- ۰ نظر
- جمعه ۳۰ دی ۱۳۹۰
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
وَمَا کُنتَ بِجَانِبِ الْغَرْبِیِّ إِذْ قَضَیْنَا إِلَى مُوسَى الامر *
وَمَا کُنتَ مِنَ الشَّاهِدِینَ * وَلَکِنَّا أَنشَأْنَا قُرُونًا فَتَطَاوَلَ عَلَیْهِمُ الْعُمُرُ
وَمَا کُنتَ ثَاوِیًا فِی أَهْلِ مَدْیَنَ تَتْلُوعَلَیْهِمْ آیَاتِنَا وَلَکِنَّا کُنَّا مُرْسِلِینَ *
وَمَا کُنتَ بِجَانِبِ الطُّورِ إِذْ نَادَیْنَا
وَلَکِن رَّحْمَةً مِّن رَّبِّکَ لِتُنذِرَ قَوْمًا مَّا أَتَاهُم مِّن نَّذِیرٍ مِّن قَبْلِکَ لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ
صدق الله العلی العظیم
سورهی مبارکه قصص، ۴۴ تا ۴۶
← امر خدا معطل هیچکس نمیماند؛ حتی بزرگترین پیامبران. پس چرا با کارِ خودت حال میکنی؟
چند شب پیش خواب آقای الف را دیدم.
*
آقای الف معلم راهنمایی و دبیرستان ما بود. شخصیتی خاص و اثرگذار داشت. در کار خودش استاد بود و هنرنماییاش با زبان، با کلمات، با گچ و تخته، با عقل و احساس بینظیر بود. در کنار اینها با بچهها صمیمی بود و حتی خیلی از بچههای دورهی ما پشت سرش او را به اسم کوچک صدا میزدند. من اما این کار را نمیکردم. او همیشه برای من آقای الف بود.
من آقای الف را در خیلی چیزها قبول نداشتم. در بسیاری تعاملات اجتماعی، علایق مطالعاتی و جهتگیریهای فکری ذرهای به هم شباهت نداشتیم. حتی مدتها بخاطر رفتارهایش چشم دیدن او را هم نداشتم. نفرتی پیچیده در لایهی مبهمی از محبت. او الگوی من در بسیاری موارد شخصی بود و منصفانه بگویم امروز من بیش از هر معلم دیگری به او شبیهم.
*
جالب است که بعد از این همه سال، آقای الف توی خواب برای من هنوز آقای الف است.
توی خواب هم نمیتوانم معلمم را به نام کوچک بخوانم؛ هر چقدر هم که بزرگ شده باشم.
سیصد صفحه جزوهی ریزخط و بدخوان را چهار شبانه روز کلمه به کلمه حفظ کردن چیز زیادی از روششناسی تاریخی به من نیاموخت. تا اینکه وقتی سر جلسهی امتحان فهمیدم کتابفروش خوشانصاف -نمایندگی رسمی دانشگاه محترم- جزوهی اشتباهی به ما فروخته و منبع سؤالات، جزوهی دیگریست، عملاً آموختم که یک مورخ تا چه حد باید در یافتن و صحت سنجی و اعتماد به یک سند -نه چندان- تاریخی که حتی منابع -بهظاهر- رسمی آن را تأیید میکنند حساس باشد.
درسی که هرگز از یاد نخواهم برد.
هنوز کاملاً باورم نشده چکار کردهام: تلفن زدم؛ پول واریز کردم؛ ایمیل زدم؛ یعنی برای جهادی اسم نوشتم.
*
در بیست و چهار ساعت گذشته همهی ذهن و دلم از «تاریخ» به «جغرافیا» مایل شده است: «چاهداشی»
*
هنوز یک امتحانِ سخت دیگر باقیست و من از قم رها شدهام؛ زدهام به دل بیابان و کویر.
در خیالم تا کجاها که نرفتهام؛ تا کجاها.
این را توی هیچ کتاب روانشناسی نخواندهام. هیچ استاد فرزانهای هم این را به من نیاموختهاست. سالهای مدرسه، سالهای دانشگاه و سالهای معلمی این را تجربه کردهام. خودم بهدقت مشاهده کردهام؛ نتایج را ثبت کردهام و در کنار هم گذاشتهام. تجربهی من شاید خطاپذیر باشد، اما بارها تکرار شده و به گمانم تکرار میشود:
«نوشتن داستان تخیلی اول شخص -در جوانی- یک هشدار است. یک هشدار جدی به خود و دیگران»
رستگار شد آنکه این هشدار را شنید و جدی گرفت و تلف شد آنکه تلف شد.
* مشیت الهی بر این قرار گرفت که این را هفدهم دیماه منتشر کنم تا با یک تیر چند نشان زده باشم.
مدیری داشتیم [که] میگفت: تعدادی پرنده بر روی درختی نشسته بودند. شکارچی ای آمد و برای اینکه فرصتی هم به آنها داده باشد، بلند گفت: کیشته! پرندهها به هم نگاهی کردند و با حالتی متعجب پرسیدند: با کی بود؟ با ما بود؟ نه با ما نبود! شکارچی دوباره گفت: کیشته! پرنده ها دوباره همان سوال را از یکدیگر پرسیدند تا شکارچی یکی از آنها را با تیر زد. پرنده ها گفتند: آهان با این بود!
مدیر ما گفت قصه رویارویی ما با مرگ هم چنین است.به نقل از بدایه
... به هیچوجه میل ندارم تاریخنگاری را بهعنوان یک حرفه به کسی توصیه کنم. نهفقط بدان جهت که بهقول بعضی «حرفهای جانکاه» است. بلکه مخصوصاً از آن رو که «حرفهای حسود»ست و اجازه نمیدهد مورخ به کار دیگر بپردازد. در واقع حتی مورخ اگر به کار دیگر هم بپردازد، با دید تاریخی در آن مینگرد و همهچیز را نسبی مییابد و محدود به زمان و مکان خاص ...
مرحوم عبدالحسین زرینکوب
تاریخ در ترازو