صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

راستش رو بخاید نهم دی پارسال اصلاً روز هیجان انگیزی در شهر قم نبود. چون مردم از هفتم دی همینجوری توی خیابون بودن. حتی از قبل تر، از روز تشییع جنازه ی مرجع عالیقدر، همه یه جوری آواره ی کوچه ها و خیابونا بودن.
ما کار خاصی نکردیم. مثل هر روز دور و بر حرم راه رفتیم، حسین حسین گفتیم و همدیگه رو تماشا کردیم.
...
قم قلب انقلابه.

# قم

# فرهنگ

  • :: بداهه

سیداحسان:
بچه دیدی یادش میره سلام کنه، بعدش هی میخواد سلام کنه روش نمیشه، بعدش موقع خداحافظی میاد میگه سلام...؟!
...
حاجی یادم رفت تولدت... بعدش هم که دهه ی حماسه بود.
خلاصه تولدت مبارک حاجی ... ایشاللا تنت هم سالم باشه.
من:
و علیکم السلام
چوبکاری نفرمایید آقا سید!
شما خیلی عزیزی، جات هم خیلی خالی بود مکه. به یاد سفر عمره، زیاد یادتان کردم. ببینیمتان! یاعلیش
سیداحسان:
محبوب المحبوب محبوب.

پ.ن:
نوستالژی های این روزهای صاد همچنان دامنه دارد!

# دوست

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۸ دی ۱۳۸۹
  • :: پیامک
سلام. ای بابا. خداحافظی از مدرسه که برای کسی مهم نیست. فقط برای خود آدم یه جوریه!
چند روز پیش برای کاری رفتم دانشجو. یه پسره داشت تندتند ورق می برید و مرتب می کرد و ... اخوت بود. یاد زمان دانش آموزی خودمون افتادم. یادته تحقیق ذوالقرنین؟ یادته امثال و قصص، یادته خطابات؟ می رفتیم دانشجو کلی کپی می گرفتیم، تندتند مرتب می کردیم. صحافی می کردیم. بعد با نهایت خوشحالی تا مدرسه می اومدیم. نمی فهمیدیم چطور راه رو اومدیم. یادش به خیر. یادش به خیر. پیر شدیم سید. یا علی
محمدامین
دوشنبه 1 خرداد 1385

سلام. جی طوری؟ ما داریم مستأجر رو بیرون می کنیم. یازده میلیونت رو آزاد کن، سه و نیم بده پیش. آزمون حوزه هم توی بهار برگزار میشه. بیا همین مدرسه معصومیه زیر دست ما بخوون. پمپ آب رو هم درست کردیم. فشار آب خوبه. آنتن خوب هم داریم. منقل هم می خریم. حسن و تقی سلامت، ریق نقی درآمد.
رحیم
یکشنبه 27 اسفند 1385


پ.ن:
در ادامه ی ایجاد احساسات نوستالژیک در روزهای گذشته، کامنت های دیگری از وبلاگ ول شدگان را در این مکان نصب کردم. خیلی نیاز به توضیح ندارد: امین،‌ وحید سوم دبیرستانی را هنگام شیرازه انداختن به کتاب شهدا دیده و رحیم، دعوت نامه از قم برای همکلاسی دانشگاهش فرستاده.
با تشکر مجدد از برادر حاجی و برادر سید!

# امین

# دوست

# مدرسه

  • :: بداهه
سلام سید. ای فلان فلان شده! با چند تا اسم مینویسی اینجا؟ آدم تکلیف خودش رو با تو نمیدونه. چرا میخوای اینقدر پر رمز و راز و سکرت و اطلاعاتی باشی بابا! توهم توطئه ای شدی تو هم؟
من کی گفتم بیا کامنت بزار؟ گفتم نظرت رو به خودم بگو. ما میدونیم شما کلاست بالا تر از اینه که کامنت بزاری. مشعوف شدیم به هر حال!
ضمنا از کی تا حالا ما هم جزو تنی چند از مقامات کشوری و لشکری شده ایم و خودمان خبر نداریم؟ خوبی بابا؟
نقشه را برایت پرسیدم. اونجا نداشتند گفتند باید بیای دفترمون! میرم میگیرم برات. دیگه دیگه... چند تا سی دی جدید حزب الله دستم میرسه می خوای؟ بقیه چیز ها که بهت قول داده بودم هم سرجاشه فقط بگو کی ببینمت؟ یا محمد
مجید
جمعه 29 اردیبهشت 1385

پ.ن:
آن چه خواندید کامنت یکی از پست های وبلاگ ول شدگان بود که امروز جهت ایجاد انواع احساسات نوستالژیک در این مکان نصب گردید.
با تشکر از برادر حاجی و برادر سید.

# دوست

# مجیدم

  • :: بداهه
بم در من اتفاق افتاد.
نوروز هشتاد و دو، در راه برگشت از سفر جهادی زابل، شبِ دوازدهم فروردین در نمازخانه ی کمیته امداد شهر بم خوابیدیم و صبح به دیدن ارگ رفتیم.
همان شب خواب عجیبی دیدم که تا چند روز گیجم کرده بود و یادداشتی که از تماشای ارگ نوشته ام کاملاً این حس گیجی و عصبیت و ناراحتی را بروز می دهد. خواب ویرانی و مرگ و خاک و طوفان شن و  پارچه های سفید و ما چند نفر که لابلای خاک و باد دست و پای بیهوده می زنیم. همین حالا که این جملات را می نویسم تصاویر این خواب در ذهنم مجسم است.
به یک سال نکشید که بم دروازه ی ورود روح من از جوانی به میانسالی شد. ذکر وقایع پنجم دی هشتاد و دو تا  پنجم اردیبهشت هشتاد و سه در حوصله ی هیچ دفتری نیست.
...
فکر می کنم باید «هماورد ارگ نفرین شده» را بخوانید.


پ.ن:
برای پیدا کردن آن نوشته ی قدیمی، تمام وبلاگ های هشت سال گذشته ام را گشتم. مطمئن بودم که قبلاً منتشر شده است. اما نبود. شاید خواب دیده ام. شاید!
البته این ولگردی، ثمرات جالبی داشت که در روزهای بعد خواهم گفت.

# ایران

  • :: یزد

در این چند هفته بارها رفقا از من راجع به «مختارنامه» پرسیده اند.
البته در بسته و سربسته با هر کدام چند کلمه ای گفتگو کرده ام. اما از این مقاله ی «مختار عبرت بود نه آرمان» جناب دکتر جوادی یگانه بهتر نیافتم که حرف دلم را زده باشد.

خرس قطبی بعد از سی سال که خودش را تکان داده، آن چنان موزون هم نمی نماید.

# تاریخ

# رسانه

  • :: بداهه
تو:   سلام
      مکه ای؟!
      جلوی کعبه نشستی یا تو حجر زیر ناودون؟
      یا نکنه رفتی مدینه؟
من: عصرِ روز ترویه
      توی اتوبوس مکشوف
      دارم میرم عرفات
تو:   به به!
      حتماً بارون هم داره میاد
      جای ما خالی
      این جا که ما داریم خفه میشیم از ظلمت این شب سیاه

پ.ن:
پیامک ها مال دیشب است.

# حج

# دوست

  • ۷ نظر
  • چهارشنبه ۱ دی ۱۳۸۹
  • :: پیامک

تقصیر من نیست. بچه های باهوشی هستند. نقطه ضعفم را شناخته اند. فهمیده اند که صبرم زیاد است؛ کلاس را به هم می ریزند. ساکت می ایستم و تماشایشان می کنم.
از توی دلشان و بعد از زیر زبانشان می گذرد که: «الان است که عصبانی بشود... الان است که یک چیز تندی بگوید...» الکی اخم هایم را توی هم می کشم که خیال کنند عصبانی شده ام. تماشایشان می کنم و بعد بلند بلند بقیه ی کتاب را می خوانم. همه ی تلاشم را می کنم که فکر کنند از شلوغ کردنشان و حرف زدن و گفتن و خندیدنشان سر کلاس ناراحت می شوم.
و نمی دانند که کیف می کنم وقتی یواشکی مشق زنگ بعد را از کتاب همدیگر رونویسی می کنند و از هر جمله ی جدی، مضحکه ای می سازند و از ته دل می خندند.
بچه های باهوشی هستند. اما هنوز نفهمیده اند که با چه پیام بر عجیبی طرف شده اند.

# مدرسه

# کلاس

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۹
  • :: بداهه
  • :: نغز

امروز با تعجب سایت مجله ی محبوبم را پیدا کردم. اصلاً انتظار نداشتم یک مجموعه ی شبه دولتی برای ماهنامه اش سایت راه بیاندازد. آن هم دستگاه عریض و طویلی به اسم مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما!

ماهنامه سیاحت غرب را در این نشانی ببینید:

استاد مهدی نصیری با وسواسی مثال زدنی مقالات برجسته نویسندگان غربی را هر ماه انتخاب، ترجمه و منتشر می کند که خواندنش برای همه ی علاقمندان به موضوعات: فرهنگ و اجتماع، رسانه و ارتباطات و همچنین سیاست و اقتصاد لذتبخش است.
سیاحت غرب توزیع عمومی بر روی کیوسک ندارد و در برخی نهادهای فرهنگی دولتی خاص می توانید پیدایش کنید.
رفقا اگر نگاهی بیاندازند حتماً مشتری می شوند.

# غرب

  • ۳ نظر
  • دوشنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۹
  • :: کتاب

یکصد و هفتاد و چند صفحه دست نوشته ی سفر حج، که به سختی و مشقت و خون دل نوشته ام، یک ماه است کنار دستم خاک می خورد و جرأت نمی کنم لای آن را باز کنم.
می ترسم همین که دفترچه را ورق بزنم، خاطرات و مخاطرات و دل نوشته هایم بخیزد روی میز و صفحه ی کلید و صندلی و موکت و همه ی اتاق پر بشود از هوای مکه و مدینه و هوایی بشوم و توی تنهایی غرق بشوم و دیگر کسی نتواند پیدایم بکند.
تازه دارم به زندگی عادت می کنم...

پ.ن:
وای از آن اختیاری که تو را از حسین علیه السلام جدا کند.

# نوشتن

# حج

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۹
  • :: بداهه

سلام
با شما بودم. حالا این قدر نزدیک هستیم که بدون خجالت پیام خصوصی بگذاری و بی ملاحظه از حال دلت بگویی که این یکی دو روزه بهتر شده است. (می دانم که می دانی کشتی حسین علیه السلام سریع ترین است.)

«هر شب، نه هر لحظه، هوس نوشتن فکرم را پریشان می کند. بین دو راهی نوشتن یا ننوشتن، شاید مرگ گزینه ی بهتری باشد.»
چرا زندگی را از خودت دریغ می کنی؟ بارها گفته ام: برای خودت بنویس؛ کوتاه، خصوصی، بی حاشیه. کمک بزرگی است به دلت؛ سبکش می کند.

«زنده ام به جوهری که دوستان بر کاغذ جاری می کنند، زنده ام به آینده»
پرنده به شوق آسمان زنده است، نه دلربایی میله های قفس. دوستان کاغذهای خودشان را جوهری می کنند. امید بیهوده به مشق دیگران نبند. انشای خودت را بنویس. ولو که پر غلط باشد.

آینده از آنِ جوانان است. زنده بمان!

# مدرسه

# برادر

  • :: پریشان
  • :: نغز
بسم الله الرحمن الرحیم

و نَبِّئهُم عن ضَیفِ ابراهیم
اذ دخلوا علیه
فقالوا سلاماً
قال اِنّا مِنکم وَجِلون
قالوا لاتَوجَل
اِنّا نُبَشِّرُکَ بغلامٍ علیمٍ

صدق الله العلی العظیم

حجر، ۵۱ - ۵۳


پ.ن:

* انا مکنا له فی الارض و ءاتینه من کل شیء سببا*فاتبع سببا* ...
** تاسوعای حسینی

*** همه چیز خوب است؟ نشد که بپرسم.

# برادر

# سین

# قم

# مدرسه

# واحد قم + حومه

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۹
  • :: نغز
  • :: ذکر

انسان با نوشتن زنده است.
امشب اما خواندن نوشته های قدیمی ات زنده ام کرد.

برای اولین بار بعد از دو ماه «هوس» کردم.
هوس کردم نوشته های تازه ات را بخوانم. هوس کردم بدانم این روزها به چه زنده ای.
هوس کردن را در سفر حج فراموش کرده بودم. امشب تو به یادم انداختی. شیرین است.

برادرم؛
شب تاسوعا، گریه که می کنی، دلت را که می شویی، روی ماه خداوند را که می بوسی، یاد ما هم باش.


پ.ن:

مردد بودم که این را منتشر کنم یا نه. لای کتاب را باز کردم: انا مکنا له فی الارض و ءاتینه من کل شیء سببا*فاتبع سببا* ...

# برادر

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۹
  • :: پریشان
«تنهایی» وقتی عمیق می شود، بسیط هم می شود.
وقتی به شنیدن سکوت ممتد در مغزت عادت کردی، صدای سکوت به این راحتی ها از خاطرت پاک نمی شود.
در حضور دیگران، در مهمانی، در جلسه ی کاری، در کلاس درس، ...
دو هفته است به این عارضه مبتلا هستم.

پ.ن:
نوشتن این چهار خط، چهار ساعت تمام طول کشید؛ لذا بداهه محسوب نمی شود و یقیناً پریشان است.

# حج

  • ۴ نظر
  • يكشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۹
  • :: پریشان
  • :: نغز

آخرین ساعت های هزار و چهارصد و سی و یکمین سال هجرت آخرین پیامبر از نگاه ماه سپری می شود و نگاهی گذرا بر سال قمری گذشته دارم:
امسال تولد حضرت زهرا (س) نجف بودم و عیدغدیر، مدینه. تبریک آن به مولا و تبریک این به بانو. به این ها اضافه کن آخر ماه صفر در مشهد را و نیمه ی شعبان قم را و روز عرفه ی صحرای عرفات را.
حالا اگر من مُردم، می خواهی روی سنگ قبرم بنویسی «جوانِ ناکام» ؟

# زندگی

  • ۹ نظر
  • دوشنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۹
  • :: بداهه

:

...
می مانی یا می روی؟
...

:

# آزمون

  • :: پریشان
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون