صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

...
سالی نزاعی در میان پیادگان حجیج افتاده بود و داعی در آن سفر پیاده. انصاف در سر و روی هم فتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم.
کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل خود می گفت: «یاللعجب، پیاده عاج چو عرصه شطرنج به سر می برد، فرزین می شود یعنی به از آن می گردد که بود و پیادگان حاج، بادیه به سر می برند و بتر شدند.»

از من بگوی حاجی مردم گزای را
کو پوستین خلق به آزار می درد
حاجی تو نیستی، شتر است، از برای آنک
بیچاره خار می خورد و بار می برد
گلستان سعدی - باب هفتم

# سعدی

# حج

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۹
  • :: بیت
درباره ی لبیک:

1- کسى که براى عمره تمتّع محرم شده است، وقتى که خانه هاى مکّه پیدا شد بنابر احتیاط واجب، تلبیه را قطع کرده و نباید لبیک بگوید.
2- همچنین برای شخص مُحرم، گفتن «لبیک» در جواب کسى که او را صدا مى کند مکروه است

فتأمل

# حج

  • ۴ نظر
  • دوشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۹
  • :: روایت امروز

مستحبات احرام:

1- مستحب است بر حاجی که از اول ماه ذیقعده موی سر و رویش را کوتاه نکند.

# حج

  • ۵ نظر
  • يكشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۹
  • :: روایت امروز
سلام خدا؛
آفتاب صبح اول ذیقعده از گنبد کریمه ی اهل بیت طلوع کرده است.
چرا تولد بانو باید اول ذیقعده باشد؟ و از امروز، ده قدم تا امام رضا فاصله باشد؟
و چرا همین امروز موسی را ندا دادی که بیا؟

و حاجیان را فرمودی که دنیا را رها کنند؟
و بندگان را فرمودی که تو را صدا کنند؟
لبیک، اللهم لبیک

# اهل بیت

# مشهدالرضا

# قم

# حج

  • :: بداهه
  • :: نغز

دیشب جلسه ی خوبی بود. جای همه ی رفقایی که نیامدند خالی.
انصافاً هیچ کدام از ما چیز زیادی درباره کردستان عراق و افغانستان نمی دانستیم.
بیان جذاب و تصاویر گویای مجید بسیار قابل استفاده بود. دستش درست!
*
برای حنانه، آبجی کوچیکه ی مجید هم دعا کنید که طوریش نشده باشد. طفلکی موقع بازی از تاب افتاده.

# حلقه

# دوست

# مجیدم

  • :: بداهه

وبلاگی با این آدرس پیدا نشد

ممکن است آدرس وبلاگ را اشتباه وارد کرده باشید و یا وبلاگ حذف شده باشد

Blog not found

# دوست

  • ۴ نظر
  • پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۹
  • :: بداهه
{بیست و چهار ساعت بعد}
تو: دست روی دست بسیاره.
    سوسک شدم. بل هم اضل!
    هم اکنون نیازمند دعای خیرتان هستم...

# برادر

# توحید

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۹
  • :: پیامک

تو: ...
من: ...
تو: چه خوب! پس می بینمتون.
من: بگو ایشاللا
تو: نمیگم
من: سوسک میشی ها! بگو ایشاللا
تو: نهایتش به قول شما سوسک میشم دیگه...
من: امیدوارم اتفاق بدتری برات نیوفته {چشمک}
تو: یکی دو درجه بدتر هم قابل تصور هست. ولی آخرش... بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.


اگه گفتین نتیجه ی اخلاقی این بگو مگو چیه؟

# برادر

# توحید

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۹
  • :: پیامک
بسم الله

الم یعلموا
ان الله هو یقبل التوبه عن عباده
و یأخذ الصدقات
و ان الله هو التواب الرحیم
؟
صدق الله
توبه - 104

# توبه

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۹
  • :: ذکر

...
در خلسه ای عمیق، خودش بود و هیچ کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس
...

# برقعی

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۹
  • :: بیت

وسط روز، محمد ریاضت از دلشدگان کوچه ی لاله پیامک می فرستد که: «مهران فاتح فوت شد.»
نه سلامی، نه علیکی، فوت شد؛ همین.
*
دو سه ساعت درگیرم که تصاویر مبهمی را از سال 1384 به خاطر بیاورم:
سال اول دبیرستان، دوره ی سوم دبیرستان هوشمند، ادبیات و زبان فارسی و پرورشی، شب قدر، اردوی کاشان، مسابقات قرآن
پسر نافرمان و بازیگوشی که من و علی آقای مربی و سیدحسن آقای جوان و حاج آقای حیدری و مهندس گرامی را سر می دواند و رام نمی شد. به گمانم خانواده هم از دستش عاصی بودند.
دوسالی پشت کنکور مانده بود. محمد پشت تلفن می گفت بعد از اخراج مهران از مدرسه، با هم کلاس تئاتر و عکاسی و غیره هم می رفتند. دیگر چه فرقی می کند؟ دو تا کوچه بالاتر از خانه ی شان تصادف می کند و حالا شادروان است.
محمد بغض کرده بود. حامد هم کنارش بود. خدا دارد با ما چه می کند؟
*
امیدوارم قصوری در حقش نکرده باشم. حقی هم اگر بر گردنم دارد فی الحال حلالش می کنم.

بخوانید فاتحه مع الصلوات

# آدم‌ها

# قصه

# مدرسه

  • :: بداهه
و امروز هم
دمی گوجه فرنگی بار گذاشتم
که عزیز، رنجور بود و خسته.

بهانه ای کوچک، برای دلخوشی مکرر.

# زندگی

  • :: عزیز

همه ی دلخوشی این روزِ بی سرخوشی ام، انارِ کوچکِ پوست چروکیده ای بود که با عزیز نصف کردیم و خوردیم.
کمی سرخ بود؛ و بسیار ترش.

# زندگی

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۸ مهر ۱۳۸۹
  • :: عزیز

...
دل می تپدم باز در این لحظه ی دیدار
دیدار! چه دیدار که جان در بدنم نیست
...

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۸۹
  • :: بیت
هجده تا کله ی کوچولو
سی و شش تا چشمِ بازیگوش
سی و شش تا گوش کنجکاو
:
هجده صورت لبخند
هجده دنیا دریا
:
سهم امسال من از پیامبریِ پاره وقت

# مدرسه

  • :: بداهه

... عده‌اى خیال کردند انقلاب کهنه شد یا کهنه‌شدنى است. اعلام کردند انقلاب تمام شد!
خودشان تمام شده بودند؛ خودشان ذخیره‌شان ته کشیده بود، قادر به ادامه‌ى راه نبودند؛ دنیا را، جامعه را، انقلاب را به خودشان قیاس کردند؛ اشتباه کردند. «نسوا اللَّه فأنساهم انفسهم»؛  وقتى با خدا قطع رابطه شد، انسان حتّى خودش را هم درست نمی‌تواند بشناسد، چه برسد به جامعه‌اش، چه برسد به آرمان‌هایش...
آن کسانى که از راه انقلاب و مسیر انقلاب باز می‌مانند، لزوماً کسانى نیستند که از اول، کمر دشمنى با انقلاب بسته‌اند. وقتى که انگیزه‌ى مادى بر انسان غلبه کرد، در راه می‌ماند؛ وقتى هدف‌هاى کوچک و حقیرِ شخصى: رسیدن به مال و منال، رسیدن به تجملات، رسیدن به ریاست، رسیدن به قدرت، براى انسان شد هدف، هدف اصلى از یاد می‌رود...+


رونوشت به اون آقای سابقاً محترم از یه ... خاص که پارسال فرموده بود: «تلنگ انقلاب در رفته»

# رهبر

# فرهنگ

# مدرسه

  • :: روایت امروز
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون