- ۱ نظر
- سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۳
امام صادق علیه السلام فرمودند:
«کلنا سفن النجاة ولکن سفینة جدی الحسین أوسع و فی لجج البحار أسرع»
همه ما اهل بیت کشتیهای نجاتیم، ولی کشتی جدم حسین علیه السلام وسیعتر و در عبور از امواج سهمگین دریاها سریعتر است.
(بحار الانوار، ج ۲۶، ص ۳۲۲، حدیث ۱۴)
پ. ن:
قانون عشق سوختن است و به قدر درد
محبوب آستانهی محبوب میشوی
مانند آفتاب دلم سخت روشن است
من خواب دیدهام... به خدا خوب میشوی
کسی نمیتواند سادهانگاری کند و بگوید این افرادی که در کشورهای مختلف در صف داعش و القاعده میجنگند به خاطر پول است. نخیر، مسئلهی پول نیست. چرا خودمان را مسخره کنیم؟ مسئلهی پول نیست. بسیاری از اینها در حالی میجنگند که توقع کمترین بهرهای از خاشاک این دنیای فانی ندارند. بله، بعضی خواستار پول، قدرت، خاشاک و بهرههای دنیوی هستند بحث دیگری است ولی خیلیهایشان هم نه. دلیل میخواهید؟ آنها در یک محور یا عملیات از ده، بیست، سی یا چهل انتحاری استفاده میکنند. صدها انتحاری در چند ماه. نه، ما این مسئله را درک میکنیم. اینها معتقدند این راه رسیدن به خدا (سبحانه و تعالی) است. واقعا معتقدند قرار است به بهشت بروند و با پیامبر (ص) سر یک سفره بنشینند. واقعاً معتقدند. کسی که معتقد نباشد این گونه رفتار نمیکند و با این شیوه دست به عملیات انتحاری نمیزند.
پس ما مسئله را ساده نمیبینیم. امروز میکوشند مسئله را ساده جلوه دهند.
جنبهی اصلی این پدیدهی خطرناکی که امروز در کشورهای عربی و اسلامیمان وجود دارد جنبهی فرهنگی، فکری و عقیدتی آن است.
سادگی همیشه زیبا و گاه شگفتانگیز است. مثل همین تکهچوبهای دوستداشتنی که ساعتهاست ما را سر کار گذاشته.
*
ده درویش در گلیمی بخسبند و دو مصطفی نیز در اتاقی بگنجند؛ ولو اینکه یکیشان «مصطفی» نباشد و «مصطفا» باشد.
*
اگر هنوز وبلاگ مینوشتی این تیتر را برایت پیشنهاد میدادم: «پله پله تا ملاقات شما»
اصل اول: انطباق بافطرت
بررسی انطباق موضوع مورد بحث با نیازهای فطری مخاطبان
اصل دوم: بهره گیری ازعلم ؛عقل واحساسات متربی
بهرهگیری از عقل ،تفکر و احساسات متربی در ایجاد پیوند اعتقادی مورد نظر با زمینههای فطری متربی
اصل سوم: تدریجیبودن امر تربیت
تنظیم سرعت و انتظار تحول متناسب با شرایط هر یک از متربیان است.
اصل چهارم: دیدن تفاوتها
تنظیم نوع آموزهها و روشهای انتقال آگاهیها، متناسب با شرایط روحی و روانی و موقعیت خاص هر یک از متربیان
اصل پنجم: احیای خود کمالجو
تکیه بر استعدادها، ظرفیت درونی متربی برای تحول فکری و اعتقادی و ایفای نقش زمینهساز و فراهمکننده شرایط از سوی مربی
اصل ششم: احیای روح حقیقتجو
تلاش دائمی مربی برای ایجاد سئوال جهتساز از سوی متربی برای استحکام اعتقادات و باورهای موردنظر و همکاری جمعی برای کشف پاسخهای مناسب
اصل هفتم: دوستداشتنیبودن مربی ومحیط تربیت
مربی میتواند نقش تربیتی و فرهنگساز قویتری داشته باشد که:
ـ در عمل و نیت خود اخلاص داشته باشد.
ـ فضائی آکنده از مهر و محبت و احترام متقابل بین مربی و متربی بوجود آورد.
ـ دانش و مهارت لازم در ماموریتی که بعهده گرفته است، داشتهباشد.
ـ نیاز دائمی برای افزایش دانش و مهارت در خود احساس نماید.
ـ عشق و علاقه مربی به پیشرفت و تکامل متربی محسوس باشد.
ـ توجه به عمل و رفتار خود به عنوان عامل تعیینکننده در فرآیند رشد و تحول متربی داشته باشد.
- رفع عوامل اختلال آفرین در محیط وجایگزین کردن عوامل جاذبه آفرین
حق میدهم که ندانی وقتی به پنجرهی خانهها نگاه میکنم چه حسی دارم: مات پنجرهها ماندن؛ و غرق شدن در خاطرات آنسوی دیوارها؛ عادت سالهای نوجوانی...
پشت هر کدام از این پنجرهها قصهای نگفته مانده است:
پنجرههای بسته؛ پنجرههای شکسته، خاک گرفته، خسته؛
پنجرههای راستگو؛ پنجرههای متظاهر و دروغگو؛
پنجرههای فقیر؛ پنجرههای دلگیر؛
پنجرههای باز نشده؛ پنجرههای بسته شده؛ پنجرههای تا ابد باز؛
پنجرههای بیپرده، پنجرههای آهنی؛ پنجرههای چوبی و بینرده؛
پنجرههای با صفا و رنگی؛ پنجرههای دلتنگی؛
پنجرههایی که -بجای بزرگراهی پر شتاب یا خیابانی شلوغ- به باغی گشوده میشوند؛ به بوستانی -که از قضا- تو دوستش داری.
پنجرههای خوشبخت...
گفته بودم که بعضی حرفها را فقط در دکان جگرکی میتوان گفت.
اما نگفته بودم که باید لااقل سالی یکبار به دکان جگرکی بیاییم.
میبینی؟
دقیقاً یک سال گذشته است و چه خبرهای خوبی برایم داری.
پ.ن:
سلفی نمیگیرم؛ حتی با تو.
از سن و سال من این کارها بعید است؛ هر چند که گرد پیری بر سر تو هم نشسته.
راستی؛ آخرین عکس یادگاریمان کی بود؟
صورتم را خشک نکردهام؛ وضو گرفتهام و عجله دارم که بروم نماز بخوانم؛ پلهها را دو تا یکی بالا میروم؛ توی پاگرد طبقهی اول عکس حاج حمید میخکوبم میکند؛ سه تا عکس از بهار ۱۳۷۵ که احتمالاً دو تایش را خودم با دوربین اتوماتیک ویزن تایوانیام در کردان کرج گرفتهام -حتماً این را کسی نمیدانسته- حتماً آن کسی که این عکسها را پیدا کرده و کنار هم روی استند یادبود چاپ کرده به باقی افراد داخل قاب هر عکس هم دقتی نکرده -حواسش نبوده چه آدمهایی دور حاج حمید نشستهاند و نفهمیده چه کسانی توی عکس نیستند- هجده سال گذشته کسی اهمیتی نمیدهد. به نفس نفس افتادهام؛ شاید عادت قدیمی دو تا یکی کردن پلهها کار دستم داده؛ شاید بخاطر عکس حاج حمید است -یکی دو تا آشنای قدیمی بیتفاوت از کنارم میگذرند- همهی قدرتم را در پاهایم جمع میکنم تا از پاگرد به بالا بپیچم؛ نفس نفس پلهها را بالا میروم دوباره بعد از سالها سینهام دارد داغ میشود -محمدحسن آمده و بیخبر دارد چیزی میپرسد- هر پله یک نفس؛ نفس نفس؛ نمای ورودی طبقهی دوم از پایین پلهها کارم را میسازد؛ رنگ پلهها، درب شیشهای، جای خالی تو؛ کارم تمام است -جلوی محمدحسن باید خودم را کنترل کنم؛ دربارهی من چه فکری میکند؟- پاگرد طبقهی دوم زمینگیرم میکند: دستم را میگیرم به نردهها و روی پلهها مینشینم -از کلاس ریختهایم بیرون و من دنبال تو هستم؛ بر میگردی؛ نگاهم میکنی؛ حرف میزنی- روی پلهها سقوط میکنم؛ چیزی میشکند؛ توی سینهام ظهر تابستان است؛ صورتم را خشک نکردهام؛ خوب شد: محمدحسن چیزی نفهمید.