‌های خودشان را با ذکر نام و شرح انگیزه اصلی‌شان از این اقدام، از طریق بخش محرمانه مستقیم مطرح کنند. درخواست‌هایی که در هر ساعت از شبانه‌روز ارسال شود بررسی خواهد شد.

# صاد

# وبلاگ

  • :: بداهه

هدیه‌ی تولد بچه‌ها کتاب گرفتیم و لباس.
لباس را مجبوریم که بالاخره برای بچه‌ها بخریم. اما وقتی کادوپیچ می‌شود بازدهی‌اش بالا می‌رود!
در مورد هدایای دیگر؛ محاسبه کرده‌ام با این‌که این دو تا بچه روی هم رفته نصف هر یک از بچه‌های اقوام و دوستان اسباب‌بازی دارند؛ اما خوشبینانه تا قبل از ورود به مدرسه هم وقت نمی‌کنند با همین‌ها درست و حسابی بازی کنند! در حقیقت اسباب‌بازیِ زیاد قرار است جای خالی هم‌بازی را پر کند -که نمی‌کند-. بهترین اسباب‌بازی آن چیزی است که نمی‌شود خرید (یعنی خواهر و برادر و دوست و پدر و مادر) یا آن ‌چیزی است که به عنوان اسباب بازی نمی‌خرید (مثل بشقاب و قابلمه و سبد و کمد و ...)
پس با سه ساعت پیاده روی در بخش کودک و نوجوان نمایشگاه کتاب برای بچه‌ها کتاب‌های خوبی خریدم که هیچ چیز دیگری نمی‌تواند جای آن را پر کند. کتاب‌های رنگی پر از شعرها و نقاشی‌های کودکانه. کتاب‌های کوچک اما پر تعداد و متنوع که هر کدام یک ماجرای مستقل را روایت می‌کند و از هر کدام می‌توان بی‌نهایت روایت متفاوت برای بچه‌ها تعریف کرد. کاری که خیلی دوست دارم و دوقلوها هم استقبال می‌کنند. هر چند که ممکن است این هدیه چشم خاله‌قزی‌ها را پر نکند -که نکند-.

پ.ن:
در مورد خرید کتاب کودک ملاحظات زیادی داشتم و وسواس فراوانی به خرج دادم که شرح آن در این مختصر نمی‌گنجد.

# تربیت

# تولد

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: کتاب
  • :: پدر مقدس

دوقلوها بیست و دوم رجب به دنیا آمده‌اند و امروز -بیست و هفتم رجب- اولین جشن تولدشان را در دو سالگی برایشان گرفتیم.

چرا اولین؟
چون پارسال که عقل و درک‌شان به این چیزها نمی‌رسید. جشن تولد هم که یک سنت الهی و واجب شرعی نیست. عاقلانه تصمیم گرفتیم که زمانی باغچه را بیل بزنیم که احتمال روییدن داشته باشد.

چرا امروز؟
یکی از آیین‌های خانوادگی ما گرفتن جشن تولد بچه‌ها در روزهای منتسب به بزرگانی است که نام بچه‌ها از آن‌ها اخذ شده‌است. با این حساب روز مبعث روز تولد دوقلوهاست.

# تولد

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: پدر مقدس

- : سید سید حاجی؛ حاجی جان به گوشی؟ حاجی جان،‌ اینجا بد جوری آتیش بازیه، بچه‌ها گرمشون شده... صدا میاد؟
- : سید جان صدا میاد. ولی چاهمون خشک شده. آب نداریم براتون بفرستیم...
- : حاجی پس چی شد اون همه رعد و برق؟ بارون نیومده اونجا مگه؟
- : ویجوآل افکت بود سید جان. شرمنده.
- : دشمنت شرمنده حاجی. پس بگو ما چکار کنیم؟
- : بچه‌های ستاد توی سطل‌های آب گل کاشتند. فصل بهار درباره‌ی رایحه‌ش براتون وبلاگ می‌نویسیم.
- : حاجی این‌جا خیلی گرمه... حاجی... صدا میاد؟

# ستاد

  • ۱ نظر
  • جمعه ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

این‌چنین
مست
برون تاخته‌ای
یعنی چه؟


پ.ن:
کذا و کذا...

# بی‌برچسب

# تو

# نمایشگاه

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: پریشان

... حالا همین وسط که من و دلم گیر کرده‌ایم برای خداحافظی از این در و دیوار باستانی، باید در را باز کنی و بیایی و گزینه‌ترین گزینه‌ها را روی میز بگذاری و من و دلم را خوش کنی که هنوز به دردی می‌خورم و هنوز در این سرای به چیزی می‌ارزم و برچسب #پنجشنبه‌ها زنده خواهد ماند؟
گفته بودم که معجزه‌ای شده‌ام. نه تا این حد!


پ.ن:
تو با خودت گرمای صد زرتشت داری...

# پنجشنبه‌ها

# چراغونی

  • ۴ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: پریشان

امروز آخرین جلسه‌ی تدریس در پایه‌ی اول دبیرستان را با خاطره‌ای خوش و گرفتن عکس یادگاری با بچه‌های خوب یک مدرسه‌ی با اصل و نسب به پایان بردم.
امروز و دقیقاً در انتهای یازدهمین سال معلمی، پایه‌ی اول دبیرستان برای من تمام شد. من بعد از این هیچ‌گاه معلم پایه‌ی اول دبیرستان نخواهم بود. شاید کلاسی در پایه‌ی نهم یا دهم و یازدهم داشته باشم، اما اول دبیرستان با همه‌ی ویژگی‌های منحصربفردش دیگر تمام شد.
مهم ترین ویژگی اول دبیرستان برای من، ویژگی «فراموش‌شدنی بودن» آن بود. بچه‌های این پایه از نظر روحی و عقلی مستعد هدایت و راهنمایی به سوی آینده‌ای روشن هستند و هیچ دانش‌آموزی در این سن بد نیست. با این حال بچه‌های دبیرستانی در سال‌های بعد کم‌تر خاطره‌ای را از سال اول به یاد می‌آورند. همبن ویژگی پایه‌ی اول را سکوی پرتابی برای زندگی آینده کرده بود. سکوی پرتابی که خودش کم‌تر از هر چیز دیگری دیده می‌شد.
*
در روز‌های پیش رو، بیش از بچه‌ها، و بیش از مدرسه، دلم برای پایه‌ی اول تنگ می‌شود. پایه‌ای وحشی و معصوم.

# مدرسه

# معلم

# پنجشنبه‌ها

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

بسیجی چاق، بسیجیِ مرده است.

برادر عزیزم
وقت تلف نکن؛ بدو.

یا علی

# بچه‌سید

# دوست

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

«آقا وحید» و «آقا جلال» -از معدود برادران بزرگ‌تری که دارم- در روزی که از خدا معجزه‌ای طلب کردم تا به شب برسانم -همین امروز- بی‌هماهنگی، بی‌خبر، بی‌اطلاع قبلی، جدا جدا، از تهران به قم آمدند و به سراغم آمدند و روزم را به شب رساندند.
«معجزه‌ای شدن»، چیزی شبیه «تریاکی شدن» است. آدم را وابسته‌ی خودش می‌کند. به شدت.

پ.ن:
قَالَ آیَتُکَ أَلَّا تُکَلِّمَ النَّاسَ ثَلَاثَ لَیَالٍ سَوِیًّا

# آقا وحید

# قم

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

همکار گرامی و استاد بزرگوار
با عرض سلام و ادب و احترام
در ظل الطاف الهی و عنایات حضرت ولی‌عصر (عج) و به پاس تقدیر و تشکر از تلاش و زحمات جنابعالی در امر تعلیم و تربیت در جمع دوستان و همکاران توحیدی، به قصد آستان بوسی حریم قدس ولایت به سرزمین خراسان بار سفر خواهیم بست.
خاطرات شیرین این سفر معنوی با حضورتان از یاد نخواهد رفت.

زمان: تابستان ۹۴
دبیرستان ...

پ.ن:
دیشب ده ساعت بعد از پیاده شدن از قطار، به زحمت خودم را از تهران رساندم به جلسه‌ی روز معلم مدرسه‌ی قم که این کارت دعوت را بگیرم. وصف العیش...

# قم

# مدرسه

# مشهدالرضا

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

وه!
چه بی رنگ
و

بی نشان
که منم

...

# مشهدالرضا

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: پریشان

از هزار و صد روز پیش تا امروز هفت تا مطلب نوشته‌ام با برچسب #مشهدالرضا
هر کدام بجای یک زیارتِ نرفته...
*
خودتان بشمارید در همه‌ی این روزها چند بار پیامک «در صحن مطهر رضوی دعاگوییم» از هر کدام‌تان دریافت کرده‌ام.
قدر بدانید که اﮔﺮ ﺷب‌ها ﻫﻤﻪ ﻗﺪر ﺑﻮدی، ﺷﺐ ﻗﺪر ﺑﯽ ﻗﺪر ﺑﻮدی.
*
ما بسته‌ی تو‌ایم
به پارو چه حاجت است؟

خداحافظ حضرت بانو

# مشهدالرضا

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: پریشان
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون