صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

دفترچه‌های بیمه را تمدید کردم.
لنت جلوی ماشین را عوض کردم.
به دیدار محمدم رفتم و شربت نعنا و گل سرخ خوردیم.
در حلقه‌ی مطالعاتی آوینی‌خوانی شرکت کردم.
برای خودم کیف پول و کمربند خریدم.
برای بچه ها شیرینی کشمشی خریدم.
در برنامه‌ی زنده‌ی رادیویی حرف زدم.
نماز مغرب به مسجد خاتم‌ رفتم.
و جمعاً حدود صد کیلومتر رانندگی کردم.

# پنجشنبه‌ها

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵
  • :: بداهه

[ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) دامادی که در خانه ٔ پدرزنش مقیم باشد. (ناظم الاطباء). داماد سرخانه.

*

بعد از هفت سال آزگار نمک‌گیری قم، این حال و روز تیرماه نود و پنج ماست.

# زندگی

# مسکن

# هجرت

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۵
  • :: بداهه

همه جور خدماتی برای ازدواج رفقا ارایه کرده بودیم غیر از مصاحبه ی حضوری با پدرخانوم آینده که اون هم الحمدلله امروز انجام شد.

# ازدواج

# دوست

# سین

  • :: بداهه

صبح نوزدهم ماه رمضان؛
طبقه ششم؛
اتاقی که پنجره ندارد و بسیار تمیز است.

# زندگی

# مرکز

  • :: بداهه

من: چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی... فصل اول اتفاق بیاض افتاد. چک میل پلیز!

# سواد رسانه‌ای

# ققنوس

  • :: پیامک

من: سلام. خرداد هم امروز تموم میشه. برنامه چیه رییس؟
تو: فعلاً صبر.

# زندگی

# مرکز

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵
  • :: پیامک

آلوی قرمز زیاد
توی قابلمه
چند قدم مانده به لواشک

# طعام

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۵
  • :: بداهه

نرسیده به جمعه، نرسیده به ماه رمضان، نرسیده به ساعت چهار، نرسیده به میدان فردوسی، سه تا حسین و یک سیداحمد نشستیم پشت میز و توافق کردیم که یک کتاب بسازیم. تمام کلیات پروژه معلوم و تمام جزییات آن مجهول است.
استخاره نکرده‌ام؛ مشورت هم. همین طور غریزی رفتم پای کار. خدا آخر و عاقبت کارمان را به خیر گرداند.

# سواد رسانه‌ای

# ققنوس

# پنجشنبه‌ها

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۵
  • :: بداهه

تصاویر گرفته شده از حراج‌های تهران اولین نمونه‌های رسمی از گردهمایی‌های اختصاصی و علنی طبقه‌ای جدید از عموماً تهرانی‌ها است که در سال‌های اخیر به شکل سرسام آوری ثروت اندوخته است. اخبار حراج تهران ما را وادار می‌کنند بپرسیم چه بی عدالتی‌های اقتصادی و یا فسادی منجر به انباشت سریع سرمایه برای بخش کوچکی از جامعه به این شکل شده است؟ آن هم جامعه‌ای که سی و چند سال پیش با امید برقراری عدالت اجتماعی و اعتراض به تقسیم ناعادلانه ثروت، انقلابی بزرگ را پشت سر گذاشت.
خبر چکش خوردن یکی از “هیچ” های رومیزی پرویز تناولی به قیمت ۲۸۰ میلیون تومان چند ساعت بعد از خبر شلاق خوردن کارگران معترض به اخراج از معدن طلای آق دره منتشر شد. و در هر دوی این خبرها یک چیز روشن است: وضعیت موجود چنان تثبیت شده که دیگر ترس و خجالتی از نمایش رابطه خود با پول ندارد.
دیگر دوران خجالت از علنی کردن تسهیلات ویژه و برنامه‌های تفریحی برای ثروتمندان به سر آمده، همان‌طور که دیگر از عریان‌ترین شکل سرکوب طبقاتی، یعنی شلاق زدن کارگرانی که برای دریافت حداقل‌ها اعتراض کرده‌اند  شرمی وجود ندارد. رسانه‌ای شدن این دو در کنار هم به ما یادآوری می‌کنند که در یکی از مهم‌ترین لحظات تغییر در مناسبات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در ایران هستیم. شعارهای دیواری درباره مستضعفین یک به یک پاک می‌شوند و جایشان را به «کار عار نیست» های شهرداری می‌دهند. قرار است فکر کنیم آنها که در عکس‌های حراج تهران لبخند می‌زنند خیلی کار کرده‌اند و آن کارگرانی که شلاق می‌خورند تنبل و زیاده خواه بوده‌اند. اما تلاش وضعیت موجود در توجیه خود بی نتیجه است: هر دو تصویر برای ما به یک اندازه مشمئز کننده و فراموش ناشدنی است.

+

# انقلاب

# سبک زندگی

# فرهنگ

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۵
  • :: روایت امروز
  • :: ذکر

دیروز جلوی پای کربلایی‌ها، گوسفندی قربانی کردند. هر چند که بچه‌ها چیزی از آیین قربانی نمی‌دانند و چیزی هم ندیدند، اما همه‌ی بعدازظهر دیروز به گفتگو درباره‌ی آن آقایی که گوسفند را از صندوق عقب ماشین بیرون آورده بود و توی تشت قرمز به او آب داده بود گذشت.
بچه‌ها تا حدودی درک کرده‌اند که آن گوسفند بی نوا جان داده است. اما از فهم واقعی مردن و نبودن عاجزند. جملاتی شبیه: «گوسفنده بیاد» [به گوسفند بگو دوباره به خانه ما بیاید] حاکی از همین عجز است. البته «گوسفند» مورد اشاره، بیش از آن که اسم خاص باشد، اسم جنس است. چون از نظر بچه‌ها احتمالاً گوسفندها خیلی فرقی با هم نمی‌کنند و گوسفند بودن تنها ویژگی مشترک قابل شناسایی و تمایز این گروه جانداران از سایر موجودات در نظر آن‌هاست.

*
اما امروز صبح ماجرا کمی فلسفی‌تر شد.
برای ترغیب مصطفی به دل کندن از رختخواب به او گفتم: «گوسفنده رفته توی یخچال. پاشو بریم ببینیمش.» و مصطفی همه‌ی درایت و منطق سه سالگی‌اش را به کار بست و گفت: «گوسفند که نی که. گوشت گوسفنده. گوسفنده رفته. گوشت گوسفنده مونده
توانایی تفکیک بین ذات و ماهیت، بین جزء و کل، بین موجود و موهوم. پیچیدگی‌های ذهن انسان پایانی ندارد.
  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۵
  • :: پدر مقدس

ظهر از تهران رسیدیم قم.
تا نزدیک غروب سیاهه‌ی تتمه‌ی اموال و دارایی‌های منقول و غیرمنقول را درآورده و قسط‌ها و قرض‌ها را پرداخته و حساب‌ها را خالی کردم.
*
سالی یک‌بار، این حسابرسی وجدانی مایملک دنیایی، پیامی تکراری دارد: «همه‌ی چیز همان‌طور است که بود.»
*
امروز -که چهاردهم شعبان بود- بیش از هر سال دیگری به یاد آن چهاردهم شعبان گرامی بودم.

# زندگی

  • :: بداهه

در جلسه‌ی رسمی صبح (که خودم یک سال آخر دبیرش بودم) مدیران و همکاران با من وداع کردند. رییس بزرگ و چند نفر دیگر چند جمله‌ای هم در وصف خصایل نیکوی من سخنرانی کردند و یاد آن مرحوم را گرامی داشتند!
چیزی نتوانستم بگویم. -فرق هست بین نتوانستن و نخواستن- خوش‌تر آن باشد که در حدیث دیگران گفته آید؛ و البته گفته هم آمد.
رایانه را خالی و اتاق را مرتب کردم. کلید را تحویل دادم و زدم بیرون.

# اداره

# هجرت

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵
  • :: بداهه

رفقای اداره (علی اصغر و علی اکبر و مهدی و ابراهیم و ... ) برنامه‌ی خداحافظی ترتیب داده‌اند؛ به صرف گز و چای. کتابی هدیه می‌دهند و عکسی می‌گیریم و خاطره‌ای می‌گوییم.
حالا کار به جایی کشیده که اگر بخواهم هم دیگر نمی‌توانم برگردم: عبور از نقطه‌ی بی‌بازگشت.

# اداره

# دوست

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵
  • :: بداهه

قرار نانوشته‌ی دوشنبه‌های حرم در این هفته هم برقرار بود. چراغانی ایام شعبانیه و جشن میلاد علی‌اکبر علیه‌السلام.
شدیداً گرم شده و بوی ماه رمضان می‌آید.

# حرم

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵
  • :: بداهه

مراحل تحویل وظایف و آموزش به نفر جایگزین در حال انجام است.
اولین جلسه‌ی هما بعد از یک سال و مقارن با تغییر رییس بزرگ به صرف ناهار برگزار شد.
دو ساعت درباره‌ی طرح تابستانی کانون مسجد گفتگو کردیم.
پیراهن ماشین را عوض کردم.

# اداره

# کانون

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵
  • :: بداهه

از صبح در سطح مدیرکل جلسه‌ی فضای مجازی داشتیم با بیشترین تعداد آدم‌هایی که در این سال‌ها دوست داشتم از نزدیک ببینمشان و آشنا بشویم.
عصر هم توی مسجد برای پدرها و مادرها درباره‌ی بازی‌ها حرف زدم.
موقع اذان توتونکار را دیدم. کوچکترین کسی که تا به حال به او درس داده‌ام. سه سال پیش کلاس پنجم بود و حالا که هشتم است، مکبر رشید و برازنده‌ی مسجد شده و کاملاً می‌درخشد. خدا حفظش کند. قرار شد سر نماز برایم دعا کند که اوضاعم خوب بشود. بلکه دعای این بچه‌ها به جایی برسد.

# اداره

# کانون

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۵
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون