- ۰ نظر
- جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
از میان همهی بازتابهای تشییع شهدای غواص در تهران، این حاشیهنگاری مستند، خواندنی و در عینحال باورنکردنی از یک وبلاگنویس آشنا را تاریخسازتر یافتم:
بر خلاف تصور غالب، تاریخ را این روایتهای غیر رسمی میسازند؛ نه گزارشهای خشک مجلسآرا.
مستدام باد!
طبق معمول مقالهی هیجانانگیزی در ترجمان منتشر شدهاست: قدرت، جنسیت و کفش پاشنه بلند
سالهاست که موضوع «کفش پاشنه بلند» به عنوان نمونهی یک بلاهت همهگیر وارداتی برایم جذابیت پیدا کرده است. در این مقاله به اجمال تاریخچهی این پدیدهی مبتذل غربی آمدهاست.
عجله و شتاب تمدن غرب برای فاصله گرفتن از عقلانیت و دامن زدن به شهوات -حتی از قرن نوزدهم تا امروز- در زمانهای که داد عقلانیت و تفکر غربی گوش فلک را کر کرده، شگفتانگیز است:
در قرن نوزدهم ... پاشنهها ارتباط خود با عدم عقلانیت زنانه را حفظ کردند. یک مخالفِ حق رأی عمومی [یعنی حق رأی برای عموم زنان و مردان] در سال ۱۸۷۱ در نیویورک تایمز نوشت: «حق رأی عمومی! حق داشتن منصب! به ما یک زن نشان دهید که آن قدر ذوق و سلیقه داشته باشد که هم لباس زیبایی بپوشد و هم تا خیابان پنجم با کفشی پیاده روی کند که راحتی و پاهای او را نابود نکند.»
پینوشت:
مخاطب صاد هرگز بانوان نبودهاند. برادران عزیزم این یک استثناء را ندیده بگیرند لطفاً. ممنون.
قبلاً هم پیش آمده بود. اما فکر نمیکردم مشکل از من باشد.
برادری تماس گرفته و مشورتی خواسته. گفتگویمان که تمام شده، پیامک فرستاده که: «لطفاً رسانهای نکنید این مطلب را...»
یعنی من اینهمه آدم دهنلقی هستم؟ یعنی بر فرض که من چیزی از گفتگوهایم با آدمها را در صاد منتشر کنم؛ کی شده که نام ببرم از آنها و یا تا وقتی که وقتش نبوده، جوری بگویم که کسی بغیر از آنان که چیزی از ماجرا میدانستند از آن مطلع بشوند؟
تا به حال موردی داشتهایم؟
برای اولین بار در تاریخ یک دهه معلمی یه نفر تونست توی درس و امتحان من نمرهی زیر ده بگیره!
امتحان تاریخ پایان ترم گرفتم از پرسشهای نمونهی آخر درسها، دانش آموز نمرهش شده ۵.۷۵ . رفتیم با مسئول آموزش مدرسه نشستیم پای سیستم حساب کردیم که اگر ۸ بشود واحد را پاس کرده. (جمع نمره مستمر و پایانی اول و دوم با ضریب فلان حداقل باید بشود صد!)
مسخرهترین قسمتش این بود که باید میگشتم از بین جوابهای خالی و غلط دو نمره ارفاق میکردم.
یکی از رفقا پیشنهاد داد که همدیگر را ببینیم. نظرش روی اقدامات رزمی و بزمی از قبیل کوه و استخر و جوج و غیره بود. گفتم برنامهای بذار که کمی با هم گفتگو و موأنست و مؤاخات داشته باشیم.
بعد از دهها پیامک رفته و آمده، در نهایت عصر پنجشنبه دوقلوها را برداشتم و با دو تا از رفقا رفتیم پارک و پنج نفره صفا کردیم.
حالا امروز صبح پیامک فرستاده:
-:یه سؤالی ذهنم رو درگیر کرده. الان به کدوم قسمت از برنامه دیشب میگیم «مؤاخات»؟
جواب دادم:
-: سوال خوبیه. به اون قسمتی که بچه ها به شما میگفتند: «عمو»!
سال ۹۰ تعدادی کارتن موزی خریدم برای امر مقدس اسبابکشی از قرار هر جعبه سیصد تومان. سال بعدش برای استمرار اسبابکشی تعداد دیگری کارتن خریدم به قیمت پانصد تومان و این موجودات ارزشمند مدت ده ماه تمام زندگیم را در خودش جای داده بود.
فروردین ۹۲ که به مجتمع یاس رفتیم، کارتنهای خالی را از قم بردم تهران که باجناق گرامی برای اسبابکشی از تهران به شهر [...] استفاده کند. بعد از آن در پاییز همان سال کارتنها را آوردم قم که اصغرآقا ببرد برای اسبابکشی. کار او که تمام شد اوایل پارسال دوباره خودم کارتنها را پر کردم که به خانهی جدید بیایم. تابستان پارسال که مستقر شدیم، کارتنها را بردم تهران که باجناق محترم از شهر [...] رجعت کنند به تهران.
تا این زمان چیزی حدود سی تا کارتن موزی وجود داشت که شش تا اسبابکشی را به سلامتی برگزار کرده و سه دفعه جادهی قم-تهران را پیموده بود.
زمستان ۹۳ که جهاز خانم مهندس را بار وانت کردیم که برود شهرستان، ده پانزده تا از کارتنها هم رفت و دیگر برنگشت.
به بهانهی اسبابکشی قریبالوقوع اخوی دیشب رفتم که کسری موجودی «بانک کارتن موزی» را تأمین کنم. هر جعبه را میداد دو هزار تومان. حالا چهاردهتا کارتن خالی از قم بار زدهام ببرم تهران که اخوی اسبابش را بریزد توی آنها و بیاورد قم.
خدا خودش هفتمین پروژهی این مقوا پارهها و چهارمین سفر بین شهریشان را ختم بخیر بفرماید؛ انشاءالله.
پ.ن:
و حملناه علی ذات الواح و دسر...
گفت به مجنون صنمی در دمشق
کای شده مستغرق دریای عشق
عشق چه و مرتبهی عشق چیست؟
عاشق و معشوق در این پرده کیست؟
عاشق یکرنگ حقیقتشناس
گفت: که ای محو امید و هراس
نیست در این پرده بجز عشق کس
اول و آخر همه عشق است و بس
عاشق و معشوق ز یک مصدرند
شاهد عینیت یکدیگرند
عشق مجازی به حقیقت قویست
جذبهی صورت کشش معنویست
آتش عشق از من دیوانه پرس
کوکبهی شمع ز پروانه پرس
عشق به هر سینه که کاوش کند
خون دل از دیده تراوش کند
عشق کجا راحت و آسودگی؟
عشق کجا دامن آلودگی؟
گر تو در این سلسله آسوده ای
عاشق آسایش خود بوده ای
عشق همه سوز و گداز است و بس
نیستی و عجز و نیاز است و بس
آتش عشق از تو گدازد تو را
صاف تر از آیینه سازد تو را
عشق کز آن مزرع جان روشن است
یک شررش آتش صد خرمن است
ما که در این آتش سوزندهایم
کشتهی عشقیم و به او زندهایم
تو: سلام... ببخشید یه سؤال داشتم که چند روزه ذهنم رو مشغول کرده. راستش بهتر از شما کس دیگری رو نمیشناختم تا بپرسم: کلاً عاشق شدن نشانهی کمایمانی یا بیایمانی به خداست؟ یعنی یه نفر عاشق کسی یا چیزی میشه یعنی از خدا دور شده و خدا تردش کرده؟
من: سلام. مطلقاً اینطور نیست. عشق مجازی حتی میتونه مقدمهی عشق حقیقی باشه؛ بشرطها و شروطها...
بعد از دیدن برنامه، چهل دقیقه با حمید تلفنی حرف زدم. از آن کارهایی بود که خودم هم نفهمیدم چطور انجام دادم. معلوم است که چقدر ذوق زدهام؟
از این که دیگران هم دوستان خویم را در قد و قوارهای دیدهاند که من میدیدم و میشناختم خوشحالم و بخاطر اعتمادی که به این گروه شدهاست خدا را شاکرم.
ببینید و برای بهبود آن پیشنهاد بدهید: عصرانه، شبکه افق، هر روز، ۱۹:۳۰ تا ۲۰:۰۰
رییس مرکز پژوهشهای [...] پژوهشگاه [...] و [...] اسلامی دعوتنامهی رنگی فرستاده برای من با عنوان:
«فاضل ارجمند و محقق گرامی
جناب حجتالاسلام و المسلمین [...] »
و دعوت کرده که «در نشست هماندیشی کارشناسان و مؤلفان عرصهی [...] شرکت نموده و از نظرات جنابعالی در این هماندیشی استفاده کنیم.»
جالب اینکه این دعوتنامه از میان همهی همکاران فقط برای من فرستاده شده و از قضای روزگار ده روز بعد از همایش مذکور به اداره رسیده!
هیچی دیگه؛ کلاً از آبدارچی و حراست گرفته تا مدیر محترم دارند به ریش ما میخندند.
مردی به تنهایی در تاریکی شب در بیابانی دوردست قدم میزد که در چاهی عمیق فرو افتاد. در حال سقوط، دستی به دیوار چاه کشید و ریشهی گیاهی را به چنگ گرفت. کمی که گذشت و چشمان آن بیچاره به تاریکی عادت کرد، زیر پایش را دید: ماری عظیم، چنبره زده و دهان باز کرده به بالا تا او را ببلعد. بالا را نگاه کرد: موشی دید در حال جویدن بن ریشهای که به آن آویزان بود.
چه باید میکرد؟
چه میشد کرد؟
روبروی خویش در سوراخی در بدنهی چاه، کندوی کوچکی دید که زنبوران ساختهبودند؛ پر عسل. با همان یک دستی که آزاد بود، معلق در چاه، شروع به خوردن عسل کرد.
#
حکایت مسافرت تفریحی رفتن ما در این روزها**، همین حکایت عسل خوردن مرد نگونبخت است؛ بیهیچ ایهام و اغراقی.
**: روزهای جنگ، روزهای بچهکشی، روزهای تحریم، روزهای بیپولی و بدبختی، روزهای تنهایی و انزوا، روزهای بیتدبیری و ناامیدی، ...