در حال خودم بودم و برخلاف قاعدهی معمول که باید قبل از ورود به کلاس بزنم توی صورت روحم که برونریزی نداشته باشد، بیهوا پانزدهتا جوان شانزده هفده ساله همهی هیجانشان را پرت کردند طرفم و یک آن قهقهی نامعمولی، که در هر کلاسی نامعمول است و در کلاسهای من نامعمولتر، همهی فضا را پر کرد.
بعد از یک ماه امتحان، بعد از یک ماه دوری، مثل اینکه تشنهای به آب رسیده باشد.
دو طرفه بودن این حادثه برایم غریب بود. تلنگری که بدانم چه چیزی را دارم ترک میکنم.
# مدرسه
- ۰ نظر
- يكشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴