- ۰ نظر
- چهارشنبه ۱۹ دی ۱۳۹۷
اولین دندانی که میافتد همان اولین دندانی است که درآمده.
چه عمر کوتاهی داشت: فقط پنج سال. اما بعدی باید خیلی بیشتر عمر کند؛ خیلی. مثلاً هفتاد سال، هشتاد یا صد!
چه ماجرای عجیبی.
*
برای دخترم کلاه بوقی خریدم که بزرگ شدنش را جشن بگیرد.
خودم اما غصهدار م.
تو:
چند سال گذشته؟ ده سال؟
هنوز هم که هنوزه
روزهای اول فصل سرما، دیماه که میرسه
به یاد اون روزها، حالم خوشتره...
اما باقی روزهای مُردهی سال رو چه باید کرد؟
(میدونم برا شما شاید خیلی مهم نباشه، یکی مثل بقیه و حرفهای تکراری
ولی برا من خیلی مهم بود
خیلی مهم شد
خیلی فرق داشت
خیلی فرق کرد...)
من:
مهم است
تا وقتی زندهام مهم است...
امیدوارم وقتی مُردم هم آن طرف بخاطر این چیزهای ظاهراً بیاهمیتی که برایم مهم بوده، بر من رحم آورند.
هنوز آفتاب اول دی نزده، آخرای شب یلداست هنوز، که میزنم بیرون.
هوای سرد و ماشینی که توی کوچه بالایی پارک شده و رادیو تلاوت.
عجب معجزهای.
بلند و رسا و کوبنده. انبیای الهی را میستاید و جان مخاطب را مینوازد.
اختلاف روایت را به دستمایهی ضرباهنگ کلام تبدیل کرده، تکرار و تکرار و تکرار.
عجب معجزهای.
...
هدیهی صبح اول زمستان نود و هفت.
پ.ن:
فیلم این تلاوت عجیب را هم پیدا کردم. چه خبر است! +
یه چیزی بین ما هست
نمیتونی انکارش کنی
فقط میتونی فراموشش کنی
-موقتاً فراموشش کنی-
اما بعد
یه بعدازظهر پاییزی
یه سوز سردی میزنه که بوی کاهگل خیس شده میده
و ماه درخشان چشمک میزنه
و انارهای پوست سفید، دونه هاشون قرمز میشه
و بعد
قلبت به تپش میفته
یادت میاد
بالاخره یادت میاد
امروز یک یادداشت صوتی فرستادم برای گروه دوستان.
طبیعتاً امکان انتشار در صاد را ندارد.
فقط نوشتم که یادم نرود نشانههای خدا را
و یادم نرود که کور نیستم؛ کور نباشم.
دیروز یه جایی جلسه داشتم. حالم خوب نبود: یه کم سرماخوردگی و یه کم سر درد و یه کم بیخوابی. اما هر طوری بود جلسه سپری شد و گذشت.
امروز صبح رفیقمون که دیروز توی جلسه بود یکی دو بار زنگ زد و نشد جواب بدم.
پیام فرستاد که «حالت چطوره؟» گفتم «الحمدلله بهترم. اگر امری هست در خدمتم.» گفت «هیچی دیگه میخواستم ببینم بهتر شدی یا نه. همین»
*
ده دقیقهای -عمیق و ساکت- در فکر فرو رفتم: «یعنی چه؟ یعنی فقط زنگ زده حالم رو بپرسه؟ یعنی چه؟ چرا خب؟»
*
تجربهی عجیبیه.
خیلی عجیب.
یکی زنگ بزنه فقط حالت رو بپرسه. نه تبریک بگه. نه تسلیت بگه. نه چیزی بخواد. نه سوالی بپرسه. نه چیزی بگیره. مگه میشه؟
من:
چقدر
این جادهی قم
حال تو را دارد؛
یاد تو را دارد؛
برادر!
تو:
خوشا آن مسافر که منزل ندارد
که دل دارد و پای در گل ندارد
به کوه رفتن نیاز دارم: برای تقویت هوش طبیعی؛ برای فرار از این همه گرفتاری و فشار عصبی؛ برای سالم ماندن؛؛
*
عکس گرفتن را دوست دارم: طبیعت را قاببندی کردن؛ در رنگِ جهان دست بردن؛ ثبت کردن؛؛
*
خیس شدن را دوست ندارم؛ زیرِ بارانِ بیامان. کفشهای پر از آب؛ سوزن سوزن زدنِ سرما به انگشتان؛؛
*
یاد گرفتن را دوست دارم: پرسیدن؛ بحث کردن؛ گوش دادن؛؛
*
صبحانه را دوست دارم: چای در هوای سرد؛ نیمرو در آلاچیق؛ نان و شکلات؛؛
*
گفتگو را دوست دارم: بیتکلف؛ صمیمی؛ بیمقدمه؛ بیجمعبندی؛؛
*
خوابیدن را دوست دارم: صبح روز تعطیل؛ بیخیالِ باران و سرما؛ زیر پتوی گرم و نرم؛؛
*
آبشار را دوست دارم؛ چشمه را بیشتر.
حل معما را دوست دارم؛ طرح معما را بیشتر.
کافه وانیلا را دوست دارم؛ مسجد درکه را بیشتر.
خندیدن را دوست دارم؛ خنداندن را بیشتر.
فیلم دیدن را دوست دارم؛ نقد کردن را بیشتر.
خوردن را دوست دارم؛ خوراندن را بیشتر.
حرف زدن را دوست دارم؛ گوش دادن را بیشتر.
*
این همه «من»
بیرون از «من»
همراه با «من»
من:
وسط ترافیک
چمران همت
این رادیوی گمنام
چیزی پخش میکند که
مرا به آن سالهای دور میبرد
چیزی از تو
چیزی از آن چیزی که در میان ما بود
و حالا مدتهاست گم کردیمش
.
کاش پیداش کنیم
کاش آن اتفاق خوب بیفتد
.
محمدم
:
کاش
آن روزهای خوب
برسد
تو:
برای ما
برای این همه تنهایی
ای کاش خدا کاری کند.
مصطفی:
چرا دو تا شیر داریم: شیر که میخوریم و شیر جنگل؟ [با مغز کوچکش در مبانی فلسفی اشتراک لفظی کندوکاو میکند]
من:
سه تا شیر داریم: شیر آب! [ابهامش را بزرگتر میکنم که به کشف راز آن علاقمندتر بشود]
مریم:
چهار تا شیر داریم: شیر خشک [مرزهای کودکی، خلاقیت و بداههپردازی را جابجا میکند]
با این «دهه هشتادیا» فقط میشه توی کافه و رستوران قرار گذاشت.
از این کلاهها هم که بذاری، دیگه بدتر.