- ۲ نظر
- دوشنبه ۲ تیر ۱۳۹۳
«صاد» یک وبلاگ شخصی و خصوصی است که نویسندهی آن بدون اشاره به نام خود و با علم به اینکه مخاطب خاصش او را در فضای حقیقی میشناسد به نوشتن یادداشتها اقدام میکند. طبیعی است که بسیاری از مطالب منتشر شده در این وبلاگ در ادامهی گفتگوهای حقیقی (و پیامکی) نویسنده و دوستانش بوده و بدون مقدمه و مؤخره و نتیجه گیری و ذکر منابع و غیره منتشر میشود.
هر چند که هر گونه استفادهای که مخاطب عام از مطالب صاد بکند موجب خوشحالی
ارواح درگذشتگان این بندهی سراپا تقصیر میگردد، اما نویسنده هیچ تعهدی
مبنی بر این که مطالبش مورد فهم و پذیرش و استفادهی غریبهها قرار بگیرد نداشته و ندارد. میدانم که این صراحت لهجه ممکن است بسیاری از خوانندگان خاموش و غریبهی «صاد» را برنجاند؛ اما اگر غیر از این باشد و من بخواهم رضایت همه را کسب کنم مثل آن است که چاقوی جراحیام را با چاقوی پلاستیکی عوض کرده باشم. معلوم است که این هیچ ارتباطی با بیادبی و بیتربیتی بنده ندارد!
بدیهی است که نویسنده و دوستانش همگی مذکر هستند و از این بابت اصلاً احساس خجالت و عقبماندگی نمیکنند. در موضوعاتی مثل سبک زندگی و ازدواج و غیره که جایگاه و تفاوت نقش زن و مرد پر رنگ میشود، طبیعتاً سوءبرداشتها از مطالب «صاد» در میان خوانندگان مؤنت و محترم بیشتر میشود. هر چند که میتوان با کامل نوشتن و پر و بال دادن به نوشتهها جلوی این سوءبرداشتها و کجفهمیها را گرفت، اما در پنج سال گذشته بیش از هزار و صد یادداشت در صاد نوشتهام و اگر روشی غیر از خلاصه نویسی داشتم، این یادداشتها به بیست تا هم نمیرسید.
فکر کن افتادی از دماغ یه فیل / یه بلیط دوسره داری برای برزیل
اتفاق جالبی در فضای صنعت سرگرمیسازی ایران افتاده است:
سهولت تولید و نشر محصولات رسانهای، ورود نسل جدید و جوان تولیدکنندگان محصولات رسانهای که آموزش دیده و خلاق هستند، ایجاد تمرکز در توجه به وقایع و اتفاقات سرگرمکننده با گسترش شبکههای ارتباطی و اطلاعاتی، گسترش اختیاراً اجباری رسانهی همگانی تلویزیون رسمی و وابستگی ۹۰ درصدی مخاطب ایرانی به تماشای تلویزیون ملی، سرگرمیخواهی و تفریح طلبی مخاطب و دهها زمینهی دیگر مثل تهاجم فرهنگی، تفالههای طاغوت، اسلام التقاطی جمهوری اسلامی، ضرورت همبستگی ملی، جذب حداکثری، دین تلویزیونی، سکولاریسم خوشحال، ممیزی اداری و ... دست به دست هم دادهاند تا شاهد امواج خروشانی از تولیدات رسانهای با کیفیت فنی و بیمحتوای تمدنی باشیم.
می دونم اونی که تو جیبت نیست دلاره / فکر کن فکرکردن که عیب نداره
عادت ندارم از کنار ستارههای این بازار پرهیاهوی وطنم بیتفاوت عبور کنم. آثاری که تولیدکنندگان رندی دارد که خطوط قرمز رسانهی ملی را میشناسند، رگ خواب مخاطب را در دست دارند، بر فن و ابزار رسانهای خود تسلط دارند، موقعیتشناس و ابنالوقت هستند و زد و بندهای لازم و کافی را با حلقههای مافیایی رسانهی ایران انجام دادهاند.
با شوت هاشم قهرمان می شیم / آخه ما همه از نسل آرشیم
دربارهی این اثر خاص، به همهی اینها باید استعاره های اجتماعی پنهان در شعر روان و پر کنایهاش را افزود و تولیدکنندگانش را جدی گرفت:
ایران شادی رو تو دلا می کاره / فکر کن فکر کردن که عیب نداره
افزایش سن ازدواج در خانمها
طولانی شدن دوران عقد
افزایش فاصله بین ازدواج و تولد اولین فرزند به متوسط ۳.۵ سال
تبلیغ و قرار دادن ۳۵ سال به عنوان سقف بارداری کم خطر
توصیه به وجود حداقل ۳ سال فاصله بین تولد دو فرزند
افزایش دختران بازمانده از ازدواج (بیش از یک میلیون تن دختر بالای ۳۵ سال)
طلاق و افزایش زنان مطلقه (بیش از ۶ میلیون زن مطلقه)
برخورداری از غذا، اسنک و نوشیدنی خوب و خوش طعم یک نیاز مهم و انکارناپذیر است.
ما در صنایع غذایی دینا با آگاهی از همین اصل، شعار «طعم خوش لحظه ها» را سرلوحۀ فعالیت های خود قرار داده و عزم آن داریم که در حال و آینده، به شکلی شایسته پاسخگوی این میل انسان ها باشیم.برگرفته از سایت رسمی چیتوزیا
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
هشت سال پیش که سر حال تر بودم، این یادداشت عصبانی را دربارهی تاریخ جام جهانی نوشتم.
هشت سال گذشتهاست و هیچ چیزی عوض نشده. در همین سال ۲۰۱۴ بوکو حرام در «نیجریه» دختران دانش آموز را به جرم تحصیل گروگان میگیرد و به عنوان برده میفروشد و هنوز چند سال یک بار در «بوسنی» گورهای دسته جمعی از جنایات صربها پیدا میشود. من با این مستضعفان مفلوک همکیش چه خصومتی دارم مگر؟
آرژانتین را نمیدانم. اما وقتی سی و پنج درصد مردم برزیل بخاطر فقر نمیتوانند بازیهای جام جهانی را تماشا کنند؛ یوزپلنگان ایرانی، شاهزادههای پارسی یا هر جماعت دلقک دیگری چطور میتوانند من را شاد کنند؟ من چطور میتوانم چشم بر روی خباثت امپراطوری زر و زور و تزویر ببندم و مانند مطربان و مجلسآرایان هموطنم قند توی دلم آب کنم که فلان بردهی آرژانتینی که خیلی گران و تمیز است به ما بار عام داده و میتوانیم با او عکس یادگاری بگیریم و در قاب خاطرات جام جهانی برای نسلهای دیگر با افتخار میراث بگذاریم.
به خدا جهنم داغ است.
*
پ.ن:
سید پیامک فرستاده:
به طور خیلی خیلی اتفاقی دوباره جام جهانی و دوباره جنگی دیگر!
داعش الانبار را از عرق جدا کرد. آیتالله سیستانی فتوای جهاد داد.
سر ظهر همه خوابیدهاند. دراز کشیدهام و زیر چشمی تعقیبش میکنم:
... از مبل میرود بالا؛ مینشیند؛ دستهی مبل را تکان تکان میدهد؛ روی شکم میخوابد و پاهایش را آویزان میکند و از مبل پایین میآید؛ سبد توپها را واژگون میکند و توپهای کوچک رنگی را روی زمین میریزد؛ می نشیند و با هر دستش یک توپ بر میدارد و توپها را به هم میزند؛ توپها را رها میکند؛ به سمت مادر میرود؛ متکای گرد را از زیر سر مادر میکشد بیرون و روی زمین قل میدهد؛ چهار دست و پا میرود و متکا را قل میدهد تا آشپزخانه؛ متکا را ول میکند و میرود به سمت دری که از پشت آن صدایی میآید؛ در بسته است؛ بر میگردد و به سمت حمام که درش باز است میرود؛ نرسیده به حمام جلوی آینهی قدّی توقف میکند؛ دستش را به بدنهی کمد میگیرد و جلوی آینه میایستد...
و این بازی ادامه دارد.
صبح آفتاب نزده، سه تا حسین نشستهایم دور یک میز، سوهان و چای میخوریم و دربارهی افتضاحی که البته در ارتکاب آن حسین دیگری هم دخیل بوده حرف میزنیم. همیشه که نباید دستورجلسه شاد و مفرح باشد. بعضی وقتها هم باید با شرمندگی و خجالت دربارهی نقشههای نقش بر آب شده و طرحهای شکستخورده گزارش بدهیم و توبیخ بشویم.
*
بعد از نماز ظهر، سه تا رفیق قدیمی نشستهایم دور یک میز تاریخی و دیزی میخوریم و دربارهی آخرالزمان و نشانههای ظهور حرف میزنیم. در ادامه هم کارمان به ولو شدن روی مبل و چای بهلیمو و شربت نعنا میکشد و الزامات کار فرهنگی رسانهای و غیره.
*
بین این دو واقعه اما، زیر سایهی درختان، در آن نا امامزادهی مهجور، کار مهمتری دارم.
تو: در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست
من: این عکس ؛ جای تو را اصلاً برایم پر نخواهد کرد ؛ بر عکس ...
آخر جلسه، رندانه، میگویم: «خیلی دوست داشتم یک بار دیگر شما را ببینم که الحمدلله امروز توفیق شد.»
مانده است که چه بگوید. اصلاً یادش نمیآید دفعهی قبلی کی بوده. سریع شروع می کند در ذهن جوانش دنبال زمانها و مکانهایی میگردد که ممکن است در آنها به من برخورده باشد. یقین دارم که به نتیجهای نمیرسد.
*
تا خانه نان خشک جو میخورم و به کوچکی دنیا میخندم.
بیست و چند نفر مرد و زن و بچه، از پای کوه خضر نبی (علیهالسلام)، پای پیاده راه افتادیم به سمت جمکران. از هفت تا هشت و نیم که صدای مؤذن از گلدستهها بلند شود، از کنار جاده، در خاکی و آسفالت، راه رفتیم و حرف زدیم و شعر خواندیم و با بچهها بازی کردیم.
نماز و توسلی در مسجد و بعد در حیاط بزرگ و خلوت جمکران بساط پهن کردیم و چیزی خوردیم.