سر ظهر، آقا محمدجواد نشسته روبرویم، سررسیدش را جلویم ورق می زند؛ انگار کن که محمدم باشد؛ انگار کن که هشتاد و هفت باشد...
بعدازظهر توی اتاق پرورشی، روضهی مستندسازی تاریخ شفاهی شهدا میخوانم برای تازه فارغلان، انگار کن که هشتاد و نه باشد...
قبل از غروب، زیر انداز پهن میکنیم توی پارک و حرف از کار داوطلبانه و مستقل برای شهدا میزنیم؛ انگار کن که محمد باشد و حسین باشد؛ انگار کن که هشتاد و سه باشد...
بعد از غروب آقا مهدی قرار دورهمی جمعه را قطعی میکند؛ انگار کن که نود باشد؛ نود و دو باشد؛ نود و سه باشد...
حالا آمدهام خانه، پیش عزیز، وبلاگ مینویسم؛ انگار کن که هشتاد و دو باشد...
:
انگار کن که در دَوَران دایره وار تاریخ خودم گیر کردهام
:
یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا، از عمق چشمانم ربود
:
پنجشنبهها... آی... پنجشنبهها
# پنجشنبهها
- ۱ نظر
- پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۵